صدای فریاد جیهوپ بلند شد و همه به سمت صدا برگشتند و ایستادند که با جیهوپ و بکهیِ روی دست هاش رو به رو شدند. به کمک جیهوپ رفتند و بکهیِ بیهوش شده رو ازش گرفتن و روی سنگ بزرگی خوابوندند. رنگ پوست دختر پریده و بدنش کاملا داغ شده بود.
سشا: چه اتفاقی افتاده؟!
جیهوپ: او..اون..گل سمی...
جین: گل رز سمی! اوه خدای من اون گل، کسایی که لمسش میکنند رو به خواب میبره. باید یجوری از خواب بیدارش کنیم، ولی مسئله اینه که چجوری!وی دستش رو روی شونه جیهوپ گذاشت و اروم ماساژش داد تا شاید از استرسش کم بشه. همه دور بکهی حلقه زدن و هرکس به یچی فکر میکرد و توی این لحظه هیچکس متوجه حلقه نامرئی که اطراف بکهی ایجاد میشد، نبود.
....
دیوار های زندان جوری ساخته شده بودن که نمیتونست موهبتش رو فعال کنه و این عذابش میداد. مشتش رو محکم توی دیوار کبوند. کل مدت صحنه ی بوسه ی اینجونگ و آریون جلوی چشمش بود و این دفعه از خشم زیاد سرش رو توی دیوار کبوند که اجرش افتاد. نگاهی به کف دستش انداخت و وقتی برای بار هزارم دست سفیدش رو دید لعنتی فرستاد و به همون دیوار خیره شد.شوگا: چاره ایی نیست..دو سه تا مشت به جایی بر نمیخوره.
شروع کرد به مشت های محکم کبوندن. مشت سوم رو محکم تر از همه زد و صدای چندش اورِ اسیب دیدن، استخونش رو شنید. پلک هاش رو بست و اینبار به قصد شکستن دیوار مشت زد و موفق هم شد. با اینکه دستش زخم شده و خون ریزی میکرد ولی لبخندی زد و وارد سلول کناری شد که درش باز بود و تونست از اونجا فرار کنه. بعد از برداشتن تیر کمونش به نگهبان ها حمله کرد و به بدترین شکل اونهارو به قتل رسوند و به سمت همون سالن دوید..ولی اونجا خالی بود.
عصبی دستی بین موهای سفیدش کشید و به سمتی که غریزش هدایتش میکرد رفت. به در اتاقی رسید و حدس زد که اون اتاق متعلق به آریون باشه و بدون در زدن وارد شد و نگاهی به اتاق خالی ولی سلطنتی انداخت که گوشه تخت چیزی نظرش رو جلب کرد. تیرکمونش رو اماده کرد و به اون سمت پرید و نشونه گرفت ولی با اینجونگ جمع شده و گریون رو به رو شد. تیر کمون از دستش افتاد.شوگا: این..اینجونگ!
اینجونگ سرش رو بلند کرد و با دیدن شوگا به سمتش دوید و سفت بغلش کرد. شوگا هم برخلاف عقایدش اروم دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد و اون رو به خودش فشرد.
شوگا: هیشش..تموم شد..من نجاتت...
حرف شوگا تموم نشد که اینجونگ به سرعت عقب کشید و لب هاش رو روی لب های شوگا گذاشت و فرصت حرف زدن بهش نداد. اولش شوکه شد ولی اروم دستش رو روی گونه دختر و دور کمرش گذاشت و باهاش همراهی کرد. با شنیدن صدای دست زدن به سرعت از هم جدا شدن و به آریون که توی چهارچوب در ایستاده بود خیره شدند.
آریون: تو قرار بود تک ملکه این کاخ بشی. ولی خودت نخواستی و خب مجازات خیانت مرگه!
اینجونگ با شجاعت جلوی شوگا ایستاد و از پشت دست هاش رو گرفت.
YOU ARE READING
The Magic Book~
Fanfictionکتاب جادویی~ هفت تا دختر با استعدادها و اخلاقیات متفاوت که از قضا دوست های همدیگر هستند، تصمیم می گیرند یک شب دور هم جمع شوند و در همان یک شب..یک ثانیه..یک لحظه و یک تصمیم..با یک انتخاب و یک کتاب... و البته یک جمله دنیا را با سرزمین عجیب و افسانه ای...