اینجونگ و بکهی و سشا انقدر گریه کرده بودن که چشم هاشون قرمز و دیدشون تار شده بود. شوگا عصبی قدم میزد و با دست موهاش رو بهم میریخت، جیهوپ به هر سمتی میرفت و سعی میکرد یه در رو باز کنه نمیشد و اونا رسما زندانی شده بودن و فقط میتونستند از توی پنجره طلوع خورشید رو نگاه کنند. جیمین کنار دختر ها نشست و واقعا حرفی برای اروم کردنشون نداشت اونا توی دنیایی که ناخواسته واردش شده بودن، دوستشون رو از دست داده بودن. زمان زیادی نگذشت که قلعه شروع کرد به لرزیدن و همون لحظه دستگیره یکی از در های توی اون طبقه بالا پایین شد و حرکت کرد. جیهوپ شمشیرش رو در اورد و نزدیک در شد. شوگا و جیمین با اشاره به هم پشت سر جیهوپ گارد گرفتن که در یدفعه ایی باز شد و جونگ جا و جین توی چهارچوب در ظاهر شدن.
جیهوپ: وات د هل؟! شماها اون تو چیکار میکردید؟! چرا در رو قفل کرده بودین؟!
جین: فعلا ببند دهنتو..اون تو اطلاعات خیلی مهمی پیدا کردیم...هنوز حرف جین کامل نشده بود که برای بار دوم قلعه محکم تر لرزید ولی اینبار متوقف نشد و اروم اروم حرکت کرد. جین لباس جیهوپ رو کشید و با جونگ جا به سمت پایین پله ها دویدن. جونگ جا با دیدن حال و وضع دوستاش فهمید جریان چیه و بالای سرشون قرار گرفت.
جونگ جا: بلند شید ببینم..مسخره ها..ناریا زندس فقط به یسری دلایل که تازه کشفشون کردیم اون پایین دره نیوفتاده بلکه رفته سمت اسمون و از ماها بالا تره.
بکهی: یعنی اون..میف میف*..زندس؟!
جین: اره زندس یالا بلند شید وقت نداریم.همه بلند شدن و به جین خیره شدن که همون لحظه دونفر از راه پله زیر زمین بالا اومدند و توجه همه رو جلب کردن. همه گارد گرفتن و به اون سمت خیره شدن که از توی تاریکی کوک و چیا پدیدار شدن. کوک دستش رو دور کمر چیا انداخته بود و کمکش میکرد که حرکت کنه.
اینجونگ: هی چیا! چرا حالش بده؟!
کوک: ما فهمیدیم که این قلعه برعکس بنا شده و چیا با استفاده از انرژیش اب حوض بالا رو به اب حوض پایین انتقال داد و برای همین الان قلعه داره برعکس میشه.
جین: بله منم میخواستم همینو بگم! وقتی توی اتاق بودم مدارک قلعه رو مطالعه کردیم و فهمیدیم وقتی اب توی حوض ها رو جابه جا کنیم قلعه برعکس میشه و جالب اینجاست که جای پورتال هم کشف کردیم..اون قلب اژدهای سفید رنگیه که محافظه الهه است."فلشبک:
کوک: این قلعه نه تنها معلقه بلکه، برعکسه!
چیا: درسته! کوک این نشونه خوبی نیست ما باید قلعه رو برعکس کنیم!
کوک: چطوری؟ من قابلیت جابه جا کردن اجسام رو دارم ولی برعکس کردن...
چیا: من اینکارو میکنم. من جادوش رو خنثی میکنم.کوک خواست جلوش رو بگیره که دیر رسید و همون لحظه چیا با بستن چشم هاش هاله ایی از انرژی اطراف خودش درست کرد و بعد از فعال کردن موهبتش به سمت سقف حرکت کرد و توی اب حوض بالایی قرار گرفت. کامل وارد حوض شد و پاهاش به دم یه پری دریایی تبدیل شد و پارچه هایی مثل دامن اطرافش فرا گرفتن، موهاش به رنگ ابی روشن در اومدن و با کمی چرخش اب رو به خودش جذب کرد و با هاله ی انرژی اطرافش اروم پایین رفت و توی حوض پایین قرار گرفت و ابی که اطرافش ذخیره کرده بود رو ازاد کرد..همون لحظه لرزش وحشتناکی قلعه رو فرا گرفت و متوقف شد. کوک به سمت چیا دوید و بعد از برگردوندن سنگ به جیبش دست هاش رو زیر بغل چیا انداخت و اون رو از اب بیرون کشید و اروم صورتش رو خشک کرد و صبر کرد تا نفسش جا بیاد.

CITEȘTI
The Magic Book~
Fanfictionکتاب جادویی~ هفت تا دختر با استعدادها و اخلاقیات متفاوت که از قضا دوست های همدیگر هستند، تصمیم می گیرند یک شب دور هم جمع شوند و در همان یک شب..یک ثانیه..یک لحظه و یک تصمیم..با یک انتخاب و یک کتاب... و البته یک جمله دنیا را با سرزمین عجیب و افسانه ای...