chapter7(last chapter)

27 7 6
                                    

مییونگ: صبح بخیر.

اخرین نفر هم از خواب بیدار شد و به بقیه پیوست. همه دور میز چوبی نشستند و صبحانه ایی که چیا و جونگ جا تهیه کرده بودن رو با لذت میخوردن و تعریف میکردند.

ار ام: بچه ها احتمالا بعد از برداشتن پورتال بعد دیگه همدیگه رو نمیبینیم. اگه حرف اخری، چیزی هست همین الان بگید.
جونگ جا: فقط یه چند تا سوال داریم.
ار ام: خب بپرسید. من...ما جواب میدیم.

دخترا نگاهی به هم انداختن و با اشاره سر ناریا تصمیم گرفتن به ترتیب سوالاتشون رو بپرسند.

ناریا: اول من میپرسم..درباره ی ملکه، اسمش، سنش، نقشش، یا اممم نمیدونم هر اطلاعاتی که داری.
ار ام: خب... اسمش پارک سون جا هست! اون هفده سالشه ولی بخاطر توانایی که توی تغییر چهره داره این موضوع رو هیچکس جز ما نمیدونه. طبق چیزهایی که ازش شنیدیم اون نویسنده سرنوشته ولی بعد از فوت مادرش هیچوقت کتاب سرنوشت رو باز نکرد و اجازه داد همه به خواست خودشون زندگی کنند. اولش مادرش ما رو بزرگ کرد ولی بعدش خودش جای مادرش رو گرفت و یسری از ادم ها میگن یه خواهر بزرگ تر هم داشته که از دستش داده. ولی ما تاحالا اونو ندیده بودیم. ملکه توی قصر تنهاعه ولی یه ملت از بیرون قصر دوستش دارند. البته یه وزیر داره که صبح تا شب ور دلشه. تمام این نیرو ها در برابر موهبت ملکه مثل نخد در برابر یه خونه است. و خب همین دیگه..

همه نفس هاشون حبس شد و با تعجب و البته کمی ترس به هم خیره شده بودند. ناریا سری تکون داد و تشکری کرد. همه به جونگ جا خیره شدن و اون بعد از کمی فکر کردن سوالش رو پرسید.

جونگ جا: جین تو بکهی رو نجات دادی..قبلا دوره پزشکی دیدی؟!
جین: هومم خیلی باهوشی. من پدرم طبیب روستا بود و یجورایی استعداد اون توی وجود منم بود و ملکه یه معلم برام گرفت و در کنار درس خوندن و تمرین، یه سری چیز های ساده مثل طب سوزنی و پانسمان و این چیزا رو بهم یاد داد.

جونگ جا جواب سوالش رو گرفت و اینبار نوبت چیا بود تا سوالی که درگیرش کرده، رو بپرسه. چیا به نشانه منفی سرش رو تکون داد و نوبت به اینجونگ رسید. کمی دست دست کرد ولی در نتیجه سوالی که درگیرش کرده بود رو پرسید.

اینجونگ: فقط کسایی که همدیگه رو میبوسن برای هم نشونه گذاری میشن. ولی اونشب توی جنگل بعد از اون اتفاق...صبح که بیدار شدم تتو کف دستم بود. چطوری؟!
شوگا: به هر حال اگه عاشقمم نبودی من تورو مال خودم میکردم چون چیزی رو که بخوام با خودخواهی تمام بدست میارم. شاید بخاطر همینه شب ‌که خواب بودی...
اینجونگ: بسه بسه فهمیدم..از اولش هم باید خودم حدس میزدم چطوری اونطوری شد..لعنت چرا اصلا پرسیدم.

مییونگ به سمت گوش وی خم شد و چیزی رو زمزمه کرد.

مییونگ: چطوری اونطوری شد! ههههههه.
وی: از خجالت کلمات قاطی کرده.

The Magic Book~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora