همه تو فکر بودن و با سر های پایین افتاده، حرکت میکردن که با صدای جیغ بلند بکهی به خودشون اومدند.
بکهی: هورااااا رسیدیمممم. قلعه ی اخره دیگه؟!
ار ام: ما اول صف ایستادیم تو از اون ته اینجارو دیدی؟
جیهوپ: تو حواست به بغل دستیت باشه، کاری به همراه من نداشته باش.
ناریا: بکهی خودش اندازه ده تای تو زبون داره.
جین: بچه هااا بسه دیگه! راه بی افتین اگه امروز هم دو تا پورتال پیدا کنیم کارمون راحت تره.هیچکس حال دفاع کردن از کس دیگه ایی رو نداشت پس سکوت کردن و به راهشون ادامه دادند.
بعد از کمی راه رفتن به قلعه ی عظیمی رسیدن که از چندین برج تشکیل شده بود.ار ام: اسم اینجا قلعه ی حاکمانِ! هر یکی از این برج ها متعلق به یه حاکم و بیشترشون نماد دینشون بوده. تنها حاکمی که الان زندس و توی این قلعه مستقره آریون* هستش. خب پری ها! اونایی که پورتال دارن، پورتال هاشون رو بالا بگیرند.
ناریا، جونگ جا و چیا پورتال هاشون رو بالا بردن و به ار ام خیره شدن.
ار ام: خب از اونجایی که آریون یه اسطوره موسیقی معروفه، اینجونگ تو باید بری و اون الهه رو ازاد کنی.
اینجونگ: تنها؟ ولی قلعه های قبلی رو با کمک هم فتح کردیم.
ار ام: توی این قلعه هیچ خطری نیست اون یه پسر تنهاست و با حرف زدن همه چی حل میشه. برای اطمینان یکی باهات میاد. کوک تو باهاش میری؟
شوگا: من هستم، نیازی به کوک نیست.بکهی به سمت گوش جیهوپخم شد و جوون بلندی توی گوشش گفت، جیهوپ هم نگاهی به چشم های شیطون بکهی انداخت و لبخندش رو ازاد کرد. شوگا بدونه توجه به اینجونگ به سمت قلعه حرکت و چیا با ضربه زدن به شونه اینجونگ اون رو به خودش اورد. ار ام با صدای بلند شروع کرد به توضیح دادن که شوگا با حرکت دستش بهش فهموند نیازی نیست.
ار ام: اون تنها الهه یونان توی این منطقس پس بهش احترام...خیلی کله شقی! بچه ها گشنتون نیست؟!
....
اینجونگ تنها کسی بود که لباسش کلاه داشت و واقعا از وجود چنین نعمتی خوشحال بود. از وقتی این لباس تنش بود کلاهش رو پایین ننداخته بود و الان از قبل هم جلوتر کشیدش و با خجالت کنار شوگا قدم برداشت. شوگا نگاهی به دختر کنارش انداخت و حس پادشاه هایی که یه پرنسس دزدیدن بهش دست داد. توی سکوت راهروی قلعه رو طی کردن که به دری رسیدن و اون در به طور اتوماتیک باز شد.اینجونگ: هاهاها...چشمی این در از چشمی در های بانک ها هم بهتر کار میکنه.
اینجونگ با خنده اینو گفت و با یاداوری شوگای کنارش خندش رو قورت داد و تمام تلاشش رو کرد که به اخم جدیه شوگا خیره نشه. وارد سالن شدن و با میز سلطنتی و طویلی رو به رو شدن که پر از میوه و غذا و هر چی که فکرش رو کنید، بود. کمی چشم چشم کردن و با پسر جوانی رو به رو شدن که در صدر میز نشسته بود. پسر زره ایی از جنس طلا پوشیده بود و شنل ابی رنگی روی شونه هاش انداخته بود و روی سرش سربند طلایی قرار داشت که از تزییناتش میشد یونانی بودنش رو تشخیص داد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
The Magic Book~
Fanficکتاب جادویی~ هفت تا دختر با استعدادها و اخلاقیات متفاوت که از قضا دوست های همدیگر هستند، تصمیم می گیرند یک شب دور هم جمع شوند و در همان یک شب..یک ثانیه..یک لحظه و یک تصمیم..با یک انتخاب و یک کتاب... و البته یک جمله دنیا را با سرزمین عجیب و افسانه ای...