chapter3

37 6 15
                                    

با حس حرکت شاخک هایی روی بینیش با عصبانیت دستی توی صورتش کشید و اون جسمی که بینیش رو قلقلک میداد دور کرد..ولی زیاد طول نکشید که اون جسم روی بینیش افتاد و شروع کرد به عصبی کردنش. سریع چشم هاش رو باز کرد و خواست اعتراض کنه که با یه کله ی کوچولو که شامل چندین چشم میشد و بعد از اون یه چیز سیاه رنگ که به شکله کیسه پشت سرش بود و چهار تا دستِ شاخه مانند از کناره هاش بیرون زده بود، روبه رو شد. همه ی اینها دست به دست هم دادن تا صدای جیغ سشا بلند بشه.

سشا: عنکبوووووووووووتتتتتتتتتتتتتتت.

خودش هم نفهمید چطور ولی با کف دست اون رو پس زد و به دیوارِ پشت سرش تکیه داد. عنکبوت که به یه نخ اویزون بود کمی عقب رفت و به جلو برگشت.

عنکبوت: هیی..این چه طرز رفتاره! مگه من نیشت زدم یا خوردمت؟
سشا: لعنت بهت..من توهمی شدم. وااای تو چرا انقدر بزرگی؟!
عنکبوت: هی پری نکنه تازه به دوران رسیده ایی؟ همه ی عنکبوت های نسل من انقدر بزرگن تازه من کوچیکشونم.
سشا: تو از کجا میدونی من یه پری ام؟ چطوری حرف میزنی؟ اییش برو عقب تر حالم بد شد.

قبل از اینکه عنکبوت دهن باز کنه نگاهی به اطرافش انداخت و تازه متوجه شد که توی چاه افتاده و بالای سرش سقفی با تار عنکبوت ساخته شده بود که نور ماه رو نصفه و نیمه منتقل میکرد.

عنکبوت: عایش تو خیلی خنگی! تو پری طبیعتی دیگه، برای همین میتونی با من حرف بزنی. اگه یه پری یا یه شخص دیگه افتاده بود خورده بودمش ولی تو از طبیعت ساخته شدی و ما نمیتونیم بهت اسیب بزنیم. راستی به خونم خوش اومدی! چطوری افتادی اینجا؟

سشا نگاه گنگی بهش انداخت و فقط تونست پلک بزنه. مغزش گنجایش این همه اطلاعات اونم یهویی رو نداشت و تقریبا حس میکرد صدایی توی ذهنش ارور میده که حافظه پر شده است. عنکبوت "پوف"ی فرستاد و به سمتی چرخید و با یه بشقاب حشرات تازه پخته شده سمت سشا برگشت که این باعث شد دختر بیشتر به دیوار تکیه بده.

عنکبوت: تعارف نکن. هر چی دوست داری بخور تازه شکار کردم. البته تو پری طبیعت هستی شاید ازینکه حشرات رو شکار میکنم ناراحت بشی ولی خب این جزو زندگیه منه. امتحان کن اینا واقعا لذیذاً.
سشا: بُ..برو..عَ..عقب. خوا..خواهش میکنم..این بشقابو..دور کن.

عنکبوت اخمی کرد و بشقاب رو جای قبلش برگردوند و پیش دختر ترسیده نشست.

عنکبوت: تعریف کن. معلومه ناخواسته اینجایی، میخواستی کجا بری؟
سشا: راستش نمیدونم تو دشمنی یا نه. ولی من و دوستام میخواستیم به قلعه معلق بریم تا الهه رو ازاد کنیم و پورتال رو برداریم. ما از طرف ملکه فرمان میگیریم.
عنکبوت: آه ملکه. من برای اون احترام زیادی قائلم پس میخوام کمکتون کنم.

سشا سری تکون داد که عنکبوت دور شد و با سنگ ابی رنگی توی دست هاش برگشت. سنگ رو به سمت سشا گرفت و با هزار تا چشمش به سشای دو دل خیره شد. سشا با تردید دستش رو جلو برد و سنگ عجیب رو بین دست هاش گرفت.

The Magic Book~Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon