-" تو... چطور تونستی؟"
چشمهای اشک آلودش؛ انگار قلبم رو مچاله میکنه و از کار میندازه. فاصلهی کوتاه بینمون رو به سرعت طی میکنه و لبهای خیس شده با اشکهاش رو نزدیک صورتم میاره و روی لبهای نیمه باز من قرار میده و بوسهی کوتاهی روشون مینشونه. بدون اینکه منتظر حرکتی از جانبِ منِ شوکه شده بمونه عقب میره و نگاه من روی گونه های خیسش سر میخوره. با عجز قدمی به سمتش برمیدارم تا بتونم مرواریدهایی که داره صورت بوسیدنیش رو خیس میکنه پاک کنم که صدای فریادش بلند میشه:
-" جلو نیا. جلو نیا عوضی... چطور تونستی؟ چطور تونستی انقدر حرومزاده باشی؟ من برادرت بودم، من... من مثل برادرم دوستت داشتم، اما تو... تو به من..."
نفسش بند میاد و انگار نمیتونه ادامه بده، با ترس و وحشت نگاهی به پشت سرش میندازم که یه درهی عمیق میبینم، جونگکوک میره عقب و دستای من بیوقفه میلرزه:
-" گوک نرو. پشتت..."
-" نیا نزدیک. برام مهم نیست، میخوام بمیرم. به خاطر تو... همش به خاطر توئه تهیونگ، ازت متنفرم."
بهم مهلت نمیده تا جلوشو بگیرم، با قدمهای بلندی به سمتش میدوئم تا دستهای کوچیکش رو بین دستهام بگیرم و نذارم عقبتر بره اما اون پشتشو به من میکنه و به لبهی دره نزدیک میشه. لحظهای به سمتم برمیگرده و پوزخند سردی میزنه و انگار سردیش باعث میشه سرجام یخ بزنم. آخرین قدمش رو به عقب برمیداره و آروم لب میزنه:
-" خداحافظ ته هیونگ. خداحافظ... برای همیشه."
سقوطش و محو شدنش از جلوی چشمهام رو به وضوح میبینم و با فریاد گوشخراشی که از گلوم خارج میشه رو زانوهام و روی زمین میوفتم.
-" نه."
صدای بلندم توی گوش خودم میپیچه و باعث میشه با ترس چشمامو باز کنم و به سقف تاریک اتاق زل بزنم. سفتی تخت زیر بدنم و سکوتی که توی اتاقه، بهم این اطمینان رو میده که همه گ.ی اون مزخرفات فقط یه خواب بوده. دستی روی پیشونی خیس از عرقم میکشم و با نفسهای عمیقی که بیرون میدم سعی میکنم ضربان قلبم رو به حالت عادی برگردونم. چهره گی غمگین و ناامید جونگکوک جلوی چشمام نقش میبنده و گونه و پیشونیم هنوز خیس از اشک و عرقه. حتی تصور و کابوس اینکه براش همچین اتفاقی بیوفته، منو یک قدم به نابودی نزدیک میکنه. با آه بی صدایی که میکشم از روی تخت بلند میشم و با وجود تاریکی توی اتاق، به سختی مسیر خروج رو پیدا میکنم و از اتاق بیرون میرم.
نگاهی به در نیمه باز اتاق جونگکوک میندازم و با تردید به سمتش میرم. نفس عمیقی میکشم اما ضربان قلبم هنوز آروم نشده، میدونم ازم چی میخواد و ترجیح میدم بهش اون تصویر و قاب رو بدم تا شاید یه کم آروم بگیره. در اتاق رو به آرومی باز میکنم و با دیدن چراغ خوابی که نور کمرنگی روی صورت خواستنی پسرکم انداخته، لبخند تلخی روی لبهام میشینه و نزدیکش میرم. دوباره نگاهی به صورت غرق در خوابش میندازم و وقتی میبینم طبق عادت همیشگیش گوشه تخت یک و نیمنفرهش جمع شده، با بغض توی گلوم کنارش روی تخت دراز میکشم که تکونی میخوره و بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه دستش رو دور گردنم میندازه... دست لختش رو. از عادت همیشگیش خبر دارم، اینکه توی خواب تیشرتش رو در میاره؛ اما حتی بدن لختش هم باعث نمیشه که بخوام ازش فاصله بگیرم. دستم رو دور کمرش حلقه میکنم که با صدای خواب آلودی میپرسه:
-" هیونگ. چرا نخوابیدی؟"
صدای شیرینش به قلبم اجازهی آروم شدن میده، میدونستم قلبم همینو میخواد... به خاطر همینه که الان با نزدیکی به صاحبش انقدر با آرامش میزنه. همونطور که دستم دور کمر جونگکوک حلقه شده و با نزدیک کردن سرم به گردنش، عطر خوشبویی رو از گلوش رو نفس میکشم، آروم زمزمه میکنم:
-" هیونگ خواب بد دیده."
خندیدن بعد از گریه چطوریه؟ خوردن بستنی توی تابستون؟ یا یه فنجون شکلات داغ توی زمستون؟ شنیدن صدای نفسهای منظمش برام یادآورِ تمام حسهای خوبیه که توی این دنیا وجود داره و حتی با اختلاف تو راس همهشون قرار میگیره.
-" چی میخوای تا آروم بشی ته هیونگ؟"
صدای لطیف و خواب آلودش گوشم رو پر میکنه و من مکث میکنم. توی ذهنم لب میزنم؛ میخوام کنارت بخوابم و ببوسمت، تو رو توی آغوشم بگیرم و تا صبح کنار گوشت زمزمه کنم که دوستت دارم، که عاشقتم. که تو ممنوعه ترین و شیرینترین خواستهی هیونگی. اما به گفتن همین جمله اکتفا میکنم و شاید تو نفهمی جونگکوک، اما تمام حرفهای من توی همین جمله قایم شده:
-" میخوام صدای نفسهاتو بشنوم ما پِی."
* ma paixدر زبان فرانسوی به معنای آرامش من*
***
-" دیشب اذیت نشدی؟"
همونطور که قهوم رو ذره ذره مینوشم به جونگکوکی که با چشمهای خواب آلودِ خیره به میز، با آب پرتقالش بازی میکنه نگاه میکنم که اون با صدای آرومی جواب میده:
-" نه هیونگ."
-" ولی انگار خوب نخوابیدی نه؟"
انگار تمایلی به جواب دادن نداره، مشخصه که انقدر خوابش میاد که نتونه جوابم رو بده؛ طبق عادت همیشگی که داره لبهاش رو مثل ماهی بهم میزنه و من خیره به لبهاش و رویای دیشبم اخم کمرنگی میکنم و با حرص عجیبی محکم روی میز میزنم و اون ترسیده چشمهاش گشاد میشه و سرجاش بالا میپره و من؛ نیاز دارم لبهای شبیه به ماهیش رو ببوسم و شاید به خاطر همینه که انقدر عصبانی شدم.
-" حواست رو بده به صبحانهت جونگکوک، تا ده دقیقه دیگه باید بریم."
-" من گشنم نیست هیونگ."
اخمم پررنگتر میشه و احتمالاً حساب کار دستش میاد.
-" باشه، نیازی نیست بگی. من نمیتونم بدون صبحونه برم مدرسه چون ممکنه حالم بد بشه و تو اونجا نیستی تا کمکم کنی."
جونگکوک با لحن غرآمیزی میگه و لبهاش رو به سر لیوان آب پرتقالش میچسبونه و من با گرفتن نگاهم ازش، قهوه ی داغم رو یه نفس سر میکشم. بی توجه به زبونم که جلز و ولز میکنه نفس عمیقی میکشم؛ این اولین بار نبود که خوابش رو میدیدم اما... اینکه منو بوسید؛ هنوز هم میتونم رد لبهای خوش طعمش رو روی لبهای خودم احساس کنم و لعنت، به تمام حس های آزار دهندهی دنیا که بزرگترینش شنیدن صدای لعنتی وجدانم بود.
-" تستت رو تموم کن و بیا."
با جدیت میگم و بدون اینکه نگاهی به لبهای خامهایش بندازم از آشپزخونه بیرون میرم، فقط یک روز بود که مامان و بابا رفته بودن و تقریباً یک تا چند ماه قرار بود من و جونگکوک تنها توی خونهی من بمونیم و من... نباید با فکر کردن به خوابهای احمقانهم به خودم اجازه خیال پردازی راجع به باارزشترین آدم زندگیم رو میدادم، حداقل نه الان. هنوز هم ناراحت و سردرگمم، من دقیقاً ۶ ماهه که از اون خونه بیرون زدم و به خونهی مستقل خودم رفتم تا همش نبینم معشوقهی ممنوعهم رو. هرچند اون به منِ هیونگش وابستهست و من به صدای نفسهاش و من تمام وعدههای غذایی رو کنارش توی خونه میگذروندم اما برای شبها، شبهایی که جونگکوکِ به من عادت کرده میخواست تو بغلم بخوابه و قلب من میلرزید و نمیتونستم بیهوا نبوسم تن و بدن بلوریش رو؛ تصمیم گرفتم حداقل شبها با رویاش عاشقی کنم نه با جسم و روح پاک پسرک ۱۷ سالهم. و الان با سفر کاری ناگهانی به فرانسه [ شهری که پدرم در اونجا به دنیا اومده و بزرگ شده] که برای بابا پیش اومده بود، مامانم رو که به شدت بهش وابسته بود رو با خودش برده بود و جونگکوکی که امروز روز اول سال تحصیلی جدیدش بود باید این مدت پیش من میموند، اینبار تنها.
" امشب... بار رفتن... آره؟"
آهی میکشم و توی ماشین مشغول جواب دادن به پیامِ جیمین میشم و از این نحوه صحبتش که به پیام دادنهاش هم سرایت کرده، لبخند محوی روی لبم میشینه و براش تایپ میکنم.
" امشب... تنها بودن گوک... پس نه."
لبخندم پررنگتر میشه و وقتی دوباره صدای دینگ گوشیم بلند میشه، با دیدن پیامش خندم میگیره.
" همین امشب... جر دادن تو... اگه نه."
-" هیونگ. نمیریم؟"
صدای متعجب و کنجکاو جونگکوک که کنارم نشسته، منو به خودم میاره و تازه میفهمم که حتی متوجه سوار شدنش نشدم و انگار تازه عطر شیرین و عسلیش رو حس میکنم. گوشی رو روی داشبورد ماشین میذارم و همونطور که کمربندم رو میبندم بهش اشاره میکنم:
-" اول کمربند."
-" هیونگ سخته، خودت ببندش."
با کلافگی غر میزنه و من اخم ساختگی به روش میکنم:
-" نباید ترک کنی این اخلاقو گوک؟ همیشه که..."
-" باشه باشه. همیشه که تو نیستی تا برام کمربندمو ببندی."
با ناراحتی حرفمو ادامه میده و مشغول بستن کمربندش میشه و سرش رو پایین میندازه که با پشیمونی اخم میکنم و دستم رو روی پوست شیری رنگِ دست کوچیکش میذارم. قلبم از دیدن تلاشش واسه بستن اون کمربند بد قلق پر از خواستن میشه، اما میل بی حد و اندازهم به اسیر کردن دستهای بوسیدنیش بین دستهای خودم رو کنترل میکنم و به سختی پسش میزنم:
-" هیونگ میبنده."
اخمی بهم میکنه و نگاهش رو ازم میگیره و... کاش اینکارو نکنی گوک. تو نیم رخ خودتو وقتی بین ابروهای خوشفرمت چین میندازی و با تخسی لبهات رو روی هم فشار میدی نمیبینی. تو نگاه عاجز من رو به تک تک اجزای صورتت تو این زاویهی دیدی که از خودت برای چشمهای بیتاب من ساختی نمیبینی.
-" الان بهت برخورده؟"
ماشین رو به حرکت در میارم و با لحن خونسردم میگم و خودمم تعجب میکنم از اینکه چقدر خوب نقش بازی میکنم و تظاهر میکنم به خط پرستیدنیِ بین ابروهاش اهمیت ندادم.
-" شب میری بار؟"
به لحن آروم و کنجکاوش اخم میکنم و دور میزنم:
-" سر خوشگلت تو گوشی من چیکار میکرد؟"
-" نگاه نمیکردم هیونگ. مردمک چشمام سر خورد."
از بهونه و جملهبندی عجیبش خندم میگیره و کنترلش نمیکنم. همیشه میگه خندههای من میخندونتش و من نیاز دارم کش اومدن اون لبهای آویزون رو ببینم... اینطوری قابل تحملتره برای بوسیده نشدن. نیم نگاهی به چشمهای عسلی رنگِ خیره کنندهش میندازم و با مکث و بیقراری روم رو برمیگردونم:
-" هوم، چشمای خوشگلت بودن پس."
-" اگه دوست نداری بهم جواب بدی فقط بگو. من دیگه بچه نیستم که اینطوری خرم کنی."
-" در اینکه تو هنوز پسربچهی ۴ سالهی منی شکی نیست، اما... قرار نیست جوابت رو ندم. برام مهمه که بدونم چرا میپرسی؟"
میفهمه که میفهمم منظورشو، باز میخواد اصرار کنه که باهام بیاد و من... فقط منتظرم به زبون بیاره.
-" گفتم شاید امشب منو هم ببری."
-" چی باعث شده همچین فکری بکنی؟"
-" اخم نکن هیونگ، ترسناکه. فقط اینکه میدونم... تو بدون قلبت نمیتونی هرجایی بری. اما امشب منو تنها میذاری و..."
-" تنها نمیمونی."
جلوی مدرسه توقف میکنم و با نیم نگاهی به دانش آموزهایی که همراه هم وارد مدرسه میشن، به سمت جونگکوک برمیگردم و جدی نگاهش میکنم:
-" کسی هم نگفت که من قراره برم بار. امشب با هم خونه میمونیم."
-" نمیخوام. دوست ندارم به خاطر من نری. من میتونم پیشِ سون وو بمونم."
ابرومو از دیدن حالات صورتش که داره سعی میکنه منطقی جلوه بده بالا میندازم و با جلو بردن دستم، بینی فندقیش رو بین دو تا انگشتهام میگیرم و آروم میکِشمش:
-" خودت همین الان جواب خودتو دادی... هیونگ بدون قلبش طاقت نمیاره. پس بار تعطیل، شب جلوی تلویزیون با یه فیلم ترسناک و پاپ کورن سوختههای جونگکوکی میبینمت."
لبخند شاد و راضی که روی لبش میشینه، مثل مُهر آزادی میشینه روی قلبم و رضایت رو توو تک تک سلولهام پخش میکنه:
-" به جیمین و نامجون هم میگم بیان، ترسیدنشون برامون تفریح آمیزه."
میدونم که عاشق این دونفره و به شدت با جیمین صمیمی. به سرعت نگاهش پر از شیطنت میشه و با ذوق بچگانهای دستهاش رو بهم میزنه:
-" هیونگ. این فوق العادهست."
-" تو فوق العادهای ما پِی."
لبش رو میگزه و انگار تازه یادش میوفته مدرسش دیر میشه، به سرعت سمتم خم میشه و گونهم رو میبوسه و من به فاصله ی چند صدم ثانیه، چندین بار نفس عمیق میکشم از عطر روی گردنش.
-" فعلاً ته هیونگ."
-" تکرار نمیکنم گوک. با کسی دعوا نکن، حواست به درسات باشه، سرکلاس با سون وو حرف نزن، مشکلی پیش اومد تو همون لحظه بهم زنگ بزن، دستهاتو با آب سرد نشور. حواست به تغذیهت باشه، خوراکی های غیر..."
-" هیونگ لطفاً، من ۱۷ سالمه و این اولین روزی نیست که میرم مدرسه."
از قطع شدن حرفم اخمی میکنم:
-" اما اولین روز سال تحصیلی جدیدته گوک و من هنوز گفت و گویی با معلم و معاون جدیدت نداشتم."
با کلافگی چشمهاش رو ریز میکنه و من جدی لب میزنم:
-" مراقب خودت باش."
با تکون دادن سرش از ماشین پیاده میشه و به سمت مدرسه میدوئه.
-" خوبه همین الان گفتم مراقب باش."
***
-" تهیونگ. چرا نمیخوای باور کنی اون دیگه یه بچه ۴ ساله نیست."
لیوان رو برام پُر میکنه و من با پوفی که میکشم روی کاناپه راحتیش ولو میشم و زیر نگاه خیره و کلافهی نامجون نوشیدنی بدون الکلِ توی لیوان رو پایین میدم.
-" اون خیلی حساسه نامجون. اون شکننده و حساسه. نمیتونم بذارم براش اتفاقی بیوفته. مامان و بابا اونو به من سپردن و گذاشتن تو خونهی مستقل من بمونه. اگه بهش حمله دست بده و دمای بدنش..."
-" میتونم درک کنم اما تو هم خیلی روش حساسی لعنتی و این فقط به خاطر توصیههای پدر و مادرت نیست. خودت میدونی ته، تو حتی از پدر و مادرت هم بیشتر رو اون پسر حساسی. اما نمیخوای قبول کنی؟ جونگکوک بزرگ شده تهیونگ، اون الان ۱۷ سالشه. خودمون رو یادت نیست؟ تو این سن مشروب خوردن رو هم امتحان کردیم. جونگکوک بیچاره حتی دوست دختر هم نداره و تصور کن یه روزی وسط سکسش تو میخوای در بزنی بری داخل اتاقش و به جونگکوکی که با هیجانات جنسیش داره تو بدن اون دختر میکوبه و لذت میبره، خیره بشی تا یه وقت از شدت هیجان و لذت بهش حملهی عصبی دست نده و دستهاش یخ نک..."
نمیذارم حرفش تموم بشه. از تصور حرفی که میزنه، با عصبانیت مشهودِ توی رفتارم؛ محکم کوسن رو به سمتش پرت میکنم و با حرص بهش میتوپم:
-" ببند دهنتو نام. دیگه داری مزخرف میگی."
با گفتن این حرف دوباره چشمهام رو میبندم و اون تصویر مقابل چشمهام زنده میشه و قلبم... درد میگیره، جونگکوکِ خجالتی من چطور میتونه تن لخت و قشنگش رو به یه دختر نشون بده؟ چطور میتونه با اون قلب ضعیفش به خاطر لذت بردن خودش به یکی درد بده؟ ذهنم به شدت درگیر و مسمومه که صدای آروم شدهی نامجون رو میشنوم:
-" تو به طرز فاکی ای روش حساسی و این حساسیتت به خاطر عشق بیاندازهت بهشه. تو میتونی تحمل کنی جونگکوک وارد جامعه بشه؟ یکی باهاش بحث کنه، یکی کتکش بزنه؟ نه ته. تو میخوای مثل بادیگارد ۲۴ ساعت شبانهروز رو کنارش باشی چون فکر میکنی هر لحظه ممکنه دچار هیپوترمی* بشه. نمیتونی یه لحظه هم از فکرش بیرون بیای اما الان مثل یه احمق خودتو کنار کشیدی و نقش یه برادر مظلوم و با محبت رو بازی میکنی؟ و میذاری هر بار بهت بوس خداحافظی، بوس شب بخیر و بغل دم ظهر بده؟ خونت رو عوض کردی که کمتر ببینیش اما بعد سرکار مستقیم میری اونجا و میگی به جونگکوک قول دادی با هم غذا بخورید؟"
لبم رو میگزم و سعی میکنم عصبانیت توی صدام کنترل شده باشه:
-" منظورت چیه؟ من... من لعنتی حتی یکبار هم از رو هوس و همچین چیزای کوفتی بغلش نکردم و نبوسیدمش. تو دیگه چطور این حرفو میزنی نامجون؟ این حس واسه دو هفته یا یه ماههست؟ یا به خاطر به بلوغ رسیدنشه؟ الان ۱۴ ساله که من جونگکوک رو بزرگ کردم و بوسیدمش و بغلش کردم. منو چی میبینی تو؟ یه بردهی هوس و جنسی؟"
خودمم خشم و پرخاشگری رو توی لحنم احساس میکنم و میدونم که نامجون منظورش این نبوده، انگار این حرفا رو... تو صورت خودم فریاد میزنم.
جلوی خودت رو بگیر تهیونگ؛ این روزا مثل یه احمق شدی و نگاهت رو لبهاش سر میخوره... روی ممنوعهت. هوس بوسیدنشون زده به سرت و داری گند میزنی به هرچی عشق پاک چندین سالته.
خطاب به خودم میغرم و با نگاه خشمگینی که به نامجون میندازم از جام بلند میشم که صداش متوقفم میکنه:
-" هردومونم فهمیدیم سر خودت داد میزدی و تو میدونی که چی میخواستم بگم درسته؟ تو مقصر نیستی تهیونگ، تو مقصر نیستی اگه بهش دل دادی، مقصر نیستی اگر عاشق برادرت شدی. انقدر خودت رو سرزنش نکن لعنتی؛ وقتی اون حتی برادر واقعیت هم نیست، تو حق داری اگه دوستش داشته باشی. لعنت بهت پسر تو با ۲۵ سال سن هنوز یه بار هم با کسی لاس نزدی و نخوابیدی. ۵ سال پیش به اصرار من با اون دختره رفتی سر قرار و بوسیدیش و وسط اون بوسه بیچاره رو ول کردی و تا صبح تو اتاق من گریه کردی و نق زدی که به جونگکوکم خیانت کردم، بعد از اون یه بار ندیدم به نیاز جنسیت توجه کنی. پس مطمئن باش روزی که تو حست رو به جونگکوک اعتراف کنی، خودم رو پاک بودنش قسم میخورم. باشه؟"
دستهام رو جلوی صورتم میگیرم و آه بلندم رو همراه نفس عمیقی بیرون میدم. این درست نبود که بذارم عذاب وجدان لعنتیم انقدر بهم غلبه کنه، من هیچ وقت به خودم اجازه تحریک شدن برای جونگکوک رو ندادم؛ هر بار که منو بوسیده و بغلم کرده و گذاشته عطرشو نفس بکشم فقط تمام وجودم رو عاشقتر و وابستهتر کرده... همین. هر لحظه که حس کردم داره تحریکم میکنه ازش دست کشیدم و نذاشتم بغلم کنه، نذاشتم عطر شیرین حضورش با بوی گندِ شهوتم ترکیب بشه.
-" قرار نیست اعترافی در کار باشه نامجون. حداقل نه الان که اون یه بچهست، که گرایشش معلوم نیست، که به قول تو حتی... لعنت بهت. حتی سکس رو هم تجربه نکرده."
با تاسف سرش رو تکون میده و میخواد حرفی بزنه که گوشیم زنگ میخوره. نگاهی به صفحه گوشی میندازم و با دیدن شمارهای که روز ثبت نام به عنوان معاون مدرسه گوک ذخیره شده اخمی میکنم و تماس رو جواب میدم.
-" آقای کیم تهیونگ؟"
-" بله خودم هستم."
-" راستش نمیدونم چطور باید شروع کنم. میخواستم به پدرتون زنگ بزنم اما چون خود ایشون تمام مسئولیتهای جونگکوک رو به شما سپردن تماس گرفتم. نمیخوام نگرانتون کنم اما بیمقدمه میرم سر اصل مطلب. مثل اینکه جئون جونگکوک با یکی از دانش آموزها دعوا کرده و کتکش زده. خبر دارم که مشغول کار هستید اما براتون مقدوره الان تَش..."
-" گوشی رو بدید بهش."
همونطور که به سرعت کتم رو از روی دسته کاناپه برمیدارم میگم و بیتوجه به نگاه متعجب نامجون فوراً از در خونهش بیرون میزنم:
-" تشریف میارین دیگه؟"
-" تو راهم خانم. گوشی رو بدید به جونگکوک."
صدا برای لحظهای قطع میشه و من با بیقراری ماشین رو به حرکت در میارم و ایرپاد [ نوعی هندزفری بلوتوثی] رو توی گوشم میذارم که صدای لرزون پسرکم گوشم رو پر میکنه:
-" ته هیونگ."
نفس عمیقی میکشم و با آرامشِ نسبی و ساختگی زمزمه میکنم:
-" حالت خوبه کیم؟"
مکث میکنه و من دوباره کنترلم رو از دست میدم و با عجز تکرار میکنم:
-" کیم جونگکوک، هستی؟"
-" خوبم هیونگ."
صدای فین فینش رو میشنوم و لحن مطمئنش، باعث میشه نفسی که تا همون لحظه حبس مونده بود رو بیرون بدم و سرعتم رو بیشتر کنم:
-" خوبه ما پِی. هیونگ داره میاد اونجا، پس نگران هیچی نباش باشه؟"
-" باشه ته هیونگ. تو هم نگران نباش، صدات ناراحته."
-" من نگران نیستم میِل دُ. ناراحتیم واسه دلتنگیِ چشماته."
*Miel doux در زبان فرانسوی به معنای شیرین عسل*
صدای لبخند زدنش رو میشنوم و برام مهم نیست که لبخند زدن صدا نداره. جونگکوک برای من صدائه... تصویره... کلماته... زندگیه؛ جونگکوک برای من تمام یه زندگیه.
ماشین رو یه گوشه پارک میکنم و با قدمهای بلند و تندم به سمت مدرسه میرم. پیدا کردن دفتر مدیر وقتی این اولین باری نیست که دنبالشم، کار سختی نیست.
با زدن تقهای به در، در نیمه باز اتاق رو هول میدم که با دیدن دستهای لرزون پسرکم که طبق چیزی که بهش یاد دادم به زانوهای لرزونترش فشار میاره قلبم میگیره... با حس حضورم سرش رو بالا میاره که با پلک آرومی که به روش میزنم به پاهاش قدرت حرکت میدم که بلند بشه و به سرعت به سمتم بیاد و تن ظریف و بغلیش رو تو آغوش من بندازه.
{ فلش بک/ ۱۲ سال پیش}
-" هیونگ."
پسر بزرگتر نگاه از دومینوهای روی زمین که باهاشون مشغول ساخت بازی برای جونگکوکشه، میگیره و به پسر کوچیکتر چشم میدوزه:
-" بگو گوک."
نگاه دودلش باعث میشه تهیونگ لبخند مطمئنی بزنه، قاب مستطیلیش رو نشون بده و دوباره تکرار کنه:
-" بگو گوکی. منتظرم."
-" خب راستش امروز داشتم کارتون میدیدم که توی تلویزیون درباره زِل... زِل..."
-" زلزله."
-" آم، همون. داشت دربارهی اون حرف میزد و میگفت وقتایی که خیلی ترسیدیم و نیازه که فرار کنیم، باید به یه محیط امن بریم و محیط امن ما جاییه که وقتی اونجا قرار میگیریم دیگه آروم بشیم و از چیزی نترسیم."
تهیونگ کنجکاو سری تکون میده و لب میزنه:
-" خب؟"
پسرک ۵ ساله سرش رو پایین میندازه و همونطور که مشغول بهم زدن دومینوهای روی زمینه، با صداقت زمزمه میکنه:
-" من کلی فکر کردم که وقتی ترسیدم کجا برم اما هیچ جا رو پیدا نکردم. زیر تخت نمیشه چون ممکنه یه موجود ترسناک قایم شده باشه، توی کمد هم که پر از لباسه و جایی برای من نیست. زیر پتو هم... زود گرمم میشه و نمیتونم تحملش کنم. پس... پس میشه از این به بعد هروقت ترسیدم بیام تو بغل تو؟ فکر میکنم بعد از همه اینا، اونجا برام امنترین جا باشه."
{ پایان فلش بک}
صدای هق هقش که تو سینهم خفه میشه نشون میده همهچیز خیلی هم خوب نبوده. تنش رو به بدن خستهم فشار میدم، با آرامش بوسهای رو موهاش میزنم و زیرگوشش زمزمه میکنم:
-" هیش ما پِی. الان دیگه تو محیط امنتی."
•••
هیپوترمی: هیپوترمی یا سرمازدگی یک بیماری عمومی است که علاوه بر کاهش دمای بدن، باعث آسیب به همهی اندامها و اختلال کارکرد آنها میشود. متابولیسم گلوکز کاهش یافته و در نتیجه اسیدوز متابولیک رخ میدهد. این وضعیت در صورت پیشرفت و عدم درمان میتواند باعث مرگ موجود زنده شود. درمان در این حالت شامل گرم کردن و مراقبت دقیق از فرد آسیب دیده میباشد. اگر دمای مرکزی بدن به زیر ۲۵ درجه سلسیوس برسد مرگ (به احتمال قوی) بدون بازگشت اتفاق میافتد.
...
سخن نویسنده:
آم
سلام قشنگهای ویکوک پسند♡
تقریباً از اواسط اولین فیکشنم JUST BE FOR ME بود که یه سری همش ازم درخواست فیکشن ویکوک ورژن میکردن و همون زمانا بود که ایدهی این داستان اومد تو ذهنم و تصمیم گرفتم براتون بنویسمش، پس... امیدوارم حسابی ازش لذت ببرید♡♡
و راجع به نحوه نگارشش، اگر خوندن این سبک نوشته که داستان از زبان اول شخص و تهیونگه، و با فعلهای زمان حال نوشته میشه براتون عجیب یا مشکله باید بگم که فقط تا یه بخشی از داستان اینطور نوشته شده، تا حدود یک سومش و بعد به حالت عادی برمیگرده و با زبان سوم شخص [ راوی] و فعل گذشته نوشته می شه.
امیدوارم ممنوعه رو دوست داشته باشید و تا آخر دنبالش کنید.
دوستتون دارم♡
-لیلیوس
YOU ARE READING
Forbidden
Romance〘 ❤ 🚫 〙 ❣𝔽𝕠𝕣𝕓𝕚𝕕𝕕𝕖𝕟❣ اون برادرم بود، هرچند غیرخونی اما ما با هم بزرگ شده بودیم و... من دلم میخواست ببوسمش، نه اونطوری که اون با محبت لبهای خوشرنگش رو روی گونه هام میذاره... میخواستم اونها رو با لبهام لمس کنم، دستم رو دور کمر ظریفش حلقه...