تکون ریزی توی بغلم میخوره که قلبم شدیداً به درد میاد. نگاه خیرهی معاون مدرسه رو احساس میکنم و بیتوجه بهش همونطور که کمرِ باریک جونگکوک رو نوازش میکنم، شونهش رو عقب میکشم و با جدیتِ تمام به چشمهای خیس و نگاه براقش، زل میزنم:
-" کجات زخمی شده؟"
-" جاییم... زخم نشده."
-" پاش."
تازه توجهم به سون وو – تنها دوست صمیمی جونگکوک و شاید بهتره بگم تنها کسی که جونگکوک بعد از من باهاش احساس راحتی میکنه- جلب میشه. چشم غره و اشاره ی سریع جونگکوک رو به پسر میبینم اما به بامزه بودن حالت صورتش لبخند نمیزنم... اون زخمی شده بود.
-" هیونگ، باور کن چیز مهمی نیست."
به خاطر اینکه جلوی بیشتر شدن نگرانی و استرسش رو بگیرم سری به نشونه فهمیدن تکون میدم که صدای خانم لی - معاون مدرسه- بالاخره بلند میشه:
-" آقای کیم. ممکنه یه صحبتی داشته باشیم؟"
-" البته خانم."
جونگکوک لبش رو میگزه و فوراً دستم رو میگیره که با حس سرمای کمی که دستهاش داره، دستم رو بیرون میکشم و اینبار خودم دستش رو میگیرم و با اشارهی معاون روی صندلی کنار سون وو و جونگکوکی که بهم چسبیده میشینم. نگاه سرزنشگر معاون به سمت جونگکوک رو میبینم و انگار پسرکم یه کم ترسیده که شروع میکنه به حرکت دادن سَر انگشتهاش روی رگهای برآمدهی دستم، میذارم به کارش ادامه بده و با خونسردی ظاهری به اون زن نگاه میکنم:
-" منتظرم خانم."
-" آقای کیم، از روز اول که برای ثبت نام و بررسی موارد این چنینی اینجا تشریف آوردید من متوجه رابطهی صمیمی بین شما و جونگکوک شدم که البته بسیار هم قابل احترامه و حتی پدر و مادرتون هم این نکته رو تایید کردن که میتونم همهی مسائل مربوط به برادرتون رو با شما در میون بذارم، الان هم... به اصرار جونگکوک باهاتون تماس گرفتم."
با کلافگی مشهودی سرم رو تکون میدم تا بفهمه از اینجا بودن خستم و میخوام زودتر کسی که باعث زخمی شدن جونگکوک شده رو ببینم.
-" امروز توی زنگ تفریح، یکی از بچه ها اومد پیش من و با کلی ترس و لرز بهم گفت دونفر توی حیاط دعوا گرفتن و باور کنید حتی تصورم نمیکردم یکیشون جئون باشه، شما گفته بودید باید حواسمون بهش باشه و کوچیکترین خطایی ازمون سر نزنه و الان چه توجیهی برای زخمی شدن صورت اون پسر با مشت عزیز کردهتون دارید؟"
نگاهم رو از زن میگیرم و به جونگکوک میدوزم تا بخونم از چشمهاش... که مشت کوچیکش رو توی صورت اون پسر خوابونده یا نه؟
سکوت میکنه و مثل همیشه با شرمندگی لبهاش رو میخوره که من با برگردوندن سرم جوابم رو هم میگیرم:
-" شما با چشماتون دیدید که زده؟"
-" از خودش بپرسید آقای کیم، بپرسید زده یا نه. کل بچه های مدرسه شاهد بودن."
-" جونگکوک نمیزنه. اما اگر بزنه... بیدلیل نیست، چون خودم بهش یاد دادم خانم؛ بهش یاد دادم اگه کسی اذیتش کرد بکوبونه تو صورتش."
نگاه زن شوکه میشه و لبخند کمرنگ رو لبهای جونگکوک دوباره صدا میده و آرامش به حالات کلافه و بیقرارش برمیگرده.
-" با کی دعوا کرده؟ میخوام ببینمش."
-" پدرش اومد و بردتش بیمارستان و جا داره بگم که منو تهدید کرد و گفت بهتون بگم... که از اینکارتون نمیگذره."
نمیدونم اون یه معاون تحصیل کرده تو یه مدرسه پسرونهست یا یه پرستار مریض توی یه آسایشگاه روانی، هرچیزی که هست هیچ شباهتی به اون معاون مهربون و متواضعی که باید باشه نداره، و اما شاید هم کوره و نمیبینه که حرفهاش لرزه میندازه به جون جونگکوک و با اینحال بیرحمانه به زبونش میاره. دیگه طاقت نمیارم و با بلند شدن از روی صندلی دست جونگکوک رو میکشم:
-" هیچ گذشتی در کار نیست خانم. بهشون اطلاع بدید که برای فردا توی مدرسه باشن، همراه پسرشون."
مکثی میکنم و با نیم نگاهی به جونگکوک ادامه میدم:
-" و راجع به مدرسه، باید یه صحبت مفصل باهاتون داشته باشم، اون هم میمونه برای فردا."
-" مشکلی نیست آقای کیم."
میگه مشکلی نیست اما متوجه نگرانی و دستپاچگیش میشم. اون از، از دست دادن حمایت مالی پدرم میترسه و من قرار نیست به خاطر طرفداری بیدلیلش از اون پسر و قرار دادن پسرکم توی همچین شرایط استرسزایی ازش بگذرم.
سه نفری از اتاق خارج میشیم و سون وو بعد از احترامی که به من میذاره جونگکوک رو تو آغوشش میکشه:
-" کوکی حالا دیگه ته هیونگت اومده پس بغض نکن و بهش بگو چقدر درد داری، میخوای باهات بیام؟"
-" نه وو. فردا میبینمت."
-" میای مدرسه؟"
سون وو با تردید میپرسه و هردو به من نگاه میکنن:
-" فردا مشخص میشه."
با گفتن این حرف، در جواب خداحافظی سون وو سری تکون میدم و همراه جونگکوک سمت ماشین میرم و همزمان نگاهم رو قدمهاش میمونه تا مطمئن بشم درد نداره.
توی ماشین میشینیم و من بدون هیچ حرفی سمتش خم میشم و کمربندش رو میبندم اما تا میخوام عقب بیام دستش رو روی شونهم میذاره و مانعم میشه و احتمالاً نمیفهمه؛ که بدجایی اسیرم کرده، فقط یک بند انگشت با صورتش فاصله دارم:
-" ازم ناراحتی هیونگ؟"
نگاهم بین دو تا عنبیهی عسلی رنگ و مردمکهای لرزون چشمهاش در گردشه و در همون حال با تمام وجودم آرزو میکنم که این بغض توی چشمهاش از بین بره... خیسیشون میتونه به جنون برسونه منِ دیوونهی چشمهاش رو.
-" باز پیش داوری کردی؟"
-" آخه نگام نکردی... از وقتی از مدرسه اومدیم بیرون."
ثانیهای خیره به چشمهای منتظرش مکث میکنم و بعد با لبخند محوی جواب میدم:
-" چشمای من که فقط رو توئه کوچولو، یادت رفته؟ من از چشمات برای ادامه زندگی تغذیه میکنم."
-" پس یعنی گرسنه نیستی؟"
با خنده میپرسه و حلقهی دستش که از دور گردنم شل میشه نوک بینیم رو آروم به بینیش میزنم و برای اینکه صدای اعتراض لبهام در نیاد سریع عقب میکشم.
-" میدونی که از تو سیری ناپذیرم. غذا خوردی؟"
سرش رو به دوطرف تکون میده و اخم میکنم از این بیخیالیش:
-" با تواَم جئون."
-" کیم."
ابروم بالا میره از تصحیح ناگهانی و لحن تندش و میخوام حرفی بزنم که خودش معترض ادامه میده:
-" نگو جئون هیونگ. من کیمم."
اینبار پوفی میکشم و ماشین رو روشن میکنم. به کیم شدنش تو زمانهایی که مضطربه عادت دارم پس حرفی نمیزنم و به روش نمیارم که این کیم بودنش و تأکیدی که روش داره شدت ضربان قلبم رو بدون وقفه بالا و پایین میکنه.
-" از اونجایی که جوابی ندادی، پس میریم خونه."
-" یعنی برام غذا میپزی؟ اونو به فست فود ترجیح میدم."
-" پیشنهاد خوبیه. بعدشم واسه پارتی فیلم ترسناک آماده میشیم."
دوباره خنده به لبهاش برمیگرده و انگار یادش میره دعوا کرده و من هنوز چیزی ازش نپرسیدم. ازم میترسه اما بهم میخنده چون میدونه من هیچوقت بهش آسیب نمیزنم.
-" قبل از اینکه بپرسی خودم بگم؟"
به حرف اومدنش راضیم میکنه. همیشه اونی که حرف میزنه جونگکوکه و من اونیام که چیزی ازش نمیپرسم، خودش بلد نیست مقابلم ساکت بمونه:
-" نمیدونم باید بگم یا نه، اما تو همیشه بهم میگی رازی بین منو تو نیست هوم؟"
در جوابش مکث میکنم تا دروغ نگم. میدونی گوک... هیچ رازی بین من و تو نیست، جز من! من خودم یه رازم... من رازیام که پنهانی عاشق تو شده. تویی که هرلحظه و ناخواسته ازش دلبری میکنی، حتی همین الان و با همون نفسهای نامنظمت که یکی در میون بودنشون نشون از استرست داره، فقط همین ما پِی.
به سرعت به خونه میرسیم و من با توقف جلوی در آپارتمان بزرگی که پنت هاوسش متعلق به منه، نگاهم رو بهش میدم:
-" نیست. منتظرم."
اول سکوت میکنه و درحالی که سعی در پنهانش از نگاهِ من داره، دست مشت شدهش رو باز و بسته میکنه تا خونسردی به صداش برگرده و... چرا نمیفهمه من اونو از بَرَم؟ از راهکارایی که خودم بهش یاد دادم مقابل من استفاده میکنه و من ناخودآگاه ابروهامو تو هم میکشم از سنگین بودنِ حرفی که میخواد بزنه و انقدر مضطربش کرده:
-" میخواست بهم دست بزنه."
-" دست درازی؟"
مغزم هشدار میده و میگه ادامه نده، میگه نپرس اما من، فقط میخوام یه احمق باشم که حدس زده اون راجع به کتک بدنی صحبت میکنه.
-" نه... دستمالی."
جونگکوک بچه نبود، یه پسر نوجوون ۱۷ ساله بود و تو دبیرستان و این سن برای بچه ها و به خصوص پسرها اتفاقاتِ ناخوشایند زیاد میوفته. برای خود منم توی مدرسه پیش اومده بود و منِ پسرِ ممتاز خانواده و مدرسه فقط با قبول کردن مسئولیت خریدِ غذا از پول تو جیبی خودم برای اون دوتا پسر، بدنم رو دست نخورده حفظ کرده بودم اما الان... چرا انقدر بیصبرم؟ چرا قلبم یه لحظه تند میزنه؟ و یه لحظه تپشش رو حس نمیکنم؟ حتی تو ۱۷ سالگیم هم، انقدر با ضعف نمیتپید.
هنوز زیرچشمی نگاهم میکنه و مشخصه که منتظر عکس العمل منه. نفس عمیقی میکشم و میفهمم که براش سخت بوده که به زبون بیاره، ما هر دو پسریم اما اون برای من یه دنیا احترام قائله و من براش یه دنیا تعصب. حق داره اگه معذب بشه:
-" بریم داخل."
سوییچ رو بین انگشتهام آویزون میکنم و از ماشین پیاده میشم که نگاه خیرهش دنبالم میاد. با تعجب از این بیحرکت موندنش، به سمتش میرم و در رو که باز میکنم غرق در افکارش تازه تکونی میخوره و از ماشین پیاده میشه. بعد از دادن سوییچ به نگهبانی، توی سکوت سوار آسانسور میشیم و وقتی کلید رو داخل قفل میندازم و منتظر میمونم که بره داخل، کفشش رو در میاره و با نیم نگاهی به من، تند وارد میشه.
بعد از عوض کردن لباسم، جعبه کمکهای اولیه رو برمیدارم و به سمت اتاقش که فقط یک در با مال من فاصله داره میرم. اول میخوام در رو باز کنم اما ناخودآگاه به جاش در میزنم و وقتی بفرمایید مظلومانهش رو میشنوم لبهام رو تو دهنم میکشم.
با دیدنش که مقابل آینه مشغول پوشیدن شلوار راحتیِ طوسی رنگِ محبوبشه و با دیدن من هول شده بالا میکشه، متوجه دلیل رفتارش میشم. مطمئنم ازم خجالت نمیکشه و تمامش به خاطر زخمیه که احتمالاً روی زانوش خراش انداخته.
به سمت تختش میره و روش میشینه و من با نزدیکتر شدنم بهش مقابل پاهاش زانو میزنم و به چشمهای خیسش خیره میشم. گریه نکن جونگکوک... من زیر موجهای طوفانیِ نگاهت خفه میشم و میمیرم، با هوای بارون زدهی چشمهات خورشیدو فراموش میکنم و دیوونه میشم... فقط اگه تو گریه کنی. فقط اگه غلظتِ عسلهات که همیشه به شادی و هیجان میزنه به خاطرِ قطرههای اشکت رقیق بشه و بوی دلهره و غم بگیره.
-" زدیش؟"
جوابمو میدونم، تو نگاهش میتونستم بخونم که ترسیده و زده و حتی پشیمونه؛ که یه موقع برای من و اعتبار شرکت بابا دردسر درست نکرده باشه. اما نمیدونه، اما نمیدونی گوک. این اشتباهه توئه چون حقیقت رو نمیدونی، که عیب نداره اگه تو بچگی کنی... که هیچوقت عیبی نداشته، چون من همیشه اینجام، همیشه اینجا بودم تا تاوان تمام خرابکاری هاتو پس بدم... فقط تو بخند... گریه نکن لعنتی.
-" زدم."
با بغض میگه و خودش هم از لرزش صداش اخم میکنه، چون من بهش گفتم از ضعف داشتن متنفرم... نمیخواد ازش متنفر بشم و باز هم نمیدونه، که من اینو گفتم تا قوی بار بیاد؛ برای روزی که آغوش من مسکن دردش نباشه، که روزی بیاد که نخواد کنار گوش من بغض کنه و اشک بریزه تا من دنیا رو زیر پاهاش فرش کنم، روزی که حضور منو پس بزنه و بخواد خودش تنهای تنها زندگی کنه، و نذاره من... مثل همیشه اونو زندگی کنم.
وگرنه جونگکوک قویترین ضعفِ دنیا بود، من برای این پسر اسطورهی قدرت بودم اما اون میتونست من رو زمین بزنه. شاید خودش نمیدونست، اما... اون قوی ترین نقطه ضعف من بود.
-" پس مشکل چیه؟"
تعجب میکنه از خونسردیِ من. و حتی خودمم متعجبم از این عادی رفتار کردنم، دلم میخواد گریه کنم؛ تنی که من برای دست زدن بهش چشم رو تمام هوسهام میبستم تا یه وقت از رو شهوت لمس نکنمش؛ بهش دست زده شده بود... دلم میخواد همینجا جونگکوک رو تو آغوش خودم بگیرم و تمام تنش رو ببوسم تا خیالم راحت بشه که جز رد لبهای من، اثر انگشت هیچ کس رو تنش نیست اما اینکارو نمیکنم. جونگکوک وحشتزدهم، به اندازه کافی ترسیده و هیولا شدن من کاری رو پیش نمیبره:
-" قرار بود مراقب خودت باشی، نذاری کسی اذیتت کنه. الان هم جلوشو گرفتی.... جلوشو گرفتی دیگه؟"
با عجز نامحسوسی تکرار میکنم که فوراً سر تکون میده:
-" ف... فقط پیراهنم رو کشید و گفت باید هر روز براش..."
ساکت میشه و خجالت زده سرش رو پایین میندازه. نفس عمیق و لرزونم رو بیرون میدم و بیهوا شلوارش رو تا رونش بالا میزنم که نگاهم به خراش خونی روی زانوش میوفته و ابروهام طاقت نمیارن، اخم غلیظی میکنم:
-" ه... یونگ این چیزی نیست. فقط..."
-" چرا زخمی شدی؟"
-" داشتم تو سرویس بهداشتی مدرسه دستهام رو میشستم که حس کردم یکی دستش رو روی کمرم گذاشته. منم سریع برگشتم سمتش که اون پسره رو دیدم، بهم خندید و گفت از اولین زنگ که تو کلاس منو دیده ازم خوشش اومده و میخواد هر از گاهی... بهم دست بزنه، تو همون دستشویی. منم پسش زدم و اومدم بیرون، اما چون حیاط یه کم خلوت بود اونم سریع هولم داد روی زمین... پام زخم شد، اما منم بلند شدم مشت زدم تو صورتش. اونم دیگه نتونست کاری بکنه چون اون خانمه رسید."
ناخودآگاه نفس راحتی میکشم و لبهام بیدلیل میخنده، بیصدا میخنده و میدونم رگ گردنم متورم شده. شاید باید زندانیش کنم، تو اتاقم، بین بازوهای خودم... که کسی نبینتش، بهش دست نزنه، اذیتش نکنه. چرا اطرافیانمون متوجه نیستن که جونگکوک بت منه... فقط من. اون لایق پرستشه و فقط من حق دارم بپرستمش... چطور میتونن به خودشون اجازه بدن لمسش کنن؟ مسخرهست اگه بخوام گردن یه پسربچه ۱۷ ساله رو بشکونم که دیگه نتونه سرش رو بالا بگیره و به تیلههای عسلی رنگِ من زل بزنه؟
انگار من از جونگکوک بچهترم، پسرم با هیجان از کم نیاوردنش و مشتی که با تمام قدرتش زده حرف میزنه و من هنوز نگاهم مسخه پاهاشه، چی میشه اگه همین الان نذارم بره؟ چی میشه اگه شلوارش رو در بیارم و تا صبح تمام تنش رو ببوسم و مال خودم کنمش؟ بعدش... میتونم نفرت عسلیهایِ نگاهش رو تحمل کنم؟ میتونم ترسی که خودم باعثش شدم رو ببینم و ادامه بدم؟
نگاهم همچنان روی پایِ نیمه لختشه، اما اینبار قلبم تیر میکشه، محکم چشمهام رو میبندم و سرم رو برمیگردونم که صدای لطیفش قطع میشه:
-" سون وو میگفت اون پسرِ یکی از شرکتدارای معروفه. هیونگ من... اشتباه کردم؟"
قلبم درد میکنه، از اینکه بهش بیتوجهی کردم؛ از اینکه گوشهام حریصانه صداش رو بلعیده اما به کلماتش اهمیت ندادم و گذاشتم از سکوتم، نارضایتی رو برداشت کنه. بدون اینکه لبخند بزنم نگاهش میکنم و جدی جواب میدم:
-" اشتباه نکردی، تو نباید بذاری کسی اذیتت کنه کیم. هوم؟"
لبخند عمیقی روی لبهاش نقش میبنده و فوراً گونههای خیسش رو پاک میکنه. با نزدیک شدن بهش، روی زانوهام میایستم و سرم رو نزدیک میبرم و به پیشونیش میچسبونم؛ چون میدونم از این کار خوشش میاد. جونگکوک ۴ ساله عاشق چسبیدن پیشونیهامون بهم بود و من چقدر خوشبختم که جونگکوک ۱۷ ساله هم این کار رو دوست داره. همونطور که پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم، دستم رو داخل موهاش میبرم و تارهای لطیفی که برام به اندازهی ۱۳ سال حس آشنایی داره رو لمس میکنم:
-" بهترینت رو انجام دادی میِل دُ. تو افتخار هیونگی."
-" پس، انجامش نمیدی؟"
هیجان زده میپرسه و من همزمان با فاصلهی کمی که ازش میگیرم نگاهش میکنم. ازم نخواه، ازم نخواه گوک. الان که یه کمی از رونِ لخت و سفیدت مقابل چشمهام برق میزنه، الان که طعم لبهایی که توی خوابم لمسشون کردم هنوز زیر دندونمه و بوی عطر شیرین و گرمت داره منو تو هواش خفه میکنه نخواه، الان زمانش نیست چشم عسلی.
-" فکر کنم هنوز اونقدر کارم افتخارآمیز نبوده که بخوای..."
با چسبوندن دوباره پیشونیم به پیشونیش حرفش رو قطع میکنم و اون متوجه هدفم میشه و شیرین میخنده. به درک که دلم میخواد پاهاش رو لمس کنم، به درک که دلم میخواد لبهاش رو ببوسم، به درک که ما تقریباً روی تختیم و هردو توی این خونه تنها... جونگکوک ازم میخواست انجامش بدم، پس مثل تمام این ۱۳ سال انجامش میدم و دم نمیزنم؛ و آخرش جز بوسه روی گونههای گُلگون و خوش فرمش چیزی طلب نمیکنم.
به صورت هامون یه کم فاصله میدم، انگشت اشارهم رو مثل همیشه و به آرومی روی پیشونیِ بلندش میکشم و زمزمه میکنم:
-" اینجا تکیهگاه پیشونیمه، وقتی میخوام..."
انگشتم رو به آرومی از روی پیشونیش تا خط تقارن بینیش سُر میدم و ضربهی آرومی به نوک بینی کوچیکش میزنم:
-" اینجا رو ببوسم."
لبخند دلنشینی روی لبهاش میشینه و من خیره به انحنای ظریف و زیبای لبهاش ادامه میدم:
-" اینجا برای وقتاییه که دوباره شیطنت کردی و من لپت رو گاز میگیرم."
با لذت میگم و دستم رو دوطرف گونههای گل انداختهش قرار میدم که هول شده لبش رو گاز میگیره تا نخنده. سیبک گلوم ناخودآگاه بالا و پایین میشه و چونهش رو نرم نوازش میکنم:
-" این خال خوشگلو میبینی؟ هیونگ اگه هرشب نتونه ببوستش خوابش نمیبره."
ذوق میکنه اما یادش نمیره که چطور مثل همیشه و سرسری از مقدسترین عضو صورتش گذشتم. بیهوا دستم رو میگیره و انگشتمو روی غنچههای سرخ و مرطوبش میذاره:
-" پس اینجا چی هیونگ؟؟"
قلبم به شدت میلرزه، انگار میخواد قفسه سینهم رو پاره کنه و تو وجودم زلزله راه بندازه. آب دهنم رو سخت قورت میدم و نفس عمیقم رو همراه آهِ از ته دلی تو صورتش خالی میکنم:
-" اینجا ممنوعهی هیونگه ما پِی، معبدگاه منه اما نباید لمس بشه. فقط لایق به آواز درآوردن صدای توئه."
با صدای لرزونی میگم که اون دلخور لبهاش رو آویزون میکنه و من چشمهامو میبندم تا نبوسمش.
-" دیگه بسه گوک. بیا روی زخمت چسب بزنیم و بعد بریم سراغ غذا."
لبخند بزرگی به روش میزنم تا دلخوریش رو از یاد ببره و ازم نخواد که دوباره براش انجامش بدم، از بچگی تا همین حالا این دیالوگهای تا حدودی تکراری و لمس کردن صورتش تنها کاری بود که میتونست جونگکوک رو آروم کنه و پاداشِ کارهای خوبش باشه... از چی لذت میبره رو نمیدونم؟ اون که از نگاهِ درموندهی من صورت گرد و لپهای نرمش رو نمیبینه، اونکه عطر شیرینش رو نفس نمیکشه و واسه لمس نشدنش دستشو مشت نمیکنه.
زیر نگاه متفکرش با الکل خون خشک شده روی پاش رو پاک میکنم و خیالم راحت میشه که فقط یه زخم سطحیه که چهرهش تو هم میره و هیسی از بین لبهاش بیرون میاد:
-" میسوزه هیونگ."
خیره به زخمش نق میزنه و من اخم میکنم و اینبار چسب زخم رو روی زخمش میزنم:
-" فقط همینجا بود؟"
با حالت گرفتهای سرش رو تکون میده و به لحظه نمیکشه که نگاهش شیطون میشه:
-" نترس هیونگ، قلبت حالش خوبه."
با شیطنت بیشتری میخنده و سرش رو کج میکنه که من لبخند محوی میزنم:
-" آفرین ما پِی. اما حالا که قلبم حالش خوبه پس نظرت چیه با سس چرب پاستا اذیتش..."
-" ته هیونگ. تو قول دادی برام غذا بپزی."
عصبی ناله میکنه که من آروم میخندم و با برداشتن جعبه از روی زمین بلند میشم و همونطور که به سمت در میرم جواب میدم:
-" فعلاً پاچه شلوارت رو بکش پایین، منو یاد منحرفهای تو خیابون میندازی."
کم نمیاره و دستش به حالت ساختگی سمت تیشرتش میره:
-" میخوام اغفالت کنم هیونگ، جرئت نکن چشمهاتو ببندی."
بلندتر میخندم و در اتاقش رو پشت سرم میبندم و وقتی صدای فنرهای تخت و تکون خوردنش میاد، لبخندم محو میشه و به در تکیه میکنم. تو هنوز نفهمیدی گوک و شاید هم هیچوقت نفهمی... که چشمهای من فقط روی توئه، که مقابل تو میتونم تمام شبانهروز بیخوابی بکشم تا همش نگاهت کنم، و هر بار... با لذت بیشتر، حتی اگه به قیمت از دور دیدنت باشه و نداشتن حقِ لمس کردنت.
***
-" فاک. همه رو ریختی ته."
توجهی به غر زدن جیمین بابتِ چپه شدن ظرف سس و خامهی پاستا نمیکنم و از در ورودیِ آشپزخونه جدی میغرم:
-" از زیر اون اسپیلت کوفتی بیا کنار جونگکوک."
نامجون با دیدن عصبانیت من کنترل اسپیلت رو برمیداره و درجه رو کمتر از قبل میکنه و من اینبار با خیال راحتتری به جیمینی که با شلوارِ تینیجریِ و مام استایلش و تیشرت نیمه زرد و نیمه قرمز رنگی که از پشت توی شلوارش جا گرفته و از جلو پر از سسِ کرمی رنگه پاستاست، نگاه میکنم:
-" از شدت جُنون به پسرت کم مونده زندگی هممونو به فاک بدی کیم فاک ته."
همونطور که با خونسردی و بیتوجه به چهرهی عصبانیش - که موهای نقرهای و گوشوارههای بلندش باعث شده نتونه خیلی ترسناک به نظر برسه- در یخچال رو باز میکنم تا موادِ ساخت دوبارهی سس رو بیرون بیارم جواب میدم:
-" فعلاً که تحصیل تو آمریکا ادبت رو به فاک داده."
چشم غرهای بهم میره و دستش رو سمت تیشرتش میبره تا درش بیاره اما اخم من مانعش میشه:
-" چه غلطی میکنی چیم؟ تو آشپزخونه؟"
-" نمیخوام برات بلوجاب برم که مکانش مهم باشه."
خونسرد میگه و من اخمم غلیظتر میشه از این همه رک بودنی که بهش عادت دارم:
-" دهنتو ببند بچه، من تو وانِ طلایِ حموم هم بهت اجازه نمیدم. برو از جونگکوک تیشرت استفاده نشده بگیر."
-" Fucked Up Man. منم تو صف نیازمندیام رات ندادم."
غر میزنه و سمت اتاق میره که من با رفتنش پوفی میکشم و مشغول درست کردن سس میشم. جیمین دوستِ بچگی من و پسرِ رفیق صمیمی پدرم، ۶ ساله که تو آمریکا زندگی میکنه و حالا برای تعطیلات برگشته؛ البته که هرسال حدود ۲ ماه رو اینجا میمونه و اکثراً با من و نامجون وقت میگذرونه. پدرش که از سهامدارهای شرکت پدرمه به خاطر گرایشش از خانواده طردش کرده اما جیمین اهمیتی بهش نمیده و مستقل زندگی میکنه. حتی توی خیابون هم وقتی با گوشوارههای بلند و موهای رنگ کردهش راه میره هنوز کسایی هستن که خیره نگاهش میکنن، اما اون هیچ توجهی بهشون نمیکنه و شاید به خاطر همینه که جونگکوک عاشقشه، تاسفآمیز ترین حقیقتِ ممکن زندگیش اینه که بعد از من، جیمین براش مثل اسطورهست.
-" ته هیونگ، کمک نمیخوای؟"
با شنیدن صدای جونگکوک نگاهم رو از ظرف میگیرم و به صورت سرخ شده از خندهش میدوزم و حس خوبی از آرامش توی نگاهش میگیرم که شباهتی به پریشونیِ بعد از ظهرش نداره. چهرهش مشکوکه و من به سرعت متوجه میشم که داره چیزی رو پنهان میکنه و احتمالاً هدفی داره. به دور از احتمال نیست که جیمین نتونسته حرصش رو تلافی کنه و دست گذاشته رو ضعفِ من. رو جونگکوکی که از بیحواسیم سوءاستفاده میکنه و به سمت ظرف مواد مخلوط شدهی سس روی میز هجوم میبره و به سرعت دست خیس شده با سسش رو روی گونهی من میماله و بلند میخنده و من فقط نگاهش میکنم. اون یکی دستش رو هم سسی میکنه و رو سمت دیگهی صورتم میماله که باز هم فقط نگاهش میکنم، صورتش فقط چند اینچ باهام فاصله داره:
-" شیطنت تموم شد میِل دُ؟"
خونسرد میپرسم که چهرهش نالان توی هم میره، انقدر بیحرکت و نرمال رفتار کردم که وقت نکرده ازم فرار کنه تا قلقلکش ندم، با چهرهی عاجزی که به طرز شدیدی بامزه شده نگاهم میکنه که لبهامو گاز میگیرم تا خندهم نگیره.
شیطنت نگاهم رو میبینه و میخواد تکون بخوره که دو تا دستم رو فوراً دور کمرش میندازم و، انقدر باریک هست که انگشتهام رو به راحتی دور ساعدم حلقه کنم. زیاد تقلا نمیکنه چون میدونه قرار نیست ولش کنم، به جاش با دستپاچگی نگاهم میکنه و من غرقِ لذت از این نزدیکی و عطر خوشبوی تنش که از روی تیشرت کرمی که طرح اسکلت روش مشخصه و سلیقهی جیمینه، حسش میکنم. با انحصارطلبی به کابینت پشتم تکیه میکنم و اون هنوز بین دستهای من اسیره:
-" هیونگ. ول نمیکنی؟"
همونطور که دستهاش هنوز رو صورتمه میپرسه که من با خندهی خونسرد و پیروزمندانهای سرم رو به نشونه منفی تکون میدم:
-" انگشتت."
کوتاه دستور میدم که متعجب نگاهم میکنه، فکر میکنه میخوام قلقلکش بدم و ربطش رو به انگشتهای سسی شدهش نمیفهمه:
-" انگشتهات رو بگیر جلوی لبم."
اینبار جدیتر میگم که اون کنجکاو انگشت دست راستش رو میگیره جلوی لبهام و من با به اسارت در آوردن انگشت شستش توی دهنم اجازهی تکون دادنشون رو نمیدم. با چشمهای گرد شده منی رو نگاه میکنه که بدون باز کردن حلقهی دستم از دور کمرش، انگشتهاش رو به آرومی میلیسم و توجهی به طعم خوشمزهی خامه نمیکنم، فقط خوشم میاد چهرهی شوکهش رو ببینم. مسخ منی که زبون داغم رو با لطافت روی پوست دستش میکشم، هر از گاهی انگشتهاش رو با تبعیت از من حرکت میده تا راحتتر توی دهنم فرو بره و من شبیه به گرگی که طعمهش توی بغلشه، ازش نمیگذرم. با پاک شدن انگشتهاش و اطمینانم از برگشتِ جریان خون به انگشتهای کشیده و خواستنیش، حلقهی دستم رو شُل میکنم و خونسرد زمزمه میکنم:
-" خامهی اون سس سرد بود گوک، حواستو جمع کن."
تو گفتن این حرف تردید نمیکنم چون از اول هم به همین دلیل اینکار رو کردم، هرچند میتونستم دستهاش رو با آب گرم بشورم؛ اما خیس کردنش با بزاق داغِ دهنم... قلبم رو آروم میکرد و نگاه همچنان شوکهش نشون میده جواب شیطنتش رو هم به خوبی دادم، حلقهی دستم بیمیل باز میشه و توقع دارم عقب بره که اینبار اون دو تا دستهاش رو دور گردنم میندازه و خودش رو بهم میچسبونه، از این حرکت غیرمنتظرهش با نگاه خمارم بهش زل میزنم که دوباره لبخند شیطنتآمیزش رو میزنه و همینطور جدیتی رو تو نگاهش میبینم که نشون میده برای هدف و خواستهش مصممه:
-" پس منم... بذار منم صورتت رو اینطوری پاک کنم."
YOU ARE READING
Forbidden
Romance〘 ❤ 🚫 〙 ❣𝔽𝕠𝕣𝕓𝕚𝕕𝕕𝕖𝕟❣ اون برادرم بود، هرچند غیرخونی اما ما با هم بزرگ شده بودیم و... من دلم میخواست ببوسمش، نه اونطوری که اون با محبت لبهای خوشرنگش رو روی گونه هام میذاره... میخواستم اونها رو با لبهام لمس کنم، دستم رو دور کمر ظریفش حلقه...