part. 3

1.2K 168 62
                                    

-" پس منم... بذار منم صورتت رو اینطوری پاک کنم."



دم... بازدم، دم، بازدهم... این ریتم رو توی ذهنم تکرار و با نفس‌هام اجرا می‌کنم اما تصور زبون خیسش روی گونه‌هام یک لحظه‌ هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌ره. سکوتم رو که می‌بینه، سرش رو با دلبری کج می‌کنه و چشم‌های خوش حالتش رو مچاله می‌کنه:



-" هیونگ."



صدای گرمش منو به خودم میاره و تنها خوبیِ سس سردی که روی صورتمه اینه که حرارتِ گونه‌هام رو از شدت فشاری که در لحظه بهم اومده، پنهان میکنه؛ به کندی کمرش رو به عقب هول می‌دم تا حلقه‌ی دور گردنم باز بشه و بعد با برگشتن به سمت شیر آب مشغول شستن صورتم می‌شم:



-" بیرون باش گوک. با بودنت فقط همه چیزو خراب می‌کنی."



نمی‌دونم یادش رفته که بهش جواب ندادم یا نه، اما هر چی که هست از پشتم صدای ناامیدش رو می‌شنوم:



-" می‌خوام کمک کنم هیونگ. بذار من سس رو..."



اخمی می‌کنم و با صورت خیس از آبم و موهایی که حالا از شدت فشار پاشیده شدن آب روی صورتم، نم‌دار شده به سمتش برمی‌گردم و به چهره‌ی درهمش زل می‌زنم:



-" خودم درستش می‌کنم، فعلاً کمکی نیاز ندارم."



لب‌هاش رو با تخسی آویزون می‌کنه اما نگاه ازش نمی‌گیرم تا متوجه جدیتم بشه و از آشپزخونه بیرون بره. می‌دونم که از تغییر رفتار ناگهانیم متعجبه، اما با دلخوری سرش رو به نشونه‌‌ی موافقت نشون می‌ده و دوباره بهم نگاه میکنه:



-" موهات خیس شده، سرما می‌خوری."



قلبم از این اهمیتی که بهم می‌ده شدیداً می‌لرزه. خیلی وقته که فهمیدم جونگکوک برای قلب من یه زمین لرزه‌ست، که هربار با حضورش ترک‌های قلبمو بیشتر و بیشتر میکنه اما فقط گرمای وجودش کافیه تا تو حرارت نفس‌هاش قرار بگیرم و دیوار‌ه‌های قلبم دوباره استحکام پیدا کنه. لبخند کمرنگی می‌زنم و موهای خیسم رو عقب می‌دم:



-" تو نگران خودت باش بچه."



برای بار سوم در یخچال رو باز می‌کنم و موادی که چیز زیادی ازش باقی نمونده رو بیرون میارم که صدای قدم‌های آروم و سستش همزمان با صداش توی گوشم می‌پیچه:



-" کاری بود صدام بزن هیونگ."



بالاخره از آشپزخونه بیرون می‌ره و من با بی‌قراری دست از کارم می‌کشم و به میز تکیه می‌دم. نگاهم رو کلافه به سقف می‌دوزم و نفس راحتی می‌کشم... لعنت به قلبم که نتونسته بود طاقت بیاره، لعنت به من که هنوز نفهمیدم جونگکوک یه پسربچه‌ی ۵ ساله نیست که من انگشت‌های خامه‌ای شده‌ش رو می‌لیسیدم، پسرم به بلوغ رسیده و انقدر احمقم که نمی‌فهمم ممکنه با رفتارهای بچگانه‌م تاثیر منفی تو ذهنش بذارم. جونگکوک بزرگ شده اما... من هنوز یه پسربچه‌ی بی‌قرارم که بی‌تابِ طعم عسلیِ دست‌های اون پسر مونده.

ForbiddenWhere stories live. Discover now