(Jimin)از دیشب تا الان سعی کردم بخوابم...ولی غیرممکن بود...تنگی نفسی که داشتم بیشتر از همیشه شده...حتی چندین بار به خاطر ضربان زیاد قلبم از خواب پریدم...
میدونم که باید برم دکتر...امّا نمیخوام خانواده ام رو نگران کنم...
اُما (مادر ) خودش هزار جور بیماری مختلف داره...
اُپا( پدر) هم تا شب سر کاره...گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به تهیونگ...شاید اون بتونه کمکم کنه و شاید ی دکتر خوب سراغ داشته باشه..
بعد از سه تا بوق صدای تهیونگ بلند شد:
£لعنتی ساعت هشت صبحه...مگه مُرغی که اینوقت صبح بیدار میشی؟
کمی تلاش کردم تا صدام که بخاطر تنگی نفس گرفته بود رو صاف کنم و گفتم...
×تِ...هیونگ...مَ..ن...دیشب...اصلا..نخوا*سرفه کردن...بیدم...
£ صدات چرا اینجوریه؟؟؟...حالت خوبه؟
تهیونگ گفت و من لعنتی به خودم فرستادم...قصد نداشتم تهیونگ رو نگران کنم...
×خوبم...نگ...ران مَن...نشو...* بازم سرفه
باید...ببینمت..
£ لعنتی...صدات گرفته...سرفه میکنی...بعد حالت خوبه؟ الان میام دنبالت...
و تلفن رو روی من قطع کرد...
بلند شدم...و با تمام تنگی نفسی که داشتم لباس پوشیدم..و منتظر اومدن تهیونگ شدم...
مامانم خداروشکر خواب بود..
اگه بیدار بود من چجوری با این صدام نشون میدادم حالم خوبه؟
ماشین تهیونگ رو جلوی در دیدم..و فوری رفتم پایین..چون نمیخواستم تهیونگ پیاده بشه و زنگ خونه رو بزنه...
رسیدم به ماشینش و سوار شدم..
نگاه نگرانش رو میتونستم ببینم..
همونطور که صورتمو برانداز میکرد گفت: رنگت پریده!! صبحانه خوردی؟..
× ته...هیونگ...لطفا...حرکت کن...*و بازم سرفه
اینبار خیلی نگران تر شد...£ هعی...بهم بگو چیشده...چرا حرف نمیزنی؟
چرا صدات انقدر گرفته...چرا رنگت پریده...چرا سرفه میکنی...؟!اینبار باید براش توضیح میدادم چون سمج تر از این حرفا بود که تا اخر مسیر این سوالارو نپرسه..
×..ببین...*سرفه...م..ن... دو و سه هفته ای میشه...که اینجوری ام...فقط این سه روز اخیر خیلی بیشتر شده...تنگی نفس دارم...سرفه هام...خستگیه بیش از حد...* بازم سرفه
ضربان قلب بالا...و.... همه ی اینا£ تو اینو الان باید بهم بگی؟! به مامانت چیزی گفتی؟
×به هیچکس نگفتم...تو اولین نفری...£ ببین ی بیمارستان خوب هست...بیا بریم اونجا...حداقل بفهمیم مشکل چیه؟!...
×خیله خب...*سرفه
تهیونگ ماشین رو روشن کرد ولی تو کل مسیر بهم نگاه میکرد تا ببینه حالم خوبه یا نه..
رسیدیم به بیمارستانی که تهیونگ میگفت...
پیاده شدم که دیدم تهیونگ دویید و رفت و ویلچری اورد و گفت: بشین روش..× تهیونگ...خودم میتونم بیام...
£رو حرف من حرف نباشه!!!
نشستم و وارد بیمارستان شدیم...بهم گفت بریم کدوم بخش؟
YOU ARE READING
💛BTS oneshots💛
Non-Fictionبه دنیای ذهن من خوش آمدید... اینجا از هر کاپلی و توی هر ژانری فیک مینویسم... فقط کافیه بهم بگید که کدوم کاپل رو بیشتر دوست دارید تا براتون بنویسم💛🌆 بیشتر از این کاپل ها مینویسم 👇 ~kookmin ~kookv/vkook ~yoonmin ~namjin ~nammin ~sope ~vmin ~hopemin...