کلاویههای دلتنگ قلبم رو اگه به نتهای موردعلاقهی موسیقی چشمهات، تارهای گیتار ضربان نبضت، یا که موسیقی گوشنواز گوشهای خودم، تشبیه کنم، نجات دهندهی این جسم میشی. پس نجاتم بده و بغلم کن، خستهام.
خسته از قلب نامیزونی که این روزها عجیب بهونهی خوابیدن میگیره.
انگار تمام اتفاقات اطرافم دست به دست هم دادن تا قلبم رو با لالایی آزار دهندشون تا ابد بخوابونن.
و اما، نخواب قلب لرزون و ضعیف من.
نخواب پناهگاهِ رازهای مدفون شدهی من.
میدونم اگه قلب زبونبستهی من، توانایی حرف زدن داشت فریاد میکشید، جوری که جیغهای دردناک رگهای بههم پیوستهی تو سینهم عمق بیچارهگیشون رو وقتی هوار میکشن، کمی از غم و اندوهِ تلنبار شده، ازش فاصله بگیرن، دور شن و رهاش کنن.
خسته بود، از دردهایی که گاهی انقدر شدت پیدا میکرد که دلش میخواست دستش و تو سینهش فرو کنه و قلب بی رحم و دردناکش رو، لای انگشتهاش فشار بده و بگه: خفهشو خفهشو خفهشو.
دلش میخواست بخوابه، تا ابد.
کسی موهاش و نوازش کنه و بهش لبخند بزنه، براش حرف بزنه و در آخر زیر گوشش بدون هیچ قضاوتی زمزمه کنه: "زیاد تلاش کردی، اندکی بمیر.".
هری: از این که اومدی اینجا، به عنوان یه مراجعه کننده، هم خوبه و هم عجیب.
لبخند زد تا پسر احساس راحتی بیشتری کنه.
لویی: حس کردم این خوبه که کمی حرف بزنم.
آروم زمزمه کرد و صادقانه بیان کرد.
هری: عالیه لویی. خب من اینجام، هروقت آماده بودی میتونی شروع کنی.
لویی نفس عمیقی کشید و برای ثانیهای چشمهاش و بست.
استرس داشت، دستهاش سرد بود و نوک انگشتهاش یخ بسته بود.
چیزی درون قلبش فریاد میکشید تا ادامه بده و از اون طرف چیزی درون سرش فریاد میکشید تمومش کنه.
لویی: احساس ناکافی بودن. جوری که حس میکنی چیزی که الان هستی، لایقش نیستی. و یا حرفهایی که میشنوی، لایق شنیدن تمام این چیزا نیستی.
با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد، جوری که هری به سختی شنید اما چیزی نگفت تا مانع حرف زدن پسر نشه.
لویی: و این زمانی دردناک میشه که اطرافیانت ازت انتظار همچین احساساتی رو ندارن. مثلا یه توقعای تو ذهنشون شکل گرفته که با وجود تمام حس و دردهایی که دارم، باید "حتما" لبخند بزنم. و تاحالا شده از لبخندهات متنفر باشی؟
YOU ARE READING
Lie To ME [L.S]
Fanfictionروزی خواهد رسید که برای داشتنم مجبور به اجباری. روزی خواهد رسید که برای بوسیدنم اشک خواهی ریخت، اما تا رسیدن به آن روز، خوب نگاهم کن، من تکرار نمیشوم.