میدونم دیر اومدم اما همچنان دوستم داشته باشین.♡
.
- امروز احساست به رفتار آدمهای اطرافت چیه؟
مرد با احتیاط و لحن آرومی پرسید.
لویی: تو یک روز، یک هفته و یا حتی یک ماه، قرار نیست چیزی عوض شه. وقتی حتی تلاشی برای تغییر نمیکنم.
لویی حرف زد و به مرد نیم نگاهی انداخت.
هری سرش و تکون داد و لبخند زد.- نظر کُلیت راجب آدما چیه؟
لویی حتی تعلل نکرد و یا حتی تردید.
صدای واضحش به گوش مرد رسید.-اسراف هری. آدما اسرافگرن.
هری کمی چشمهاش رو کمی تنگ کرد تا منظورش رو بفهمه و لویی ادامه داد.
- عشق، محبت، دوستی، علاقه، احساس، قلب، روح.
تمام این چیزهارو صرف کسایی میکنن که نباید.
چرا؟ چرا باید برای کسی که حتی بهت نگاه نمیکنه اشک بریزی؟هری آرنج دستهاش رو که به میزش تکیه داد بود رو برداشت و به صندلیش تکیه داد.
- و تو، جزو همون آدمهایی؟
پسر کوچیکتر لبخند کجی زد و به چشمهاش نگاه کرد.
لویی: نه هری، من اسراف نمیکنم. هیچ زمان برای کسی که نگاهم نمیکنه، اشک نمیریزم.
هری لبخند زد و سرش رو تکون داد. و بعد به لبخند لویی که به سقف اتاقش خیره شده بود، نگاه کرد.
- اون سقف رو دوست داری؟
لویی همونطور که از شیشهی شفاف سقف اتاق به آسمون پر از ابر نگاه میکرد حرف زد.
لویی: انقدر زیاد که دلم میخواد بهت بگم، میشه یهوقتایی که نه خودت هستی و نه هیچکس اینجا بشه مکان همیشهگیم؟ ترجیحم اینه اینجا قهوه بخورم و روی همین کاناپه دراز بکشم تا روزم شب شه و شبم روز.
با لبخند حرف میزد و هری واقعا محو صورت پر از علاقهش شده بود.
- بله میشه.
هری با صدای آرومی گفت و لویی با تعجب نگاهش کرد، خندید و سرشو تکون داد.
و بعد مرد شاهد چشمهای غمگینش شد که حتی ثانیهای هم دوام نداشت.
یادش اومد که لویی اهل خوندن بود.
هری: کتاب جدیدی نخوندی؟
لویی همونطور که چونهش رو به دستش تکیه داده بود به مرد نگاه کرد و برای ثانیهای چشمهاش رو بست.
لویی: تو سرم پر از هرج و مرجه. پر از افکار بی سر و ته، و کاش میتونستم کتاب رو با چشمهام بخونم، درصورتی که من با ذهنم میخونم و این گاهی خسته کنندهست.
YOU ARE READING
Lie To ME [L.S]
Fanfictionروزی خواهد رسید که برای داشتنم مجبور به اجباری. روزی خواهد رسید که برای بوسیدنم اشک خواهی ریخت، اما تا رسیدن به آن روز، خوب نگاهم کن، من تکرار نمیشوم.