🔪4🔥

581 84 33
                                    

🌟یاشار🌟

امروز حس و حال کار زیاد داشتم...
اصلا نمیدونستم چمه که اینقدر سرخوش تر از قبلم...
با سرعت به سمت اداره روندم...
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم...

سمت پلها دوییدم...
اما یهو با جسمی برخورد کردم...
نزدیک بود بیوفته...
اما سریع گرفتمش...
با ترس بهم چشم دوخت...
اما...
من...
محو اون چشا بودم...
اصلا این پسر آدم بود؟!
نکنه خول شدم؟!
توهمی چیزی زدم؟!
این چهره به هر چیزی مانند بود جز انسان!
عین فرشته ای معصوم و زیبا بود...
نقاشی چشاش و رنگ پوستش باهم اثری زیبا ساخته بود!☆~♡

با صدای ضعیفی که شنیدم به خودم اومدم...
🌞آقا ببخشید من یکم حواس پرتم ندیدمتون!:(

لبخندی زدم...
🌟مشکلی نیست پسر...تازه کاری؟!:)

با لبخند سری تکون داد...
🌞بله امروز اولین روز کاریمه!:)

تایید کردم...
زدم روی شونه اش...
🌟موفق باشی سرباز کوچولو!:)

خنده ی ریزی کرد...
چقدر قشنگ بود ملودی خندهاش!☆~♡

از کنارش رد شدم...
آه که چقدر یهویی اسیر شدم!♡~♡

با خوشی که توی دلم بود و شاید بخاطر همین ملاقات کوتاه بود که اینقدر امروز حالم خوب بود...
شاید خدا داشت بازم بهم نگاه میکرد...
سر بالا آوردم...
🌟ممنون از اینکه تنهام نمیزاری!:)♡☆

با رسیدن به دفتر جلسه...
با معذرت گفتن رفتم سمت میز و کنار بقیه نشستم...
سرهنگ سری به نشانه ی تاسف تکون داد...
🔥آقای یاشار خان مگه نمیدونی باید برای جلسها دیر نیای؟!:/

سری تکون دادم و با معصومیت معذرت خواهی کردم...
بیخیال شد و به بحث ادامه داد...

اما فکر بازیگوش من جای دیگه ای سیر میکرد...
اون پسر...
یعنی امکانش هست دوباره ببینمش؟!♡

اصلا من چم شده اینقدر سبکم که هی دل میدم!:/
یعنی واقعا سر یه برخورد جادو شدم؟!
ولی خیلی خاص بود چهره اش...نبود؟!:(♡☆

آهی در درون کشیدم...

🌙پرهام🌙

از تمرین زیادی که توی حیاط بزرگ پشتی داشتیم...
یه لحظه حس کردم سرم داره گیج میره...
با اجازه ی مربی رفتم سمت سرویس...
مربی یاشار بود و خب زیادی با هم رفیق بودیم...
رابطه اش با علیرام زیادی جور بود و عین دو تا داداش باهم رفتار میکردن...
وقتی رفتم سمت روشویی...
یه لحظه چشام دو دو زد...
یهو پاهام شل شد...
دیگه نفهمیدم چجوری افتادم زمین...
صدای دوییدن پاهایی رو سمتم حس کردم...
وقتی بالا سرم رسید متوجه ی همون پسره حامی شدم...
نگران کمکم کرد بلند بشم...
✨مریضی یا گرما زده شدی؟!:(

نمیدونمی گفتم و وقتی من رو سمت نیمکت برد...
تونستم علیرام رو ببینم که با نگرانی و عصبانیت سمتم میاد...
سر روی شونه ی حامی که کنارم نشسته بود گذاشتم...
اونم محکم نگهم داشت...
وقتی علیرام رسید...
لبخند قدردانی بهش زد...
⚡از اینکه حواست به هم تیمیات هست جای تحسین داره!:)☆

حامی لبخندی زد...
✨ممنون قربان من فقط وظیفه ام رو انجام دادم!:)

علیرام با اشاره ای بهش گفت بره...
حامی هم با احترامی ازمون دور شد...
دستم رو گرفت و بلندم کرد...
⚡مگه نگفتم به یاشار سپردم زیاد به خودت فشار نیاری؟!:/

گیج بودم اما بزور جوابش رو دادم...
🌙من فقط تمرینای همیشگی رو انجام دادم!:(

هوفی کشید...
⚡پرهام...عزیزم...مگه نمیدونی بعد هر رابطه باید به خودت فشار نیاری...ممکنه از حال بری و منه بدبخت رو دیوونه و نگران کنی!:/:(♡

وقتی رسیدم به بهداری...
روی تخت خوابوندم...
مسعود با نگرانی سمتمون اومد...
💊آقا پرهام چطور از حال رفتی تو که خیلی خوب میدوییدی!:(

علیرام عصبی بهم نگاه کرد...
⚡که خوب میدوییدی؟!:/

چشم ازش گرفتم...
🌙من همیشه همینجوری تمرین میکنم!:(

آهی کشید و حرصی به مسعود گفت بهم تقویتی بزنه...
از اینکه برای سلامتی حرص میخورد و ناراحت میشد لبخندی با عشق زدم!:)♡
خوشحال بودم بخاطر چنین آدمی طرد شده بود و حتی گناهم کرده بودم...
هر چند گناه رو بقیه میگن اما برای من جز نیکی چیزی نبود!☆~☆

🔥جاوید🔥

فکرم مشغول بود...
مشغول چیزی که نمیدونستم چیه...

وقتی در اتاق زده شد...
با صدای جدی ای اجازه ی ورود دادم...
🔥بیا داخل!:/

در باز شد و با صدای کوبیده شدن کفشاش بهم متوجه حضور سربازی شدم...
وقتی لب باز کرد و آروم...
✨قربان...سرگرد سپردن پروندها رو براتون بیارم!:)

چرا یهو دلم آروم شد؟!
فکرم آزاد شد؟!
به سمتش برگشتم...
چرا یهو قلبم لرزید؟!
اون لبای سرخ...
لبخندای نقش بسته روی صورت...
اون چشای خوش رنگ و الوان...
اون چهره ی معصوم...

یه لحظه زمان وایساد برای نگاه کردن به اون پسر...
شاید بهتر بود بگم پسر زیبا و معصوم!♡☆

با این حال با جدیت قبلی نگاهش کردم...
🔥بزارش روی میزم و بعدش آزادی!:/

چشمی گفت و با احترامی رفت...

soldier's L❤VEWhere stories live. Discover now