🔪10🔥

483 76 21
                                    

🔥جاوید🔥

میدونستم زرنگ تر از این حرفاست که نفهمه منظور از نگاهام بهش چیه...
میخواستم دیر یا زود توی جای خلوتی ببینیم همدیگه رو...
البته که این حس و گرایش به راحتی نمیتونه ابراز بشه...
اما کسی که وجودش از جنس همین گرایش هست خوب میفهمه و میشناسه آدمایی رو که چنین حسی دارن!☆~☆

هم من اون رو شناختم و هم اون من رو...
نگاهایی که فقط و فقط خودمون میفهمیدیم رنگ و بوش فرق داره...
نمیخواستم مکث کنم...
این همه نزدیکی فقط و فقط برای پیدا کردن یه راهی برای ایجاد رابطه بود!☆~♡

توی حیاط...
توی آلاچیق نشسته بودم...
خونه رو از خدمه خالی کردم...
وسایل پذیرایی رو هم حاضر کردم و گذاشتم روی میز وسط آلاچیق...
منتظر اومدنش بودم...
استرسی نداشتم چون میدونستم پسر عاقلیه و اشتباه برداشت نمیکنه...
با صدای زنگ در حیاط لبخندی روی لبام نشست...
سمت پلها رفتم و وارد خونه شدم و با دیدن تصویرش توی اسکرین کوچیک آیفون تصویری لبخندم عمیقتر شد!:)
هودی مشکی با شلوار مشکی جذب پوشیده بود...
کلاه کپ مکی هم گذاشته بود روی سرش...
همه چیزش خوب بود از نظرم جز شلوارش...
خب نمیفهمم این جوونا برای چی دلشون میخواد عضلات ریز و درشتشون رو به رخ بکشن؟!:/

گوشی رو برداشتم و با گفتن بفرمایی دکمه ی باز شدن در رو زدم...
سمت حیاط رفتم...
وقتی به پایین پلها رسیدم...
تقریبا وسطای حیاط بود...
میدونستم بخاطر زخمش نمیتونه به خوبی راه بره...
با رسیدن بهش دستم رو سمتش دراز کردم که باهام دست داد...
زدم به پشتش و دستم رو گذاشتم روی دوشش...
🔥آقا حامی خوش اومدی...چخبر آقای قهرمان؟!:)☆

با خنده ممنونی گفت و کمک کردم آروم سمت آلاچیق رفتیم...
بعد اینکه با درد و ناله ی آرومی روی صندلی نشوندمش...
کلاهش رو درآورد و گذاشت روی میز...
روبروش نشستم...
خجالت نمیکشید اما حجب و حیا سرش میشد...
به اطراف نگاه کرد...
✨حیاط خونتون خیلی قشنگ و باصفاست جناب سرهنگ...

حرف رو قطع کردم...
🔥بهم بگو جاوید!:)

چیزی نگفت و دوباره به اطراف نگاه کرد...
✨بهتون نمیخورد یه همچین جایی زندگی کنین با ساده پوش بودنتون...

پوزخندی بی صدا زدم...
میدونستم داره میپیچونه...
سمت جلو خم شدم و کف دستام رو روی هم کشیدم...
🔥آره خب من اهل تجملات نیستم...فقط تازه به دوران رسیده ها دنبال نشون دادن مال و منالشونن نه منی که نسل در نسلم اشرافی بودن!:)☆

سری تکون داد...
لبخند ملایمی زد...
✨خیلی خوبه که اینقدر زندگیتون مرفه و بی درد بوده!:)

به غم توی چشای زیباش نگاه کردم...
بی اختیار لب زدم...
🔥میتونی غمات رو بریزی بیرون از توی سینه ات اگه بخوای شنونده ی خوبیم!:)

لبخند تلخی زد...
✨چی بگم؟!از پدر معتاد و مادری که به قتل رسید و پسر بچه ای که تنها و بی کس توی پرورشگاه رها شد و...

یهو به سمت جلو خم شد و از پهلوش گرفت و آهی از روی درد کشید...
سریع به سمتش رفتم...
کمکش کردم بلند بشه...
🔥بهتره بریم روی تخت دراز بکشی...بخاطر نشستن هم هست این دردت!:(

اونقدری بیحال بود که مقاومتی نکرد و سمت عمارت بردمش...
وقتی به اتاق رسیدیم روی تخت خوابوندمش...
خجالت میکشید اما حرفی هم نمیزد...
یه جورایی حس میکردم میخواد باهام راحت باشه و این خیلی خوشحالم میکرد!☆~♡

soldier's L❤VEWhere stories live. Discover now