🔪31🔥

361 49 1
                                    

🔥جاوید🔥

صبح ساعت شش بود که بیدار شدم.
گوشیم روی ساعت شش و نیم تنظیم کرده بودم اما زود تر بلند شدم و خب میدونستم برای چی اینقدر عجول بودم!

میخواستم با حامی هر چه زود تر حرف بزنم تا یه خبر و یه اتفاق خوب رو بعد اون همه سختی که کشیده به زندگیش تقدیم کنم!
وقتی میفهمید تنها داداشش زنده هست و میتونه در کنار مردش پشتیبان دیگه ای هم باشه از جنس و خون خودش!

زیر پتو مچاله شده بود که لبخندی به چهره ی غرق در خوابش زدم.
روی پیشونیش رو بوسیدم و از روی تخت بلند شدم و سمت سرویس رفتم و بعد شستن دست و صورتم سمت آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم و وسایل صبحونه رو از یخچال بیرون اوردم و روی میز چیدم و بسته ی نون رو هم از فیریزر بیرون آوردم و گذاشتم توی توستر تا گرم بشه و سمت اتاق رفتم.

نزدیک تخت رفتم و پتو رو آروم از روش برداشتم که میون راه از دستم کشیدش و اخمی کرد.
دوباره خواستم از روش بردارمش که نق زد و پتو رو کشید و قلت زد که با خنده پدر سوخته ای نثارش کردم که خواب آلود گفت:
داری به خودت فوش میدی بعد نگی نگفتی...

خندیدم و گازی از بازوش گرفتم که با خنده آخی گفت و بالشتی سمتم پرت کرد و گفت:
خب بزار بخوابم دیگه عین گرگ گرسنه روم کمین کردی...

حرفش نصفه موند وقتی به جونش افتادم و روش خیمه زدم و جاهای حساسش رو شروع کردم به گاز گرفتن کردم.
با درد و خنده سعی داشت جلوم رو بگیره که نمیتونست.

گازی از نیپلش گرفتم که از مو هام چنگ گرفت و با داد گفت:
آییییی جاویددد...

خندیدم و خواستم از دستی که مو هام رو میکشید گازی بگیرم که دستش رو از رو مو هام برداشت و با بغض ساختگی که با ناز و ادا بود و قطعا براش میمردم نگاهم کرد.
روی لباش رو بوسیدم و لب زدم:
جانه جاوید پسرکم؟!جانه جاوید دورت بگردم؟!

با ذوق لبخندی زد و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و لب زد:
حس میکنم دیگه به همه چیزی که میخوام رسیدم...دیگه قرار نیست ازاین دنیا گله کنم!

با لبخندی از جنس عشق روی پیشونیش رو بوسیدم و دست رو گرفتم و بلندش کردم و کشوندمش سمت سرویس و گفتم:
اما من فکر میکنم یه چیز دیگه هست که هنوز از خدات نگرفتیش!

همینجور که دستم رو پر کردم و روی صورتش ریختم تا بشورم با خنده لب زد:
چی رو مثلا؟!

بعد خشک کردن صورتش با حوله سمت آشپزخونه بردمش و روی صندلی پشت میز نشوندمش و کنارش نشستم و لب زدم:
تو شروع کن صبحونه ات رو تا بهت بگم ووروجک!

لیوان شیرش رو دستش دادم که با لبخندی کمی ازش خورد و لقمه ی کره و عسلی دستش دادم و با لذت به خوردنش نگاه کردم و تصمیم گرفتم نم نم شروع کنم به بیان کردن اصل ماجرا و لب زدم:
اگه یه روز بفهمی یکی از خودت توی نزدیک ترین فاصله ازت نفس میکشه دوست داری...

از خوردن دست کشید و با لبخند نصفه و نیمه ای لب زد:
منظورت چیه عزیزم؟!چرا گنگ حرف میزنی؟!

آدمی نبودم کند پیش برم و خودمم کلافه میشدم برای همین سریع لب زدم:
برادرت...

یه آن رنگش عوض شد.
تکخنده ای زد و گفت:
برادرم؟!جاوید خوبی تو؟!سر صبح بیدارم کردی و نشوندیم سر میز صبحونه تا بگی کسی که سال ها پیش از دستش دادم کنارم بوده؟!

خواستم چیزی بگم که از پشت میز بلند شد و گفت:
جاوید اصلا شوخی خوبی نیست...

عصبی از حرفش بلند شدم و خیره به چشاش لب زدم:
تو چشای من نگاه کن...ببین دارن با دروغ و کلک بهت نگاه میکنن یا نه؟!

یه آن بغض کرد و لب زد:
داری دروغ میگی...هق...دروغ میگیییی...هق...

قبل اینکه بخواد خودزنی یا هر کاری بکنه محکم بغلش کردم.
صدای هق هق هاش تموم عصب هام رو فعال کرده بود.
نمیدونم چقدر نوازشش کردم و بوسیدمش تا یکم آروم شد و لب زد:
کجا...هق...کجاست...اون...

از روی گونه هاش اشک هاش رو پس زدم و با لبخند تلخی لب زدم:
میبرمت پیشش عزیزم...اون خیلی دنبالت گشت و وقتی پیدات کرد یه راست اومد بهم گفت تا راضیت کنم ببینتت...اون خیلی بهت افتخار میکنه پسرکم...

لبخندی با معصومیت زد و سرش رو به سینه ام چسبوند و گفت:
میشه همین الآن بریم پیشش؟!

لبخندی به دل مهربون و پاکش و بدون هیچ کینه ای از گذشته اش زدم و تایید کردم و گفتم بره حاضر بشه.

با جهان تماس گرفتم که از خوشحالی داشت بال درمیاورد!

soldier's L❤VEWhere stories live. Discover now