🔪72🔥

161 18 0
                                    

🌞جانیار🌞

از اون روز و اون اتفاق هایی که بینمون افتاد یاشار یه لحظه هم ازم دور نمیشد.

لک های صورتم کمرنگ تر شده بود اما کامل از بین نرفته بود.
بدنم هم هنوز درد میکرد اما میتونستم درد و ضرب خوردگی و کوفتگیش رو کمی تحمل کنم.

خواستم سرم رو از روی سینه اش بردارم و بلند بشم که نزاشت و بغلم کرد و روی لبام رو نرم بوسید و گفت:
قربونت برم چیزی میخوای بگو برم برات بیارم...هوم؟!

لبخندی زدم و گفتم:
فقط میخوام برم دستشویی!

سری تکون داد و بلند شد و بلندم کرد و از بازوم گرفت و سمت سرویس بردم.

بعد از انجام دادن کارم و دست و صورتم رو شستم.
بهم حوله ای داد و گفت:
دلت صبحونه چی میخواد عزیزم؟!

کمی فکر کردم و با ذوق گفتم:
تخم مرغ عسلی و پنیر و نون داغ...

خندید و روی لبام رو بوسید و گفت:
چشم...میرم برات درست کنم...تو هم دراز بکش روی تخت تا برگردم...باشه؟!

با لبخندی تایید کردم که روی موهام رو نوازش کرد و رفت.

خیلی معصوم و آروم شده بود!
دیگه خبری از شیطنت هاش نبود.
دلم برای یاشار قدیم تنگ شده بود.
میدونستم از بابت اتفاقی که بینمون افتاده روحیش بهم ریخته و نمیتونه خودش رو ببخشه.
برای همین باهاش عین قدیم رفتار میکردم که یه وقت حس بدی نداشته باشه.
البته از توی چشاش میشد خوند که چقدر حال روحیش داغونه!

soldier's L❤VEWhere stories live. Discover now