🔪86🔥

112 14 0
                                    

🔥جاوید🔥

وقتی خبری از حامی نشد از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم و با دیدن سروش دم در ورودی شوکه بهش چشم دوختم.

با همون لبخندی شیرین همیشگیش گفت:
سلام خان داداش!

بدنم شول شده بود و نزدیک بود پس بیوفتم که دستم رو روی دیوار گذاشتم.

حامی نگران و با لبخند خوشحالی بهم چشم دوخت.
سروش نگاهی به حامی کرد و گفت:
معشوقته مگه نه؟!پس در نبودم یکی بوده که خاطرش برات عزیز باشه...نه؟!

کمی جلوتر رفتم و دست سالمم رو سمتش دراز کردم و با بغضی پر از دلتنگی گفتم:
بی...بیا اینجا سروش...داداش کوچولوم...

نگاهی به دستم انداخت و لبخندش جمع شد و گفت:
همه ی این بلاهای آسمونی بخاطر منه...نه؟!

دستم رو با هر زوری بود پشت بدنم بردم و گفتم:
مهم نیست...فدای یه تار موت...فقط بیا میخوام یه دل سیر بغلت کنم...

سروش نگاهی به چشای پر از تمنام کرد و نتونست مخالفتی کنه.
سمتم اومد که از بازوش گرفتم و محکم بغلش کردم.

بعد از مدت ها قلبم آروم گرفت.
میون این همه دردی که کشیدم تنها حضور حامی بود که تونست وجود سردم رو گرم کنه و حالا حضور سروش این گرما رو تکمیل کرده بود.

soldier's L❤VEWhere stories live. Discover now