در ورودی ساختمان را با شدت هرچه تمام تر فشار دادم و به سرعت خارج شدم. سر ظهر بود و کوچه ها خلوت. دوان دوان کوچه ها را پشت سر می گذاشتم تا به خیابان اصلی برسم. دنبالم می دوید اما از جایی به بعد صدای دویدن هایش متوقف شد و در عوض هوارهایش را شنیدم که بد و بیراه بارم می کرد. با رسیدن به خیابان اصلی، خسته و نفس نفس زنان اطرافم را نگاه کردم تا مطمئن شوم دنبالم نیامده است. زانوهایم از ترس می لرزید و قلبم محکم خود را به در و دیوار سینه ام می کوبید. به دیوار داروخانه ی نبش خیابان تکیه زدم و چشمانم را بستم. سینه ام می سوخت و با هر نفس اکسیژن تلاش می کرد تا خودش را به ریه هایم برساند.
صدای بوق بوق ماشین ها را می شنیدم و می دانستم خیابان مملو از ماشین است. ظهر یک روز پاییزی بود و آفتاب کم جان آن بر سرم سایه می انداخت. وقتی چشمانم را باز کردم متوجه نگاه خیره ی آدم هایی که از کنارم رد می شدند، شدم. معذب و با حال خراب تکیه ام را برداشتم و به راه افتادم. قدم هایم آهسته و بی جان بود و در واقع خودم را روی زمین می کشیدم. موبایل داخل جیبم مدام ویبره می رفت و می لرزید؛ اما کمترین اهمیت را داشت.
نمی دانستم کجا بروم؛ و یا چه بکنم. به بعد فرار فکر نکرده بودم و اتفاق پیش آمده فقط حالم را خراب کرده بود. هیچ فکر نمی کردم که آن مردک احمق دو کوچه را دنبالم بدود! هیچ روزی را در آن خراب شده نمی ماند و در طول روز سرش به مغازه اش گرم بود؛ دقیقا همین امروز که من آماده ی رفتن بودم گوشه ی خانه لم داده بود. از ذهنم گذشت اگر پلیس را خبر کنند چه؟ لحظه ای همه چیز در نظرم مسخره آمد؛ بیست و پنج سال را رد کرده بودم و نگران خبردار شدن پلیس بودم! قطعا اگر پلیس هم در جریان قرار می گرفت به مسخرگی موضوع می خندید و تلفن را قطع می کرد.
ناتوان تر از همیشه لبه ی جدول پیاده رو نشستم. پاهای خسته ام همراهی ام نمی کرد. احساس تنفر می کردم؛ تنفر از آن مردک شکم گنده و بعد از آن تنفر از مادرم! تنفر از تمام آدم هایی که ازدواج را راه حل مشکل هایشان می دانند و تنفر از پدرم که زودتر از انتظارم از بین ما رفت. تنفر از آدم هایی که نگاه هایشان باری جز ترحم ندارد و تنفر از امروز! چه می کردم؟ می توانستم سراغ کاری که چند ماه پیش آن را ترک کردم بروم و به امید جای خواب باشم. با اندک پول همراهم نهایتا چند روز را دوام می آوردم.
برنامه ی کوتاه مدتی را برای چند ساعت آیندم در نظر گرفتم و ازجا بلند شدم. بارها با یادآوری مادرم بغض گلویم را فشرد. بیشتر از آنکه نگران نگرانی هایش باشم، به این فکر می کردم که چگونه من را به آن مردک شکم گنده فروخته بود. احساس بی کس و کاری بیشتر از همیشه گریبانم را گرفته بود. یاد روزهای بعد از رفتن پدر افتادم. روزهایی که خانه سرد و بی روح شده بود و من تنها ترین آدم بودم. حالا که خسته و شکسته پیاده رو طی می کردم نیز همان احساس را داشتم.
در راه، ساندویچ کالباسی خریدم و به پارک بزرگی وارد شدم. خودم را در میانه های پارک و روی چمن ها و میان درختان گم وگور کردم و بدون رغبت گازی به آن کوفتی زدم.
وقتی ده سال داشتم پدر در یک تصادف جانش را از دست داد. اوایل به شدت احساس تنهایی و جدا افتادگی داشتم. تا اینکه مادر تصمیم گرفت خانه را عوض کنیم. خانه ای تک خواب در شرق تهران خرید و از خانه ی پدری رفتیم. خانه ی جدید برایم همانند یک زندگی جدید را داشت. زندگی دو نفره ام با مادرم یک شروع متفاوت بود. مادرم مادرانه رفتار نمی کرد و همانند یک دوست من را همراز خود می دانست. چه روزهای قشنگی...! علاقه ام به آشپزی از همان روزها شروع شد؛ روزهایی که با مادر دوتایی داخل آشپزخانه مشغول می شدیم و غذاهای خوشمزه درست می کردیم. الان که به آن روزها فکر می کنم همانند یک رویای شیرین هستند که انگار هیچگاه وجود نداشتند!
اشکی که در چشمانم حلقه زده بود پاک کردم و بی میل سعی کردم بار دیگر از ساندویچ بخورم. با گذشت زمان و دور شدن خورشید، هوا رو به سردی می رفت. باد سرد پاییزی می وزید و برگ های درختان را تکان می داد. برگ هایی که احتمالا تا دو هفته دیگر زرد می شدند و روی زمین می ریختند! همانند رهایی... رهایی از ریشه، یا حتی مادرشان! اما رهایی برای برگ مساوی مرگ است؛ نکند... !
از کوله ام به عنوان بالشت استفاده کردم و روی چمن ها دراز کشیدم. هرازگاهی نگاه های تند و تیز را احساس می کردم؛ نگاه هایی که صاحب هایشان با ظن بد به من می نگریستند. پلک هایم با درد و خستگی بسته شدند. همانند انسانی که از شدت درد از هوش می رود...!
سال کنکور آخرین سالی بود که زندگی ام رنگ خوش داشت. شب ها از خستگی سرم را روی پای مادرم می گذاشتم و او صبورانه موهایم را نوازش می کرد. آن زمان از شبانه روز بهترین ساعت من بود؛ تمام استرس ها و خستگی های درس و مدرسه از بدنم رخت برمی بست. بعد از گفتگوها و تحقیق های زیاد به این نتیجه رسیده بودیم که مهندسی صنایع غذایی را انتخاب کنم؛ اینگونه می توانستم همیشه علاقه ام را به آشپزی حفظ کنم. مادر که تا ساعت کاری در اداره ی ثبت احوال کار می کرد؛ گاهی با دست پر و گاهی با خستگی به خانه می آمد. سعی می کردم همیشه چای و عصرانه اش به راه باشد؛ و یا اندک غذایی برای شب داشته باشیم. او همیشه با آغوشی گرم از من تشکر می کرد. آن روز ها بهترین لحظات عمرم بودند. من و مادرم همانند یک تیم دو نفره جداناپذیر بودیم. اما با اتمام سال کنکور ورق برگشت و دنیا روی زشتش را نشانم داد!
.
.
.
.
سلام به هرکی شروع به خوندن این داستان کوتاه کرده :)
این داستان کوتاه اجتماعیه و میشه گفت بخشی از زندگی دختران سرزمینم رو نمایش میده... داستان خوشی نخواهد بود اما خوندنش خالی از لطف نیست :)
YOU ARE READING
death of butterflies
Short Storyمرگ پروانه ها یک داستان کوتاه سی صفحه ایه که زندگی یک دختر ایرانی رو روایت میکنه. دختری که شرایط زندگیش سخته اما نتونسته تصمیم درستی توی این شرایط بگیره... و اتفاقات بدتر با فرار از خونه براش رخ میده!