عقده ادیپ

6 2 0
                                    

دو ماه بعد از کنکور بود که مادرم کم کم به حرف آمد که مردی خواستگارش است و او قصد دارد آن شخص را در نظر بگیرد. یادم می آید اول ها به شوخی گرفته بودم حرفش را و باب تیکه و متلک را در خانه باز کردم. اما زمانی که آن مرد را دعوت کرد به خانه تا با من آشنا شود، همان خانه ی قشنگ و نقلی‌مان روی سرم خراب شد. مرد نزدیک پنجاه سال سن داشت و همچنان مجرد بود؛ فروشگاه های زنجیره ای فرش فروشی که از پدرش به ارث برده بود را با برادرانش می گرداند. از همان روز از طرز نگاهش خوشم نیامد؛ از نظرم مرد شکم گنده ای بود که خودش را بالاتر از باقی می دید! نگاهش به من همانند رئیسی بود که به زیردستش می نگرد. قهر کردم؛ دو هفته ی تمام با مادرم حرف نزدم و با دوستان دوران مدرسه وقتم را خارج از خانه گذراندم. غذا درست نکردم و سمت آشپزخانه نرفتم. فضای خانه دیگر دلنشین و دوست داشتنی نبود. مادرم غمگین خودش تمام کارها را انجام می داد و اعتراضی نمی کرد. یک شب که از خیابان گردی با دوستانم برگشتم، او را همراه با آن مرد دیدم که داخل پذیرایی نشسته اند و مادرم از او پذیرایی می کند. خشکم زد...! آن روز فهمیدم که دوری من از مادرم نه تنها او را از ازدواج منصرف نکرده است بلکه او را مصمم ترکرده است! حس می کردم دارم مادرم را نیز از دست می دهم اما کاری از دستم برآید. اواسط پاییز نیمه شب به اتاقم آمد و من را در آغوش کشید. همانند بچه های دو ساله با هم گریه سر دادیم؛ اما یک کلمه هم نگفتیم! از فردایش قهر فراموش شد اما دیگر هیچگاه فاصله ی بین من و مادرم پر نشد! تصمیمش برای ازدواج جدی بود و تازه آن لحظات چین و چروک میانسالی را در چهره اش می دیدم. نظر مرد تازه وارد این بود که به خانه ای که او دارد برای بعد از ازدواج تهیه می بیند اثاث کشی کنیم و با چاپلوسی گفت که خوشحال می شود دختر گلی مثل من را در خانه اش داشته باشد. دوست نداشتم با آنها زندگی کنم اما مادرم معتقد بود وقت برای مستقل شدنم هست و نباید عجله کنم. همین تصمیمات پشت هم دست به دست هم دادند تا روزهایم را تیره و تار کنند.
با صداهای بلند از جا پریدم. باغبانی صدایم می زد تا به هنگام روشن کردن آبپاش ها خیس نشوم! گیج و خوابالود کوله ام را بغل کردم و از چمن ها خارج شدم. بدنم از سردی هوا لرز گرفته بود و دهانم کاملا خشک شده بود. نگاه عجیب آدم ها هنوز روی من می چرخید. شال و موهایم را مرتب کردم و کوله ام را پشتم انداختم. به سمت دستشویی پارک رفتم و سعی کردم به اوضاعم برسم. چشم هایم پوف کرده بود و رنگی به صورتم نمانده بود. دقایقی در سرویس بهداشتی به صورتم چشم دوختم تا کم کم مغزم بیدار شود. مادرم الان در چه وضعیتی بود؟ نگران شده بود و یا مثل همیشه مطیع ناپدری بود و بدون فکر من به زندگی اش می رسید؟ از شیر دستشویی کمی آب خوردم که زنی همراه فرزندش وارد سرویس بهداشتی شد. نیم نگاهی به آنها انداختم و جمع و جور تر ایستادم. موبایلم را در آوردم تا وضعیت را چک کنم. دوازده تماس از مادرم و یک تماس از ناپدری! چندین پیام از مادرم داشتم که از ظهر تاکنون فرستاده بود؛ پیام هایش را باز کردم. ابتدا ابراز نگرانی داشت و می خواست برگردم، بعد فقط می خواست بدونم کجا هستم و در آخر اصرار داشت تا خانه ی تک عمه ام بروم. خواهر پدرم که از زمان مرگ پدرم آنچنان رفت و آمد نمی کردیم. نمی خواستم به حرفش گوش کنم و ندایی را که درونم می خواست به نگرانی هایش توجه کنم، پس می زدم.
بی حوصله از سرویس بهداشتی بیرون زدم و روی نیمکتی نشستم. می دانستم چه کنم، آنقدر تجربه ی کاری به عنوان آشپز و کمک آشپز را داشته ام که آشناهای خود را داشته باشم. هرچند که رشته ی تحصیلی واقعا این نبود! با چند کافه ی آشنا تماس گرفتم و حرف زدم؛ یا استخدام نداشتند و یا شرایطشان به درد من نمی خورد! جای خواب چیزی نبود که روی هر شغلی بیاید!
در آخر وقتی با مدیر یکی از کافه های قدیمی حرف می زدم، او گفت که رستورانی را در غرب تهران می شناسد که آشپز می خواهند و جای خواب هم دارد. با حرفش باریکه ای از نور در دلم روشن شد و تمایلم برای خودزنی کمتر شد. به سرعت آدرس را گرفتم و تشکر کردم. باید به سمت غرب می رفتم... شاید اوضاع به بدی که به نظر می رسید نبود!
.
.
.
قسمت دوم :)
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم❣

death of butterflies Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang