سرم را از روی میز بلند کردم؛ چشمانم تار می دید. چندین بار پلک زدم تا بلکه تاری از مقابل دیدگانم کنار برود. به یاد نداشتم چه شده بود و من کی به خواب رفته بودم. بشقاب سیب زمینی نصفه که سرد شده و از دهان افتاده بود؛ هنوز مقابلم قرار داشت. تصاویردر ذهنم جان گرفتند و تازه به خود آمدم. مضطرب از جا پریدم و از ذهنم گذشت یعنی صاحب کافه من را بیدار نکرده بود تا بروم...؟ سرم تند به اطراف چرخید که مردی را تنها پشت میز بغلی دیدم. شاید کافه را هنوز نبسته اند که من را صدا نکرده اند؛ شاید هم ... . نیمی از چراغ ها خاموش شده بود که فضایی دلگیر تر و نیمه تاریک را فراهم کرده بود. دستی به صورت خواب رفته ام کشیدم و کوله ام را برداشتم؛ باید می رفتم. به سمت صندوق حرکت کردم، به هنگام رد شدن از میز آن مرد بویی عجیب اما آشنا مشامم را پر کرد که باعث شد سرم به سمتش برگردد. نگاهم از فنجانی که مقابلش قرار داشت، بالا رفت که متوجه شدم مرد من را تماشا می کند. جا خوردم و قدم هایم سست شد. نگاه مرد برق خاصی داشت که حالتی عجیب به چهره اش می داد. چهره ای که در نگاه اول مرموز یا حتی خبیث به نظر می رسید اما در پس نگاهش آرامش نهفته بود. دست پاچه سرم را به زیر انداختم و به سمت انتهای کافه که صندوق قرار داشت رفتم. شو کیسی در کنار صندوق قرار داشت که خالی بود و چراغش را هم خاموش کرده بودند. کسی را پشت میز ندیدم که برای حساب کردن آنجا باشد. بلند گفتم: ببخشید... تا بلکه توجه کسی به من جلب شود. گوش دادم؛ هیچ صدایی به گوش نمی رسید. ناگهان متوجه شدم حتی موسیقی که پیش از بیهوش شدنم نواخته می شد هم حالا خاموش شده است. کم کم نگرانی به رگ هایم تزریق شد و من بلند تر گفتم: کسی اونجا نیست؟ و کسی نبود. خواستم پشت میز بروم و خودم غذایم را حساب کنم و بزنم به چاک اما مردد بودم. مگر می شود من اینجا بمانم و کسی داخل کافه نباشد؟... ناگهان حواسم به مردی که داخل کافه بود جمع شد. آب دهانم را قورت دادم و به پاشنه ی پا چرخیدم. با دیدن مرد که در یک متری ام دست در جیب شلوارش ایستاده بود؛ قلبم فرو ریخت. چهره ی مرد خونسرد بود؛ از آن چهره هایی که می خواهند بگویند از همه چیز خبر دارند. نفس هایم منقطع شده بود؛ به سختی گفتم: شما مسول اینجایین؟ مرد تنها سرش را به طرفین تکان داد؛ یعنی نه. حواسم به ظاهر شیکش جمع شد. شلوار پارچه ای مشکی که خط اتوی آن به وضوح پیدا بود، کفش های چرم مشکی و پیراهنی مشکی رنگ که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود. موهایش مرتب بود و هیچ ریش و سیبیلی نداشت. اما فقط چشمان نافذش بود که حواس آدم را پرت می کرد.
دو دستم را در هم مشت کردم و محکم فشردم. گفتم: نمی دونین صاحب کافه کجاست؟ مرد بی تفاوت شانه بالا انداخت و همچنان خیره تماشایم کرد. ترسیده گفتم: خوب پس... با اجازه من میرم!
قدم تند کردم به سمت در خروجی؛ مرد همراه با حرکت من چرخید و همچنان خیره ام ماند. با دستانی یخ کرده و لرزان دستگیره ی آهنی در را گرفتم و محکم کشیدم؛ اما در باز نشد. چند بار دیگر امتحان کردم اما نتیجه ی آن فقط هجوم سرما به زیر پوستم بود. در قفل بود و من اینجا گیر افتاده بودم. به سمت مرد برگشتم و با بیچارگی به در تکیه زدم. زمزمه وار گفتم: در قفله! مرد سر تکان داد و با مکث گفت: آره، قفله!
صدایش بم بود اما لحنش همچنان آرامش داشت. نفس عمیق کشیدم و بیشتر خودم را به در فشار دادم. شاید امید داشتم درون آن حل شوم و یا معجزه ای رخ دهد و از در شیشه گذر کنم و به خیابان پرت شوم. نمیفهمیدم چگونه این اتفاق افتاده بود و گیج و ترسیده تر از هرزمان دیگری بودم. مرد گفت: جایی می خوای بری؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: نمی تونم اینجا بمونم!
مرد-مگه جای دیگه ای برای موندن داری؟
دلم فشرده شد؛ نتوانستم جوابی بدهم. او از کجا می دانست جایی برای موندن ندارم؟! مرد دوباره تکرار کرد: جایی برای موندن داری؟
می توانستم دروغ بگویم؛ او از کجا می فهمید؟ می توانستم بگویم "خانواده ام" نگرانم هستند و باید سریعا به خانه برگردم. شاید کمکم می کرد در را باز کنم و ازینجا بیرون بزنم. لبم را گاز گرفتم که مرد سرش را به طرفین تکان داد؛ به شکلی انگار احساس تاسف می کند. قلبم تاب تاب در سینه ام می کوبید و من هنوز نمی دانستم در چه مخمصه ای گیر افتاده ام. مرد گفت: لازم نیست بترسی! آرام به سمت میزش برگشت و محتویات فنجانش را نوشید.
بی تفاوتی اش نسبت به من اندکی از ترسم را فروکش کرد. موبایلم را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم. اگر به مادر زنگ می زدم، چه؟ بعد فکر کردم نیازی به این کار نیست؛ می توانم به آتش نشانی اطلاع دهم و یا به پلیس زنگ بزنم تا نجاتم دهند. شماره گرفتم و دکمه ی برقراری تماس را زدم. با نیم نگاهی به مرد که حالا پشتش به من بود؛ موبایل را روی گوشم قرار دادم. فکر کردم اگر هم می آمدند و نجات پیدا می کردم؛ بعدش کجا می رفتم؟ خانه؟ اگر بتوان اسمش را خانه گذاشت. آنجا رسما جهنم بود. به علاوه ی اینکه بعد از اتفاق امروز اگر به آنجا برمیگشتم؛ قطعا در یک فاجعه ی بدتری قرار می گرفتم! تماس را بدون اینکه بوق بخورد؛ قطع کردم.
YOU ARE READING
death of butterflies
Short Storyمرگ پروانه ها یک داستان کوتاه سی صفحه ایه که زندگی یک دختر ایرانی رو روایت میکنه. دختری که شرایط زندگیش سخته اما نتونسته تصمیم درستی توی این شرایط بگیره... و اتفاقات بدتر با فرار از خونه براش رخ میده!