عشق فراموش شده

5 2 0
                                    

با پاهای خسته ام در کناره های پیاده رو قدم می زدم که روشنایی توجهم را جلب کرد. به کافه ای نسبتا بزرگ رسیده بودم که چراغ های زرد و سفید رنگش پیاده رو را نیز روشن کرده بود. نمای کافه شیشه ای بود و دو طبقه ی کافه کم و بیش به چشم می خورد. با نگاهی به داخل آن، خاطره ای پررنگ در پشت چشمانم نقش بست. میز دو نفره ای که گوشه ی کافه قرار داشت و اکنون خالی بود. ناخودآگاه به سمت در کافه کشیده شدم و در را محکم هل دادم. فضای گرم و مطبوع کافه به صورتم برخورد کرد. به سمت میز دو نفره حرکت کردم که گارسون جوان مقابلم ظاهر شد و گفت: خوش اومدین؛ چند نفرین؟ من که انگار تازه از خواب پریده باشم لحظه ای را خیره ی صورت پسر ماندم؛ سپس با صدای آهسته ای گفتم: یه نفر... میشه اونجا بشینم؟ گارسون با دست راه را برایم باز کرد و گفت:بله بفرمایین. حرکت کردم و روی صندلی راحت پشت میز فرود آمدم. نگاهم به آرامی روی صندلی رو به رویم نشست. همان لحظه گارسون منوی کافه را جلویم قرار داد و ناپدید شد. نگاهم روی منو چرخید و روی سیب زمینی ویژه ثابت ماند. خاطرات حمله می کردند؛ خاطراتی که گاهی به وجودشان شک می کردم. شاید اگه از خانه بیرون نمی زدم، این سمت شهر نمی آمدم برای کار، یا جای خوابی گیرم می آمد؛ هیچوقت به این کافه نمی رسیدم. کافه ای که حضورش در شهر را پاک فراموش کرده بودم.
همان سیب زمینی ویژه را سفارش دادم و یخ زده به صندلی رو به رویم چشم دوختم. بدنم کرخ شده بود؛ همانند شخصی بودم که خبری بد را همین لحظه به او داده اند. برای من این خبر بد سه سال پیش اطلاع رسانی شده بود؛ اگر صادق باشم خاطراتْ من را به همان سه سال پیش برده بودند و از لحاظ روحی دیگر در این زمان حاضر نبودم. ذهنم همچون ماشینی زمان من را به سرعت به عقب برگرداند تا دلیلی دیگر برای درهم شکستگی به من بدهد.
حامد را از ترم سه می شناختم؛ اما ماجرا از ترم پنج آغاز شد. من با فاصله گرفتن از مادرم به شدت احساس تنهایی می کردم اما دوست آنچنان نزدیکی نداشتم تا با او احساساتم را به اشتراک بگذارم. به همین خاطر زمانی که حامد برای نزدیک شدن به من اصرار ورزید و به مناسبات مختلف هم کلامم شد؛ خیلی زودتر از تصوراتم اعتمادم را جلب کرد. عاشق شدن برای من یک تب تند و تیز نبود که خانمانم را بسوزاند. حامد آنقدر آهسته آهسته وارد زندگی ام شد که زمانی به خود آمدم که او بخش جدایی ناپذیر روزهایم شده بود. دو سه روز در هفته را در این کافه، کافه ی مورد علاقه اش، وقت می گذراندیم و حرف می زدیم. او آنقدر برایم خوب بود که تمام جاهای خالی زندگی ام را پر می کرد. شاید هم بیش از حد خوب بود...! چند ماه بعد از فارغ التحصیلی خبر داد که پدرش کارهای اقامتش را در کانادا جور کرده است و قصد رفتن دارد. این خبر آنقدر شوکه کننده بود که به حرفش خندیدم و محکم به شانه اش کوبیدم. باور اینکه می خواهد من و تمام خاطراتمان را بگذارد و برود برایم سخت بود. اما اتفاق افتاد... دو روز قبل از پروازش بار دیگر به اینجا آمدیم. همینجا رو به رویم نشست و با اینکه ناراحتی از چشمانش می بارید اما حاضر به ماندن نشد. آن آخرین قرارمان بود و شاید غمگین ترینشان... و رفت! چند هفته ی اول رفتنش گاهی خبر می گرفت اما خوب... از کسی که آن سر دنیا زندگی می کند چه انتظاری دارید؟ آن هم کسی که میزان عشقش به من آنقدری نبود که او را مجبور به ماندن کند.
رفتنش برایم گران تمام شد و بعد از آن خودم را به آب و آتش زدم تا فراموشش کنم. کار کردن های زیاد بخشی از آن بودند.
گارسون دیگری بشقاب سیب زمینی با ژامبون و پنیر را مقابلم قرار داد. ظرف سس و چنگال و چاقو هم وسط میز گذاشت و گفت: امری ندارین؟ سر تکان دادم و تشکر کردم. هرچه حساب می کردم نمی توانستم آن همه سیب زمینی را بخورم و اصلا نمی دانستم چرا وارد کافه شده بودم. شاید فقط دنبال جای گرمی بودم تا در آنجا بنشینم؛ شاید هم می خواستم یک بدبختی قدیمی را یادآوری کنم.
سرم را پایین انداختم و با سیب زمینی ها خودم را سرگرم کردم. صدای موسیقی بی کلامی فضا را دلنشین تر کرده بود. با اینکه تقریبا کافه شلوغ بود اما سروصدای صحبت ها آنچنان به گوش نمی رسید؛ حداقل نه به گوش منی که در یک دنیای دیگر سیر می کردم. در دنیایی که به خانه مادری می روم، در را باز می کنم و مادر روی مبل راحتی سرخابی رنگ نشسته است و سریال های آبکی تلویزیون را تماشا می کند. بعد نگاهش به من میفتد و میگوید: کجا بودی تا این وقت شب؟ شام خوردی؟ نگرانت شدم... اگر روز سختی را پشت سر گذاشته باشم احتمالا با بغض به آغوشش پناه می برم و غرغر می کنم؛ از سختی زندگی در میان آدم هایی که ماسکی جز بدخلقی بر صورت نمی زنند. اگر هم نه، چه چیزی بهتر از استقبال شدن با صورت بشاش مادرت...؟!
زمانی دیوانه شدم که خانواده ای به همراه تک پسرشان برای خواستگاری از من پایشان را در خانه گذاشتند. من زمانی فهمیدم که مهمونی یک مراسم عادی نیست که پدر پسر پیشنهاد حرف زدن من و پسرش را داد! خون خونم را می خورد و با چشمانی برزخی به مادرم نگاه می کردم. با لبخندی تصنعی مرا تماشا می کرد و سعی داشت آبروداری کند. دندان بر سر جگرم گذاشتم و حرفی بر زبان نیاوردم. آن شب که تمام شد بر سر مادرم هوار شدم و نالیدم از تمام خودسری هایش و تغییراتی که آتش به زندگی من انداخته است. شوهرش آن شب را ساکت ماند و دخالتی در صحبت های من و مادرم نکرد. اما مصمم بود تا برنامه ی ازدواج من را زودتر بچیند. بارها به مادرم توپیدم که خانه ی آنها را ترک می کنم فقط دست از سر من بردارند. تا اینکه ناپدری دخالت کرد و گفت: دختر مجرد و خونه ی جدا؟ همینمون مونده...! شعله های آتش گریبانم را گرفت و من چاره ای جز فرار از آن زندان را نداشتم؛ برای ذره ای اکسیژن تا نفس هایم بالا بیاید. اما از ظهر که در خیابان ها حیران می چرخم؛ نه تنها اکسیژنی به ریه هایم نرسیده است بلکه انگار نفس های آخر را می کشم.

death of butterflies Where stories live. Discover now