معجزه

4 2 1
                                    

بغض کرده سرم را پایین انداختم و به نوک کتونی هایم چشم دوختم. در نهایت ناامیدی به سر می بردم و شاید راه دیگری وجود نداشت؛ حالا فقط معجزه می توانست وضعیتم را تغییر دهد.
بوی نوشیدنی مرد بار دیگر در دماغم پیچید و من را به خود آورد. به سرعت به یاد آوردم چرا آن بو برایم آشنا بود اما در عین حال آن را دوست نداشتم. پارسال به هنگام کار در کافه ای، زمان استراحت  همکارم نوشیدنی را به من تعارف کرد. بوی تند و گرمی داشت و برایم ناخوشایند بود. گفته بود که چای توت فرنگی است و با اینکه مزه ی توت فرنگی نمی دهد اما طعم جالبی دارد. من که از آن بوی مشمئز کننده حالم بد شده بود؛ غرغر کردم که همه چیز را هم نمی شود دم کرد و خورد و او به حرفم خندیده بود.
با قدم های آهسته به سمت همان میزی که پشتش نشسته بودم؛‌ رفتم و با طمانینه در جایم قرار گرفت. کوله ی پر از وسایلم را در آغوش گرفتم و به خود چسباندم. مرد سیاهپوش گفت: راحت باش.
اشک هایم بی اختیار فرو ریختند. بی توجه به همه چیز با چشم های اشکی و لب های آویزان گفتم: نمی تونم راحت باشم؛ هیچ جا نمی تونم راحت باشم... خسته شدم! همه چیز سیاهه، همه جا سیاهه... همه چیز بدتر میشه. هیچکس به فکر من نیست و همیشه قربانی دیگران میشم و این درد تموم نمیشه. فقط میخوام تموم شه!
صورتم را با دستانم پوشاندم و هق هق گریه را سر دادم. زار می زدم، درست مثل روز خاکسپاری پدرم! درست مثل وقتی که برگشتیم خانه و من خانه ی تاریک تر از همیشه دیدم. به پایان خط رسیده بودم، چه فرقی می کرد که یک مرد غریبه من را در حال زار زدن تماشا کند؟ همه چیزم را از دست داده بودم،‌ همه چیزم را از من گرفته بودند و من هرچه تا الان تلاش کردم برای نگه داشتن آخرین باریکه های امید؛ بی نتیجه مانده بود. قدرت هیچوقت در دست من نبود و هیچوقت حق انتخاب نداشتم. زندگیم همانند یک طوفان بود که من را در دل خود می کشید و به این سو و آن سو پرتاب می کرد. حق انتخاب مسخره ترین حقی بود که دیگران تظاهر کردند آن را دارم و هیچوقت نداشتم!
صدای بم مرد را شنیدم که زمزمه وار صدایم زد: سمیرا...!‌
با صدایش میخکوب شدم و اشک هایم بند آمد. اسم من را از کجا می دانست؟ دستانم را از مقابل صورتم برداشتم و از پشت پرده ی اشک به مرد قد بلندی که کنار میزم ایستاده بود، نگاه کردم. به بطری آبی که جلویم گذاشته بود، اشاره کرد. آب دهانم را به سختی قورت دادم و کاری که گفته بود، انجام دادم. در بطری را به سختی باز کردم و جرعه ای از آن نوشیدم. بغض پایین رفت و نفسم اندکی بالا آمد. از ذهنم گذر کرد؛ شاید این مرد همان معجزه ایست که قرار است اتفاقات را تغییر دهد!
پشت دستم را روی پلکم کشیدم تا اشک هارا پاک کنم. مرد با طمانینه روی صندلی مقابلم قرار گرفت و دستانش را زیر چانه اش زد. لحظه ای تصویر حامد برایم تداعی شد اما به سرعت او را پس زدم.
چند بار نفس عمیق کشیدم تا هق هقم بند آمد. در سکوت به دستانم نگاه کردم که صدای سیاهپوش به گوش رسید: پشیمونی؟
سرم را با شک و تردید بالا آوردم و به چشمانش نگاه کردم. خیره ماندن در آن چشم های سیاه عجیب و غریب سخت بود و نگاهم مدام در گردش بود. گفتم: از چی؟
مرد-از فرار... امروز فرار کردی! پشیمونی؟
ترس بار دیگر روی قلبم جوانه زد؛ گفتم: از کجا میدونی؟
مرد-از اونجایی که کوله به دست این ساعت از شب توی یه کافه گیر افتادی و جایی رو نداری که بری.
چشمان ریز شدند و مشکوک او را که خونسرد و با اعتماد به نفس زیادی حرف میزد؛ تماشا کردند. انگار همراه با دوستش در عصر پاییزی به کافه آمده است و سعی دارد به او مشاوره بدهد.
جواب ندادم که گفت: بعضی وقت ها چاره ای برای مشکلاتمون پیدا نمیشه و این عادیه؛ پیش میاد!
سرم را به آهستگی تکان دادم و همچنان ساکت ماندم. سوالش را دوباره مطرح کرد: پشیمونی؟
نفسم را به صورت آه بیرون دادم و با مکث گفتم: نه... نمی دونم! شاید نه... شایدم آره! ولی پشیمون نیستم؛ بیشتر عصبانیم. عصبانی از دست مادرم... اون باعث شد من به این روز بیفتم!
مرد-آره؛‌ تا حدی باهات موافقم. موقع ازدواجش باید بیشتر باهات مشورت می کرد.
چشمانم گرد شد: شما از کجا می دونی؟
مرد ساکت ماند و چیزی نگفت. اخم کردم و گفتم: اون فرستادتت اینجا؟ که منو برگردونی خونه؟
مرد-نه! کسی قرار نیست برگرده خونه.
لبانم بسته شد و نگاهم خیره ماند. گفت: یه وقتایی برگشتن حماقت محضه. تازه تو که پشیمون نیستی...
-کاش سرنوشت یه جور دیگه رقم می خورد.
مرد-حسرت نخور، قبولش کن. خیلی وقته ازش گذشته...!
بغض کرده گفتم: همه چیز رو از دست دادم.
مرد-آره... الان آزادی!
-یعنی چی؟
مرد-هیچ قید و بندی نداری، یه نگاه به خودت بکن! هیچ زنجیری به پاهات نیست...
گیج و گنگ نگاهش کردم؛ لبخند زد و با انرژی گفت: به خودت بیا! تو تازه آزاد شدی... همه چیز رو از دست دادی و دیگه هیچ چیزی نداری که مانعت شه!
سرم تیر کشید و دنیا دور سرم چرخید. با ناله ای کوتاه سرم را روی میز قرار دادم و پلک هایم را روی هم فشار دادم. درد کم کم آرام گرفت اما خوب نشد؛ انگار سنگی به شقیقه هایم فشار می آورد.
صدای قدم های مرد را شنیدم که از میز دور شد و کمی بعد دوباره برگشت. صدایش را شنیدم: اینو بخور، برات خوبه!
سرم را بلند کردم که فنجان سفید دسته طلایی را دیدم که داخل نعلبکی قرار داشت. محتویات آن به قرمزی می زد اما نمی دانستم چه چیزیست. دماغم را بالا کشیدم که بوی تند و عجیبش در سرم پیچید؛ چای توت فرنگی! با سرگیجه خودم را عقب کشیدم و گفتم: نمی خوام!
مرد- تو همیشه زندانی می مونی!
-چی؟
مرد-زندانی! زندانی خودت... توی دنیای کوچولوی مغزت موندی و خود خدا هم نمی تونه معجزه برات درست کنه!
-یعنی چی؟
ساکت شد و باز رو به رویم نشست. با ابروهای درهم به چای خیره شدم. نگاه سنگین مرد هنوز روی من بود و این عذابم می داد. انگار بار دیگر زندانی شده بودم و حق با او بود. حضورش به من حس زندانبانی را می داد که برای شکنجه آمده است! عصبی و مضطرب قلنج انگشتانم را شکستم که گفت: چاییتو بخور؛ برات خوبه!
-بخورم چی میشه؟
مرد-شاید یکی از بندهایی که سفت چسبیدی بهش تا ول نشه رو آزاد کردی!
حرف هایش را نمی فهمیدم؛ اما با این وجود گفتم:
-اگه نخورم چی میشه؟
مرد-همیشه اسیر تخیلاتت میمونی!
لب هایم را محکم به هم فشردم و ب حرص گفتم: نمیفهمم چی میگی!
مرد-لازمه بفهمی؟
نفس عمیقی کشیدم و آن را محکم به بیرون فوت کردم. سعی کردم ترس های جمع شده در ذهنم را پس بزنم و تصور کنم این چای برای سردردم خوب است. شانه ای بالا انداختم؛ شاید برای افکارم! با دستی لرزان فنجان گرم را برداشتم  جرعه ای از آن نوشیدم. مزه ی چای بیشتر از هرطعم دیگری حس شد و به جز آن همان بوی عجیب را احساس کردم. وقتی به نظرم آمد که چیز ترسناکی نیست؛ تا آخر آن را نوشیدم. گرمای آن معده ام را گرم کرد. دقیقه ی بعد سرگیجه و سردرد با قوت بیشتری برگشت و ناله ام بلند شد. با دو دستم سرم را گرفتم و محکم آن را فشار دادم. زمین و زمان در برابر چشمانم می چرخید و می چرخید حتی دیگر نمی توانستم مرد سیاهپوش مقابلم را ببینم. سرم با سنگینی روی میز افتاد و از جهان دور افتادم. همه ی صداها و حرف ها و آدم ها از من فاصله گرفتند و به سمت سیاهی پرت شدم؛ سیاهی که به قدرت من را داخل خود می مکید. در نهایت سیاهی موفق شد و هوشیاری ام را از دست دادم.

death of butterflies Where stories live. Discover now