بال زدن پروانه

6 2 1
                                    

به سرعت وارد خیابان اصلی شدم و به سمت ایستگاه مترو رفتم. مترو مثل همیشه شلوغ و خفقان آور بود. فضای قطار با تعداد زیادی دست فروش پر شده بود و درواقع تعداد دست فروشان بیشتر از مسافران بود. صدای دست فروشان تنها صدایی بود که گوشم را پر کرده بود و من نگاهم روی صورت های پژمرده و خسته ی مسافران می چرخید. نمی دانستم مترو چه خاصیتی داشت، اما انگار همه را یاد بدبختی هایشان می انداخت و اگر کس یا کسانی می خندیدند؛ درست مانند این بود که قانون قطار را شکسته اند.
اولین روزها در خانه ی ناپدری آنقدر هم بد به نظر نمی رسید؛ اما احساس غریبی داشتم. مادرم خودش را بازنشسته کرده و در خانه نشسته بود. تا بعدازظهر ناپدری سرکار بود و زمانی که به خانه می آمد فضای خانه شکلی می گرفت که انگار رئیس خانه آمده است. همیشه تا زمان شام در اتاقم می ماندم و جلوی چشمانشان آفتابی نمی شدم. نمی دانم چه بود اما هضم آن دو کنار هم برایم دشوار بود. هرچه حساب می کردم مادرم بهتر از آن بود که کنار این مرد باشد.
با شروع دانشگاه و ثبت نام در دانشگاه غیرانتفاعی، شرایط کاملا عوض شد. زمان زیادی را خارج از خانه می گذراندم و از مادرم و خانه دورتر می شدم. اواسط ترم یک بود که شبی مادرم وارد اتاق شد. آن شب را خوب به یاد دارم؛ چرا که تازه متوجه شدم چقدر با مادرم غریبه شده ایم. درست مانند این بود که تا پیش از این خودم را به کوری و کری می زدم تا خیلی از تغییرات را نادیده بگیرم. اما آنها خود را بیشتر از پیش به رخ کشیدند.
روی تخت دراز کشیده بودم و رمان جدیدی که خریده بودم، می خواندم. با ورود مادر آن را کنار گذاشتم و سرجایم نیم خیز شدم. تنهایی من و مادر با شروع دانشگاه به ندرت اتفاق میفتاد؛ زمانی را که ناپدری سرکار بود من نیز سرکلاس هایم به سر می بردم و به این شکل مادرم ساعات زیادی را در خانه تنها می ماند. او لبه ی تخت نشست و لبخندی مادرانه تحویلم داد و احوالم را پرسید. خلاصه گفتم همه چیز خوب است. مادرم دست هایش را به هم کشید و به آنها نگاه کرد. روی پوست دستانش خط های چروک ظاهر شده بودند و رگ های بیرون زده اش دستانش را لاغر تر نیز نشان می دادند. دستانی که زمانی عاشقشان بودم و کف آن ها را بوسه می زدم. زمان هایی که شبا خسته بعد از کار کنارش می نشستم و کرم های مرطوب کننده را روی دستش خالی می کردم تا پوست دستش خشک نشود. اما حالا انگار مراقبت از آن را پاک فراموش کرده بود! اما این تنها تفاوت نبود. انگشتر فیروزه ای که انگشت حلقه اش را پر کرده نشان میداد که دیگر مجرد نیست و آقابالا سری در خانه اش حضور دارد. نکته ای که تمام این ماه ها سعی می کردم نادیده اش بگیرم.
گفت: دوست پیدا نکردی؟ شانه بالا انداختم و گفتم: دو سه نفری هستند که کلاس مشترک داریم... زیاد نمی شناسمشون! گفت: حواست به خودت هست؟ گفتم: بله مامان! حواسم هست... .
دستم را گرفت و قربون صدقه ام رفت. صدایم در آمد: شما حواست هست؟ متعجب شد و ساکت ماند. شاید توقع داشت دختر سر به راهش اتفاقات را به بزرگی خودش ندید بگیرد و چیزی نگوید. شاید توقع داشت دخترش یک بچه ی چشم و گوش بسته باشد که خیلی چیزها را نفهمد. نمی دانم... اما من آن وضعیت را دوست نداشتم. گفت: آره عزیزم، چیزی نشده که بخواد حواسم باشه. خداروشکر دیگه سر اون کار هم نمیرم؛ زیاد خسته نمیشم. روم نشد چیز دیگری بپرسم؛ خجالت می کشیدم و فرسخ ها فاصله را می دیدم که بیشتر و بیشتر می شد. در آخر با من من گفت: دخترم یه موضوعی هست. ما تو خونمون مرد نداشتیم و قید و بند سفت و سختی هم توی خونه نداشتیم. ولی الان وقتی حاجی خونست یه سری چیزا رو باید رعایت کنیم دیگه.
گفتم: چی مثلا؟
گفت: حاجی خیلی مقیده! بهتره لباس های پوشیده تر بپوشی تو خونه! می دونی چی می گم دیگه؟
گفتم:نه نمی دونم!
نفس عمیق کشید. انگار کوهی بزرگ روی دوش هایش بود که سخت در تلاش بود تا آن را از روی دوش بردارد. و من... من نمی فهمیدم چرا باید در خانه ای که زندگی می کردم لباس پوشیده تر بپوشم. چه چیزی باعث می شود تا در خانه محدود شوم و زیر ذره بین قرار بگیرم. ما هیچوقت همچین قوانینی برای زندگی نداشتیم و حالا انگار در سیاره ای جدید ساکن شده ام!
گفت: حاجی به تو نامحرم میشه! خوب نیست زیاد لختی بپوشی...!
یادم می آمد آنچنان متعجب شدم که چشم هایم اندازه ی توپ بزرگ شد و ابروهایم بالا پرید. تا آنجا که در مدرسه خواندیم نامحرم شخصی بود که امکان ازدواج بین آن دو شخص وجود داشت و ... بهت زده گفتم: ولی فکر کردم من دخترشم!
مادرم به سرعت در صدد درست کردن اوضاع برآمد: تو دخترشی... قطعا دخترشی! ولی برای پدر و دختر هم یه مرزی وجود داره دیگه!
ساکت ماندم و تماشا کردم. مردد گفت: باشه دیگه دخترم؟ مشکلی نیست پس؟ رعایت کن مامان جان... همیشه هم که خونه نیست هر موقع نبود راحت بگرد برای خودت...! قربون دختر عاقلم بشم که بزرگ شده...!
راستش را بگویم نصف حرف های بعدش را نشنیدم. چند ثانیه ای در آغوشم کشید و بعد از فراخوانده شدن توسط شوهرش از اتاق بیرون رفت. داغ کرده بودم و می سوختم. در کوره ای که مادرم برایم درست کرده بود. بعد از مرگ پدر این دومین بار بود که در شرایطی قرار می گرفتم که زندگی کردن را برایم سخت می کرد! برای کسی که در آغوش مادر بزرگ شده بود و روز هایش در زیبا ترین حالت ممکن گذشته بود؛ اینجا همانند زندان بود!
خسته مسافت بین مترو و رستوران مورد نظر را طی کردم. از شدت ناراحتی و فشار عصبی استرس دمای بدنم را پایین آورده بود. رستوران مورد نظر تازه تاسیس بود اما دکور زیبایی داشت. خارج از آن صندلی هایی با گلدون های زیبا گذاشته بودند اما داخل آن جای نشستن نداشت تنها مبلی برای انتظار در امتداد صندوق قرار داده بودند. یک راست به سوی صندوق رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم از سوی چه کسی آمده ام و برای چه کاری آنجا هستم. بعد از کمی معطل شدن، گفتند که مسئول استخدام رفته است و فردا اول وقت باید برگردم برای مصاحبه...!
از آنجا بیرون زدم و چند قدمی دور شدم. با اینکه ناامیدم نکرده بودند اما حسی که داشتم شبیه به بن بست رسیدن بود. نزدیک غروب بود و خیابان ها شلوغ و شلوغ تر می شد. نمی دانستم کجا بروم...! تمام انرژی ام برای پس زدن اشک و حس پشیمانی بود که هرلحظه بزرگ و بزرگ تر می شد. من هنوز هم راه چاره داشتم. می توانستم شب را در هتل یا مسافرخانه ای بگذرانم تا به هنگام صبح برای استخدام برگردم.

death of butterflies Where stories live. Discover now