part 1

43 7 3
                                    

#Last_smile

قدم هاشو تند تر کرد تا از دست اون سایه فرار کنه.
به انتهای کوچهٔ بن بستی رسید روی زانو هاش خم شد و دستشو روشون گذاشت سعی کرد روی نفس کشیدنش تمرکز کنه و هوا رو به ریه هاش بفرسه سرشو بالا گرفت و به کوچه نگاه کرد وقتی از نبودن سایه مطمئن شد از کوچه خارج شد و به دیوار تکیه داد هنوز ریتم نفس کشیدنش مرتب نشده بود.

حالش خراب بود اینو هرکی که از کنار پسرک رد میشد میتونست بفهمه اما بره کسی اهمیتی نداشت که اون حالش خوب نیست در واقع نباید هم میداشت اگه از کسی توی این دنیا میپرسیدن مین یونگی رو میشناسی یا آدرسی ازش داری؟

اونا درجواب فقط قیافه سوالی ای میگرفدن و میگفدن:«شوخیت گرفده؟از کجا باید اینی که میگی رو بشناسم؟

برای یونگی هم مهم نبود که کسی اونو نمیشناسه و اهمیتی بهش نمیده .

برای اون تنها دلخوشیش کافه ای بود که توش آرامش داشت.
اون زیاد با کسی معاشرت نمیکرد.

و خب عادی بود که کسی اونو نشناسه

اما همه چی از همون روز تغییر کرد وقتی که با صدای مخملی پسری سرشو بلند کرد و با چهره نگران اون مواجه شد حس کرد یچیزی داره عوض میشه حس کرد شاید دیگه زندگیش مث قبل مزخرف و یکنواخت نباشه.

با صدای نگران پسر به خودش اومد:

_هی پسر حالت خوبه؟ببینم خوبی؟

یونگی متعجب شده بود.

براش باعث تعجب بود که چرا باید حال اون روزش بره کسی مهم باشه
توی چشم های پسر رو به روش خیره شد و بعد سرشو اروم به علامت اینکه خوبم تکون داد.

چشم های نگران پسر یکم اروم گرفت و نفسشو با خیال راحت بیرون داد.

_خب خوبه که خوبی من جونگ کوکم جئون جونگ‌کوک اسم تو چیه؟

یونگی برای بار دوم توی اونروز جا خورد

اولیش بره این بود که اون پسر برای حال بدش اهمیت قائل شده بود و دوم اینکه اون خیلی زود خودمونی شده بود و خیلی زود خودشو معرفی کرد.

_خب عب نداره اگه نخوای اسمتو بگی به هرحال خوشحا........

+یونگی....مین یونگی

پسر لبخند خرگوشی ای زد و دستشو جلو برد تا با یونگی دست بده.

_خوشبختم یونگی

یونگی آب دهنشو قورت داد و سر تکون داد

_خب یونگی چند سالته؟میتونم هیونگ صدات کنم؟

یونگی با تن صدای خیلی کمی لب زد:

+۲۸ سالمه

_عااا پس میتونم هیونگ صدات کنم. من ۲۳ سالمه خوشحالم شناختمت یونگی هیونگ.

Last smileWhere stories live. Discover now