part 3

14 4 2
                                    

فلش بک:

یونگی از مدرسه خوشحال به خونه برگشت و کارنامه به دست به دنبال مادرش می‌گشت:

-اوما؟

توی آشپزخونه رو گشت تا مامانشو پیدا کنه ولی اونجا نبود.

از اشپزخونه بیرون اومد که صدای ناله های ضعیف کسی رو از بالا شنید.

به سمت راه پله های بالا رفت تا ببینه صدا از کجا میاد در اتاق مادرشو باز کرد و با صحنه ای که مواجه شد همه ی وجودش یخ زد.

چند بار پلک زد تا اشک هایی که تو چشماش بودن بریزن تا واضح ببینه چه اتفاقی افتاده؟

اینم یکی از اون کابوس های مسخره اش بود نه؟

از همونا که اخرش مامانش صداش میکرد و میبوسیدش و تا وقتی دوباره خوابش ببره پیشش میموند؟

ولی نمیتونست واقعیت نداشته باشه.

همه چی واضح بود انگار کابوساش واقعی شده بودن.

با صدای مردی که روی مادرش نشسته بود و با چاقو روی بدن مادرش زخم های عمیقی میذاشت به خودش اومد و چشم از مادرش گرفت:

-اوه تو؟ باید یونگی باشی نه؟

مرد قهقه‌ای زد و از روی مادرش بلند شد و به سمت پسرک بهت زده اومد.

یونگی میخواست عقب بره.
میخواست از شر دستای کثیف اون مرد دور بمونه،ولی پاهاش یاری نمیکرد.مرد جلوتر میومد و یونگی نمیتونست کاری کنه.

با صدای مادرش نگاه بهت زده اشو از مرد به سمت مادرش کشوند:
-لط...لطفا به اون کاری... نداشته باش...التماس...التماست میکنم

یونگی بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره اجازه داد اشکاش بدون صدا بریزه.

مرد قهقه‌ی دیگه ای سر داد و «نچ نچ»ی کرد و طرف صندلی گوشه اتاق رفت:

-خیلی خب پس منتظر اون پدر بیشرفت میمونیم.

پسرک کوچولو برای چیزی که داشت میدید زیادی سنش کم بود و نمیتونست طاقت چنین چیزهایی رو داشته باشه.

نمیدونست چیکار کنه...

داد بزنه؟

جیغ بکشه؟

کمک بخواد؟

از خدا کمک بخواد؟

موقعیتی که توش بود مثل جهنم بود

اوه جهنم؟

نه فکر نکنم جهنم جلو فاجعه ای که داشت برای یونگی اتفاق می‌افتاد چیزی باشه.

چرا باید این اتفاق براش می‌افتاد؟

خون از بدن بی‌جون مادرش روی تخت جاری بود و لحاف های سفیدی که به رنگ خون بودن بدجور یونگی رو می‌شکست.

Last smileWhere stories live. Discover now