بی هدف توی خیابون ها قدم میزد.
صدای ماشین های اطرافش،صدای ادمای رهگذر، در حالت عادی همهٔ اینا میتونست روی عصابش باشه ولی وقتی فکرش مشغول بود...
نمیتونست به سر و صداهای اطرافش واکنش نشون بده.
براش عجیب بود چطور حال بدش برای یک نفر مهم بود، چطور یک نفر خودشو خیلی زود بهش معرفی کرده بود و اعتماد کرده بود.
کاغذی که روش شماره ای نوشته بود دراورد و بهش نگاهی کرد.
اون پسر توی دقیقه اخر روی کاغذی شمارشو نوشت و بهش داد.
فکر نمیکرد انقدر زود با یه نفر صمیمی بشه و ازش شماره بگیره.
همه چی براش عجیب بود.
میخواست ته و توی این قضیه رو دراره.
شمارهٔ جونگکوکو گرفت و منتظر پاسخ موند بعد چند بوق صدای پسرک توی تلفن پیچید:
_بله بفرمایید
یونگی نفسی گرفت :
+یونگی ام جونگکوک.یادته؟
جونگکوک با ذوق و لحن شیرینی گفت:
_اوو هیونگ اره اره چیشد که به این زودی تماس گرفتی؟کاری داری؟
یونگی فکر کرد:
+نه نه فقط میخواستم ببینمت کجایی؟
_اوه هیونگ من الان سرکارم.
یونگی با خودش فکر کرد چه بهتر که به سرکار اون بچه بره و از کارش سرک بکشه.
+مشکلی نداره فقط میخوام بیشتر باهات اشنا شم.
_حتما. الان برات ادرس محل کارم رو میفرسم.
+باش منتظرم فعلا.
یونگی گفت و بعد تلفن رو توی جیبش گذاشت و منتظر ادرس شد.
_______________________________________________
جلوی ساختمون بلندی از تاکسی پیاده شد و نگاهی از پایین به بالای ساختمون انداخت.
جونگکوک مدلینگ بود؟
اوه واقعا به استایلش میخوره اون پسر جذاب و شیک پوشه.
سرشو چرخوند تا دنبال چهرهٔ اشنایی بگرده بعد چند لحظه دستی روی شونش نشست.
_سلام هیونگ بیا بریم دفتر من.
یونگی بی حرف فقط سرتکون داد و دنبالش راه افتاد.
جونگکوک درو باز کرد و یونگی رو داخل راهنمایی کرد.
بعد با صدای نسبتا بلندی داد زد:
_هیونجین یه فنجون قهوه بیار.
یونگی یکم ب اطرافش نگاه کردو گفت:
YOU ARE READING
Last smile
Adventureخلاصه: قدم هاش رو تند تر کرد تا از دست اون سایه فرار کنه.!! اون هنوزم خنده های قشنگی داره چه حسی داره وقتی تورو با خودم داخل لجنی که توش غرق میشم میکشم؟... _اگه من وارد زندگیت نمیشدم هیچوقت اینطور نمیشد... +اگه تو وارد زندگیم نمیشدی زندگی ای در کار...