part 2

22 5 15
                                    

بی هدف توی خیابون ها قدم میزد.

صدای ماشین های اطرافش،صدای ادمای رهگذر، در حالت عادی همهٔ اینا میتونست روی عصابش باشه ولی وقتی فکرش مشغول بود...

نمیتونست به سر و صداهای اطرافش واکنش نشون بده.

براش عجیب بود چطور حال بدش برای یک‌ نفر مهم بود، چطور یک نفر خودشو خیلی زود بهش معرفی کرده بود و اعتماد کرده بود.

کاغذی که روش شماره ای نوشته بود دراورد و بهش نگاهی کرد.

اون پسر توی دقیقه اخر روی کاغذی شمارشو نوشت و بهش داد.

فکر نمیکرد انقدر زود با یه نفر صمیمی بشه و ازش شماره بگیره.

همه چی براش عجیب بود.

میخواست ته و توی این قضیه رو دراره.

شمارهٔ جونگ‌کوکو گرفت و منتظر پاسخ موند بعد چند بوق صدای پسرک توی تلفن پیچید:

_بله بفرمایید

یونگی نفسی گرفت :

+یونگی ام جونگ‌کوک.یادته؟

جونگ‌کوک با ذوق و لحن شیرینی گفت:

_اوو هیونگ اره اره چیشد که به این زودی تماس گرفتی؟کاری داری؟

یونگی فکر کرد:

+نه نه فقط میخواستم ببینمت کجایی؟

_اوه هیونگ من الان سرکارم.

یونگی با خودش فکر کرد چه بهتر که به سرکار اون بچه بره و از کارش سرک بکشه.

+مشکلی نداره فقط میخوام بیشتر باهات اشنا شم.

_حتما. الان برات ادرس محل کارم رو میفرسم.

+باش منتظرم فعلا.

یونگی گفت و بعد تلفن رو توی جیبش گذاشت و منتظر ادرس شد.

_______________________________________________

جلوی ساختمون بلندی از تاکسی پیاده شد و نگاهی از پایین به بالای ساختمون انداخت.

جونگ‌کوک مدلینگ بود؟

اوه واقعا به استایلش میخوره اون پسر جذاب و شیک پوشه.

سرشو چرخوند تا دنبال‌ چهرهٔ اشنایی بگرده بعد چند لحظه دستی روی شونش نشست.

_سلام هیونگ بیا بریم دفتر من.

یونگی بی‌ حرف فقط سرتکون داد و دنبالش راه افتاد.

جونگ‌کوک‌ درو باز کرد و یونگی رو داخل راهنمایی کرد.

بعد با صدای نسبتا بلندی داد زد:

_هیونجین یه فنجون قهوه بیار.

یونگی یکم‌ ب اطرافش نگاه کردو گفت:

Last smileWhere stories live. Discover now