meet again

374 87 1
                                    

امروز دوباره دیدمت...
باورم نمیشه ...
دیدن چشمهات با چشم های باز...
دیدن لبخندت در حالی که رو چمنای خیس رو به روی کلبه ام ایستادی و بهم خیره شدی ، سالها پیش شاید عادی ترین اتفاقی بود که میتونست هر روز صبح برام بیوفته اما حالا ...
هنوزم واسم  مثل خواب میمونه...
زبونم بند اومده بود اما تو اروم بودی...
انتظارشو نداشتم‌ اما تو هنوزم همون ادم بودی...
همون مرد مهربون و شیرینی که سالها پیش عاشقش شده بودم...
دستامو گرفتی و ازم خواستی که به داخل دعوتت کنم...
دستهات گرم بود ...
مثل لبخندت...
مثل قهوه ای که بعد از سالها توی کلبه ام نوشیدی...
مثل گونه هام وقتی دوباره دیدمت...

Sweet little sin~Where stories live. Discover now