Photos hidden under the bed

618 99 4
                                    

از اخرین باری که دیدمت چند وقت میگذره؟
یک‌سال؟ دوسال ؟
شایدم بیشتر ، نمیدونم...
امروز دوباره رفتم سراغ عکسات ...
همونایی که زیر تختم قایم کرده بودم ...

بهت گفته بودم که همشونو دور ریختم ، ولی دروغ گفتم ...

نگهشون داشته بودم واسه روزایی مثل امروز...
روزایی که حس میکنم دارم چهرتو فراموش میکنم میرم سراغشون و اونقدر به چشمات تو عکس خیره میشم تا دوباره تو ذهنم پایدار بشن...

میخوای بگی این اشتباهه؟
میدونم عزیز ترینم ، میدونم...
این اشتباهه چون تو دیگه مال من نیستی...

چشمات...
نگاهت...
اونا حالا دیگه متعلق به زنی ان که روز هاتو تو اغوشش شروع میکنی و شبها قبل از بستن چشمات لبهاشو میبوسی...

تو واسه شب کردن صبح هات یه بهونه داری...
یه زن زیبا و یه پسر بچه شیرین که احتمالا لبخندی شبیه به تو داره...
یه خانواده واقعی ...
ولی من چی؟

من اینجا ، به اندازه یک اقیانوس از تو فاصله دارم و تنها بند امیدم به زندگی همین گناهیه که روز اخر ازش حرف میزدی ...

دیدن چشمهات از پشت پلک های بسته ام و لبخند زدن به چهره غمگینت توی اخرین دیدارمون...

Sweet little sin~Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang