Sweet little sin

342 87 9
                                    

امروز...
امروز عجیب بود ...

حتی عجیب تر از روزی که بعد از سالها پشت در کلبه ام دیدمت ؛ همون روزی که دعوتت واسه اومدن به خونتو پذیرفتم...

خونت بزرگ بود ...
سرامیکا و سنگای سفید رنگ اون عمارت دقیقا همون حسیو بهم منتقل میکردن که تو میکردی ...
آرامش...

درست لحظه ورودم به اون عمارت پسر بچه شیرینی رو دیدم که با پاهای کوچیکش به سمتم میدوید و اسممو صدا میکرد :

یونگ بوک آجوشی...
درست حدس زده بودم ...
لبخندش بی نهایت شبیه تو بود ...
زیبا ، دلنشین و ارامش بخش...
اما اون بچه اسممو از کجا میدونست...؟

 و از اون مهم تر ؛ عکسای دونفریمون تو ساحل و تو اغوش هم یا عکسای نیمه لخت من توی تخت دونفریمون که سالها پیش ازشون به عنوان " گناه کوچولوی شیرین " یاد میکردی  روی پیانوی مشکی رنگ وسط خونه ات چیکار میکردن؟

و اخرین سوال ...
 همسرت کجا بود ؟

Sweet little sin~Where stories live. Discover now