Chapter 29

692 167 10
                                    

چان پرید تو حرف بک :
_من آدم فضایی نیستم بک یکم صبر کن و گوش بده
+من گیج شدم آخه..خب اون موجودات چه ربطی به تو دارن ؟
_اونا منو دزدیدن مثل یه موش آزمایشگاهی!
دهن بک بسته شد و انگشتاش کامل یخ زدن ، چان نفسی گرفت :
_بذار از قبلش بگم بهت...من مثل همه به دنیا اومدم و زندگی کردم ؛ یه نفرو خیلی
دوست داشتم هیچوقت عاشقش نشدم ولی میدونم که زیادی دوستش داشتم یه حسی که
خیلی قدیمی شده
+هیون کی..
_ره هیون کی ، من و هیون کی حدود پنج قرن پیش به دنیا اومدیم! اون کشته شد
منم مجبور شدم فرار کنم وگرنه منم میکشتن! توی جنگل گم شدم ، زخمی بودم خسته
بودم و به شدت تشنه بودم ...
چان تمام اون حس هارو تک به تک یادش بود و با گفتنشون میتونست دوباره حسشون
کنه ! لحنش جوری عمیق بود که حس هاشو به بکهیون هم تزریق میکرد ، وادارش
میکرد به سکوت :
_روی زمین نشستم چشمام داشت سیاهی میرفت اما نوری تو آسمون دیدم...و بلافاصله
بعد از اون با اینکه صبح بود آسمون کاملا تاریک شد،اون زمان مردم
نمیدونستن اما الان بهش میگن خورشید گرفتگی
چان نگاهشو دوخت به حرکت نرم سطح آب رودخونه روبه روش و ادامه داد :
_یه چیز عجیب از آسمون اومد روی زمین ؛ همون موقع ها بی هوش شدم اما یه چیزای
کمی قبل بی هوشیم یادمه ، یه کسایی داشتن بلندم میکردن یا همچین چیزی چون وزنمو
حس نمیکردم ، وقتی به هوش اومدم چشمام باز کردم تو یه اتاق سفید بودم چیزایی مثل
لامپ یا ال ای دی اونجارو روشن کرده بود و واسه منی که همیشه از آتیش واسه
روشنایی استفاده میکردم خیلی عجیب بود ، چیزی که روی خوابیده بودم عجیب تر و
دستگاه هایی که بهم وصل بود از همه عجیب تر بود واسم ؛ فکر میکردم مردم اما نفس میکشیدم چیزی روی بینیم بود الان شبیهشو داریم ، مثل کپسول اکسیژن...هیچ ایده ای
راجب شرایطم نداشتم تا اینکه کسایی که دزدیده بودنم رو دیدم ...
تا قبلش با دستگاه هاشون روم کار میکردن و من کسیو نمیدیدم اما بعد از شاید یک روز
بالاخره سه تاشونو دیدم ، موجوداتی بودن شبیه ما آدم ها اما با یک سری تفاوت ها
رنگ پوستشون...فرم صورت و چشم هاشون ...همه چیزشون به طرز ترسناکی برای
اون موقع من عجیب بود ، برای اولین بار تو زندگیم بود که میفهمیدم تلپاتی چیه
از اون طریق باهام حرف میزدن بدون هیچ صدایی من حرفاشونو میشنیدم
گفتن میخوان برم گردونن و به قولشون هم عمل کردن .
بک از این داستان ها یه چیزایی شنیده بود و کتاب هایی راجب آدم هایی که ربوده شده
بودن توسط فضایی ها خونده بود اما همیشه واسش خیلی دور از ذهن بود ، سرشو برای
حرفای چان تکون میداد ، زبونشو کشید رو لب پایینش :
+یعنی نهایتا یک روز بردنت و برت گردوندن؟
_نمیدونم چقدر اونجا بودم اما از زمانی که به هوش اومدم تا وقتی که برم گردوندن فکر
کنم کمتر از دو روز شد به حساب خودم...اما روزی که اومدم روی زمین ، درست توی
همون جنگل ولم کردن ،وقتی به خودم اومدم که برگشتم روی زمین ! مثل این بود که از
زندان آزادم کرده باشن حتی یادم نبود دو روز قبل از ترس جونم فرار کرده بودم
ولی خیلی چیزا عوض شده بود...از جمله لباس مردم یا حتی بازار...به لطف یه مرد
میان سال که برم خونه اش فهمیدم روی زمین حدود 30 سال گذشته ...برادر کوچکترم
همونجور که انتظار داشتم با تخت نشسته بود و حالا پسرش پادشاه بود!
بک با نگاه مبهمش خیره بود به چان و هر جا دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره
سوال میپرسید :
+داری میگی توی اون زمان...تو شاهزاده بودی؟
چان سرشو به علامت مثبت تکون داد :
_ولی ملکه ی دوم همیشه میخواست پسر خودش پادشاه شه برای همین شورشی توی
قصر راه انداخت و هیونکی همونجا کشته شد و منم فراری...
چیزی به گلوی بک چنگ میزد یه حس غم شدید حسی که همیشه بعد از کابوس هاش
داشت! دستشو گذاشت روی دست چان ، نمیدونست چرا این کارو کرد ولی میخواست
بهش تسکین بده ؛ ناخوداگاه گفت :
+من بجای همه ی اونا معذرت میخوام...
_تو کاری نکردی بکهیون...
بک دستشو از روی دست چان برداشت :
+بعدش چی؟
_همون روزا که برگشتم دیدم هیچ چیزی روم اثر نداره ، نه شمشیری گوشتمو پاره
میکرد نه سم یا زهری میتونست بکشتم ! بعد از ده سال که کنار اون پیره مرد زندگی
کردم فهمیدم حتی پیرهم نمیشم..وقتی اون پیره مرد فوت شد اهالی اون روستا پشت سرم
حرف های مسخره ای میزدن و میگفتن من نفرین شده ام! از اونجا رفتم ...اون زمان
کشورمون از کره شمالی جدا نشده بود، رفتم سمت شمال ...هر روز ترس اینو داشتم که
اون موجودات باز بیان سراغم ..حتی وقتی بیماری تاعون یا وبا کل جهانو گرفت فکر
میکردم کاره اونا هست و میخوان باز بیان دنبالم..بدن من به همه اون بیماری ها هم قوی
بود ؛ اون زمانا بود که به فکر افتادم پزشک بشم و با اشتیاقم به اینکه چه بلایی سر بدنم
اومده شروع کردم، همون موقع ها بود که برادر کوچکترمو بخشیدم و همه تقصیر هارو
انداختم گردن مادرش که چندین سال بود مرده بود...زندگی جدیدی شروع کردم بین آدم
هایی که روز به روز پیشرفته تر میشدن اما بین این همه شلوغی های زندگی هیچ وقت
هیونکی رو نتونستم فراموش کنم برای همین اولین بار که دیدمت شکه شدم..
+پس...این بود داستانت؟
بک از جاش بلند شد و رو به روی چان ایستاد نفسی گرفت و دست چانیول گرفت :
+من..خودمو برای شنیدن خیلی چیزا آماده کرده بودم اما اونقدرام بد نیست..یعنی تو علنا
یه آدم کاملا قوی هستی که بیشتر آدم های دیگه تجربه داره تو هر چیزی
چان دست بک کشید جلو و دستشو گذاشت رو کمر بک و کشیدش تو بغلش :
_من تمام این سال ها تنها تر شدم ولی حالا دیگه تو رو دارم بک
+آقای کیم میدونه نه؟
_مینهو رو دیدی دیگه...کیم ووبین هم همین قدری بود که آوردمش پیشم خودم بزرگش
کردم و اونم دینشو بهم ادا کرده تا الان
بک پیشونیشو چسبوند به شونه ی چان ، از طرفی خوشحال بود هیون کی آدم تحدید آمیزی نیست واسش!چون مرده و خیلی وقته حسش کمرنگ شده حتما اما از طرف دیگه
حس سنگینی نسبت به هیونکی داشت؛ آدمی که کاملا شبیه بک بوده!و خواب هایی که
همیشه میدید و اذیتش میکردن ؛ سرشو بالا گرفت :
+چانیول...
_جان
+هیون کی چطوری مرد؟زخمی شد ؟
_شمشیر ؛ اون زمان اصلحه ی دیگه ای نبود
بک آب دهنشو غورت داد و خیره شد به گردن چان ، همیشه خواب میدید یه نفر به شدت
زخمیش میکنه و تا حد مردن درد میکشید تو خواب
*ممکنه چان درست میگفته؟یعنی ممکنه من همون هیونکی باشم؟!
اما اون مرده حدود 500 سال قبل زندگیش تموم شده چطور ممکنه با صورت گذشته اش
دوباره به دنیا بیاد..؟ شاید همزادم بوده شایدم..شایدم..هوف نمیدونم *
ذهن بک دیگه گیرایی نداشت ؛ بیشتر از هر چیزی نگرانیش هیون کی بود نه چیزای
دیگه ای که شنیده بود
دست چان روی کمرش بالا پایین میشد :
+خوبی بک؟
_واقعا به طرز مرگباری قوی هستی
چان از جاش بلند شد و بک مجبور شه یکم با فاصله ازش بایسته :
_میخوای یه چیزی ببینی ؟
+چی؟؟
دستشو گرفت و کشیدش تا لبه رودخونه ، کفشو جورابشو بیرون آورد و به ترتیب شلوار
و لباساش بیرون آورد ؛ میخواست حرص بخوره و تذکر بده که یخ میکنی اما یادش اومد
چان گفته بود قویه و اون شب حتی کاپشنشو داده بود به بک بنابراین چیزی نگفت
چان رفت داخل آب و چشماشو داخل آب چرخوند شیرجه زد داخل
بک نفسش حبس شد؛ چان از جلوی چشماش غیب شده بود ، پاهاشو روی زمین میزد و
با دلهره ساعت مچیشو مدام چک میکرد ، به چان اعتماد داشت اما ترسه از دست دادنش
به اعتمادش غلبه میکرد، حدود شش دقیقه گذشته بود و هنوز بالا نیومده بود
با لباس هاش رفت توی آب با صدای بلند صداش زد :
+چااااانیول..پارک چاانیول
جلوتر رفت، آب تا بالای شکمش اومده بود دهن باز کرد تا بلندتر داد بزنه که چان زیر
آب دید که داشت میومد سمتش؛ دست چان دور کمرش حلقه شد و بالاخره سرش از آب
بیرون اومد :
_چرا اومدی اینجا؟!
+یاااا ترسیدم چرا اینقدر طول کشید؟؟؟
بغض توی گلوش بیشتر شد و مشت کم جونی زد به بازوی چان ، سردی دستاشو چان
حس کرد ؛ زیر پاهاشو یک مرتبه گرفت و تو بغلش کشیدش بالا :
_سرما میخوری ببین کی گفتم !
+اصلا چرا رفتی؟؟؟بذارم پایین خودم بلدم بیام...ولم کن
چان کوتاه روی لباشو بوسید و ساکتش کرد :
_واست صدف پیدا کردم
بک بینیشو بالا کشید :
+کو؟
چان صدفو توی مشتش فشار داد و شکوندش ، دستشو باز کرد و مروارید سفید و گردی
بین خورده های صدف پیدا شد :
_اینجاس!
بک با همون حالت قهرش مروارید برداشت و دستاشو دور گردن چان حلقه کرد :
+من الان خیلی ترسیدم تو هم شش دقیقه ولم کردی ...تازه سردمم شد بخاطرش
چان گام های بلندی برداشت و از آب رفتن بیرون ، بک گذاشت رو زمین و سریع
شلوارو کفششو پوشید ، لباسشو گرفت سمت بک :
_همه لباس و شلوارت بیرون بیار اینو بپوش
+ولی
با کار چان دهنش بسته شد ، شلوارشو واسش کشید پایین و تو یک صدم ثانیه لباسشو
بیرون آورد ، بک مجبور بود اطاعت کنه،لباس چان براش اینقدر بزرگ بود و تا رون
هاشو پوشش میداد! کتشو هم انداخت روی دوشش :
_زودتر بریم تو ماشین
بک فرض لباس هاشو از روی زمین جمع کرد تو بغلش و جلوتر راه افتاد ، هوا دیگه
تاریک شده بود و ماه اونقدرام راه روشن نمیکرد ، پاش گیر کرد به سنگی
چنگی به دست چان زد و خودشو گرفت
چان پوفی کرد و بی توجه به بک که رو موود قهرش بود ، تو بغلش بلندش کرد و با
پاهای بلندش قدم های بلندتری برمیداشت
بک بی اعتراض دستاشو دور گردن چان حلقه کرد و سرشو روی شونش تکیه داد
به رودخونه که هرلحظه ازش دورتر میشدن و انعکاس ماه داخلش نگاه میکرد
این دریاچه ی ماه رو به شدت دوست داشت جوری که انگار سال ها میومده اینجا
و از بچگی هم اینجا خاطره داره !
چان در عقب ماشین باز کرد و همونجوری که بک بغل گرفته بود نشست و درو بست
بک سرشو بالاخره از روی شونه اش بلند کرد :
+چرا پشت فرمون ننشستی؟
_که دوباره نذاری رانندگی کنم؟
+یااا نخیرممم
با خجالت سرشو انداخت پایین و لب پایینش برد تو دهنش ، الان که خیلی چیزا راجب
چان میدونست حس خاصی بهش داشت ، انگار با یه آدم فضایی داشت حرف میزد
الان میدونست که چان چقدر قویه و تعجب میکرد تا الان چطوری چان توی همه رابطه
هاشون اینقدر ملایم بوده که هنوز زندس! مسلما میتونه با یه اشاره دست گردن آدما رو
بشکونه!
چان دستی توی موهای خیس خودش کشید و سرشو تکونی داد ، چند قطره از اب
موهاش پرید روی صورت بک و باعث شد بترسه یک لحظه! بدنش تکونی خورد :
+هییین..
_چی شد؟
+ترسیدم...میگم چیزه..
سرشو بالاتر گرفت :
+اممم..تو دستات خیلی قویه نه؟
_ولی همیشه مواظب تو هستم
بک لبشو از داخل گاز گرفت اما بازم نتونست جلوی لبخندشو بگیره :
+حالا که حرف زدیم حس خیلی بهتری دارم
چان ناقافل پشت سرشو تو دستش گرفت و حمله ور شد سمت لباش، با گازی که به لب
پایینش زد کجبورش کرد لباشو از هم باز کنه ، با ولع لب پایینشو میخورد و اجازه نفس
کشیدن هم بهش نمیداد ، بک حس میکرد الان لبش کاملا تو دهن چانیول ذوب میشه
به قدری لبش میسوخت که اشک تو چشماش جمع شد اما چان مثل شیر گرسنه ای شده
بود که طعمه چرب و نرمی گیرش اومده ؛ بک به ناچار ناخن هاشو فشار داد سر شونه
چانیول تا شاید متوجه شه ، اما چانیول با اشتیاق بیشتری لب هاشو میمکید
با درد تو دهنش ناله کرد و چان مجبور شد از لب های خواستنی بک دل بکنه
با صدا مک آخرشو زد و ازش جدا شد
بک تند تند نفس کشید و بریده گفت :
+وحشی..لب..لبام
دست چان موهاشو از پشت سرش کشید و باعث شد حرفش نصفه بمونه ، سرشو کشید
عقب تا دردش نگیره بلافاصله سر چانیول تو گردنش فرو رفت و لبای داغش نشستن رو
گردن خنکش
زبونش کشید روی پوست شیرینش و پراکنده همه جای گردنشو میمکید و مارک میکرد
بک ناچار بود درد و سوزششو تحمل کنه چون همین هم بهش حس خوب میداد
حس اینکه تونسته چانیول رو به وجد بیاره!
دستاشو روی شونه های چان تکیه داد و روی زانو هاش که دو طرف بدن چان بودن
بلند شد ، آب دهنشو به سختی غورت داد
چان حالا که فضای بیشتری گرفته بود یقه ی شل لباس تنه بک رو کشید پایین تر و از
ترهقوه اش تا سینه اش محکم بوسید ، نفس های داغش به پوست یخ کرده ی بک
برخورد میکرد و مور مورش میکرد
با کشیده شدن زبون چان روی نیپل صورتیش نفسش حبس شد، سرشو بالاتر گرفت و
پلکاشو محکم روی هم فشار داد :
+اه..اهه
کوتاه ناله هایی بی اختیار از بین لباش خارج میشد ، دست چان از روی کمرش سر
خورد پایین و لبه ی لباسشو زد بالا و دستشو سوق داد تو شرت خیس شده ی بک
باسنش هم یخ کرده بود ، با لمس دست چان لرزی به بدنش افتاد :
+چاان نه..الان نه..
چان سرشو بالا گرفت :
_هنوز درد داری؟
+هم اینه هم تینکه الان از لحاظ روحی..واسش آماده نیستم باشه؟
چان بوسه کوتاهی زیر چونه اش زد :
_باشه جونور
چان با اینکه دلش میخواست امشب با بک رابطه داشته باشه بیخیال خواسته ی خودش
شد و دستشو از شرتش بیرون آورد و نشوندش روی رونش ؛بک روی زانو هاش اومد
پایین و روی پای چان نشست :
+امشب همه چیز قافلگیر کننده بود
_نیاز داری بهشون فکر کنی بهت زمان میدم
+چان من یه کاری کردم یواشکی...ولی میخوام بهت بگم
_بگو کوچولو
+یه دفتر قدیمی داشتی من برش داشتم ..دوست داشتم زودتر راجبت بدونم وگرنه
نمیخواستم ناراحتت کنم
_کدومش؟
+انگلیسی نوشته بودی
_فاک...نباید بدون اجازه این کارو میکردی
+الان بهت گفتم دیگه
_فعلا بهم برش گردون ، هر سوالی داری خودم بهت جواب میدم دیگه
+چشم..
بک بینیشو کشید بالا و خودشو بیشتر تو بغل چان جا داد :
+بریم برای مینهو خرس بخریم ؟
_با این لباسا؟
بک لباشو آویزون کرد و سرشو به معنی فهمیدن تکون داد :
+باشه..
_اینترنتی میخرم واسش
+مرسییییی
صورت چان تو دستاش قاب گرفت و محکم روی لباشو بوسید .

EVOLUTION Where stories live. Discover now