Chapter 06

1K 303 8
                                    

دمنوشی که مخصوص آماده کرده بود رو شخصا آورد

لبخندی به سهون زد و کنارش رو مبل جا گرفت :

-اینم برای رفع خستگیت

سهون دستشو روی تاج مبل دراز کرد و نامحسوس سر لوهان رو با دستش احاطه کرد

×چه خوش رنگ

-دمنوش مورد علاقه خودمه

×باید مثل عطر خوبش خوشمزه هم باشه

لوهان ابرویی بالا داد :

-امتحانش می ارزه

سهون که دلش میخواست بحث رو ادامه بده فنجون رو برداشت تا تست کنه طعم دمنوشو :

×اگه مردم چی؟

لوهان اخمای بامزه اشو کشید تو هم :

-اون وقت خودم واست مراسم میگیرم

×باشکوه باشه لطفا!

لوهان جلوی لبخندشو گرفت و منتظر نگاهش به سهون بود

سهون دمنوشو مزه مزه کرد...مزه و عطرش خیلی آرامش بخش بود

سرشو یکم تکون داد و با کنجکاوی یکم بیشتر ازش نوشید :

× عجیبه

-خیبی بده...؟

×نه نه...انگار قبلا چشیدمش

-شاید مامانت بلده ، محبوبه بین خیلی ها

سهون سری تکون داد و تا قطره آخرشو با وجود داغ بودن سر کشید

یه عطر آشنا داشت شاید بچه که بوده مادرش این دمنوشو درست میکرده واقعا!

لوهان فنجون سومی که تو سینی بود رو پر کرد و قبل اینکه سهون بخواد بپرسه مال کیه

، داد زد :

-بکهیووونااااا...بیون بکهیون

بک که وسط اسباب ها ایستاده بود و مراقب چندتا کارگرش بود با شنیدن اسمش سرشو

چرخوند :

+بله؟

-بیا یکم استراحت کن

بک سری تکون داد ، نقشه ای که کشیده بود رو سپرد دست سر کارگره پروژه

کلاهشو برداشت و موهاشو تکونی داد

از صبح زود مشغول کار شده بود و واقعا خسته شده بود

کنار سهون نشست :

+ چه بوی خوبی

سهون برای تایید سرشو تکون داد :

×من که خوشم اومد تو هم امتحان کن

لوهان سریع فنجونی که پر کرده بود رو گذاشت مقابل بک ، روی میز

بک سری برای تشکر تکون داد و یک نفس رفت بالا!

لوهان با تعجب نگاهش کرد :

-ووهوااا حتما تو نوشیدن قهاری

با این حرفش سهون زد زیر خنده :

× پریشب باید میدیدیش

بک نیشگونی از بازوش گرفت :

+یاااا به عمت بخند

×عمه ام پیره خنده نداره

لوهان با کنجکاوی پرسید :

-چی شده بود پریشب؟

بک موهای روی پیشونیشو با فوت بلندی که کرد زد بالا :

+مشروب دوز بالا خوردم و کاملا بی هوش شدم

-عاااا...خب دوز پایین تر میخوردی

+من واقعا خوبم توی نوشیدن ولی به عمرم اونقدری نخورده بودم

-خوبه اوردوز نکردی!

بک فنجونو گذاشت روی میز ؛ با یادآوریشم حرصی میشد :

+دوسته سهون لطف!کردن!!بردنم خونشون بهم شربت کوفت زهرمار دادن خوب شدم

ظاهرا

سهون با یادآوری دیروز یکم مایل شد سمت بک :

×به نظر میاد از چانیول خوشت نمیاد

بک از جاش بلند شد و کش و تابی به بدنش داد :

+معلومه! اون فقط یه بدعنق و رو عصابه

رو کرد به لوهان :

+ ممنون بابت دمنوش خیلی خوب بود

لوهان با لبخند گرمی سرشو تکون داد

بک زیر لب غرغر کنان رفت سراغ کارش

لوهان نمیدونست دیگه چی حرفی بزنه و سهون از اون بدتر

چند دقیقه ساکت کنار هم نشستن تا اینکه لوهان تنها موضوعی که به ذهنش رسید رو

گفت :

-عممم میگم

×هوم؟

-چانیول کیه؟

×دوست صمیمی من

-به نظر میاد رابطه دوستات با هم خوب نیست

×چان یکم متفاوته اخلاقش...به مرور درست میشن نمیتونم دوستامو تفکیک کنم که

-همین که دوست های صمیمی ای داری خودش خوبه

×آره خب...تو معمولا تنهایی؟ این چند وقت ندیدم دوستی بیاد پیشت یا حتی خانواده

لوهان با این سوال یکم معذب شد ؛ لبخند الکی ای زد و انگشت هاشو تو هم قفل کرد :

-مامان و بابام به خاطر کارشون معمولا کره نیستن .. دوست های زیادی هم ندارم

سهون سرشو تکون داد :

×خب میتونی من رو جز یکی از دوستات بدونی ؛ ازت خوشم میاد

لوهان با پیشنهاد یکدفه ای که شنید چشماش بالا اومدن و زل زد به سهون :

-جدی؟؟؟بکهیون یا چانیولی که میگی مشکلی ندارن؟

×به اونا چه ربطی داره که مشکل داشته باشن؟!

-نمیدونم...خب من فقط یه دوست صمیمی چند ساله دارم که واسه بابام هم کار میکنه و

جدیدا خیلی کم میبینمش زیاد نمیدونم یعنی..

سهون پرید وسط حرفش :

×نگران نباش

لوهان ساکت شد ؛ سرشو تکون داد و با فکری که به ذهنش رسید با خوشحالی بازم

شروع کرد به حرف زدن :

-من چند هفته دیگه تولدمه ...فکر کردم تنها بگذرونمش ولی حالا با تو و بک میتونیم

جشن بگیریم نه؟؟

سهون فکرشم نمیکرد بتونه اینقدر راحت مخ لوهان رو بزنه! اون بچه پاک تر چیزی

بود که حتی به نظر میومد؛ واسه دوستی مورد خوبی بود

دستشو گذاشت رو سر لوهان و موهاشو تکون داد :

×آره ؛ چرا که نه!

لوهان خودشو کشید عقب :

-مگه داری بچه ناز میکنی مرتیکه دراز؟!

سهون از خنده های معروفش یکی تحویل لو داد :

×آخه از من کوچیکتری

-از الان داری میگی که هیونگ نیم صدات کنم؟

×معلومه ! من ازت بزرگترم

-از بک و چانیول چی؟

×بک هم سن منه و چان...

با سکوتش لوهان سرشو برد جلو و زیر نظر گرفتش :

-خب؟؟؟

×نمیدونم چند سالشه ولی قلدر خان مجبورم کرده هیونگ صداش کنم...باید شناسنامشو

چک کنم حتما! اگه ازم کوچیکتر باشه پدرشو در میارم

یکدفعه رو کرد سمت لوهان :

×چانیو...

با کشیده شدن لبش رو لب لوهان چشماش گرد شد

"اون که عقب تر نشسته بود چرا سرش اینقدر نزدیک اومد؟"

با خودش فکر کرد

لوهان مثل برق گرفته ها خودشو کشید عقب دستش جایی واسه تکیه دادن نداشت و از

روی مبل افتاد

دستش خورد تو سینی و فنجون ها پرت شدن پایین

با صدای بلند شکستنشون کارگر ها و بک نگاهشون چرخید سمتش

سهون هول کرد و بازوی لوهان و گرفت کمکش کرد بلند شه

لوهان چشماشو میچرخوند :

-اووه...حواسم نبود

×معذرت میخوام

سهون بی هوا چیزی که به زبونش اومد رو گفت و همین کافی بود تا نگاه لوهان بیاد بالا

و نگاش کنه :

-م..معذرت؟

با رسیدن بکهیون و چند نفر دیگه مکالمشون نصفه موند

بک با استرس پرید وسط حرف هاشون :

+هی لوهان خوبی؟

لوهان سریع بازوشو از دست سهون کشید بیرون :

-عاا..آره خوبم

+دستت...

با حرفه بک ، نگاه سهون رفت روی دست خونی لوهان

بی اختیار دست لوهانو گرفت که داد لوهان از درد رفت بالا

سهون دست و پاشو گم کرده بود و هنوز تو شک حس لب های پنبه ای لوهان بود

بک سریع کت چرمیشو که با آستین هاش بسته بود دور کمرش باز کرد و پوشیدش :

+سهون راه بیوفت ببریمش بیمارستان...فکر کنم بخیه لازم داره

سهون به خودش اومد

زیر پاهای لوهان رو گرفت و از زمین بلندش کرد با عجله همونجور که میرفت سمت

در با داد میگفت :

×امروز کار تعطیله...بک کارا با خودت

درو با پاش باز کرد و جلوی چشم متعجب همه رفت بیرون

دهن بک یکم باز مونده بود سهون که رفت بیرون ؛ به حرف اومد :

+وات د فاااز؟ دستش زخمه پاش که راه میره!

سر کارگر رو کرد به بک :

*کار تعطیله آقا ؟

بک پوفی کرد و نگاهی به کار نصفه نیمشون توی سالن انداخت :

+امروز استثنا زود میریم خونه...وسایل دست نزنین فردا کار داریم..خسته نباشید

کارگر ها به هم خسته نباشیدی گفتن وآماده شدن که برن

بک کیف پولشو تو جیب کتش چک کرد

دستاشو برد تو جیب کتش و از سرخدمتکاره عمارت خداحافظی کرد

هوا ابری بود و باد خنکی میومد

بینیشو بالا کشید ؛ تو کوچه آروم آروم راه میرفت و بالاخره خودشو رسوند به ایستگاه

مترو ؛ واسه خودش زمزمه وار آهنگ میخوند کل مسیر رو

خسته راه رو طی میکرد تا آپارتمان خواهر بزرگش

سوارآسانسور شد دکمه رو زد که یکدفعه دستی در آسانسور رو نگه داشت

سر بک بالا اومد ببینه کیه

یه پسر قد بلند و جذاب به معنای واقعی با یه دست گل

" بابا باکلاس ستون متون نریزه روتون !"

تو دلش گفت

پسر سری تکون داد و بک هم متقابلا احترامی بهش گذاشت

تا طبقه بالا که رسیدن بک مدام پسر رو بررسی میکرد

این مدتی که اینجا زندگی میکرد ندیده بودش

آسانسور که ایستاد جفتشون رفتن تو یه طبقه مشترک

بک با فاصله ی چند قدمی پشت سرش راه میرفت

جالب بود که مسیرش تا الان با این پسر خوشتیپه یکی بود

پسر رو به روی واحد مورد نظرش که ایستاد کنجکاوی بک رو بیشتر کرد

تا زنگ رو زد بک خودشو رسوند بهش و کنارش ایستاد :

+شما؟؟؟

پسر نگاه مقتدری بهش کرد :

*بله؟

+پرسیدم شما کی هستی؟

با باز شدن در سر جفتشون چرخید سمت بیون هی

همزمان با هم ، بیون هی رو مخاطب قرار دادن

بک- نونناااا

پسر-بیون هی

بیون هی لبخند کوچیکی زد

بک و پسر نگاهی به هم کردن ؛ پسر با شنیدن نونا از دهن بک دوهزاریش افتاد و

سریع لبخند گرمی زد :

*کریس وو هستم مدیر جدید مدرسه

بک ابروهاش بالا رفتن :

+ آهااا خوشبختم

بیون هی که لباس های خوشگلشو پوشیده بود بیشتر اومد بیرون از کنار در و دستشو

دور بازوی کریس حلقه کرد :

×کریس دوست پسر جدیدمه

بک پشت گردنشو خاروند :

+اووه...زودتر باید معرفی میکردی نونا...

رو به کریس با لبخند رضایت مندی ادامه داد :

+حواستون به نونا باشه

کریس که از لبخند بک رضایتشو خونده بود سری تکون داد

بیون هی نگاهی به ساعتش کرد :

×بکی غذا باید بخری فکر نمیکردم زود بیای...مواظب خودت باش هوم؟

+ چشششم..خوش بگذره

بیون هی و کریس راهی قرارشون شدن و بک تا وارد خونه شد مثل همیشه لباس هاشو

بیرون آورد و پرت کرد روی مبل

" این اتفاق خوبیه مگه نه ؟ نونا که نمیتونه همیشه تنها بمونه .."

خودشو دلداری داد و روی مبل دراز کشید ، زیاد سر پا بود امروز و کمرش درد میکرد

گوشیش روشن کرد و پیامی به سهون داد :

( لوهان خوبه ؟ )

چند مین منتظر موند ولی جوابی نگرفت

بی حوصله رفت توی اینستاگرامش ، پست دیشب سهون رو لایک کرد

عکس هاشو رد کرد مال دیروز بود...تو عمارت اون چان بداخلاق یول!

به عکس آخر که رسید با هیجان سر جاش نشست

دقیقا مال همون لحظه ای بود که چان سرشو خم کرده بود سمت بک تا میگوی بک رو

از چنگالش بدزده!

سهون پایین عکس چنتا شکلک خنده گذاشته بود

بک چنتا نفس طولانی کشید

" اینقدر عصبیم میکنه که قلبم میگیره "

هوفی کرد و چک کرد ببینه کیا پست رو لایک کردن

اسم اکانتی توجهشو جلب کرد ... زمزمه وار خوندش :

( پارک چانیول )

دوباره سر جاش دراز کشید و رفت تو پیجش خدارو شکر قفل نبود!

"عکس پروفایلش هم با همون نگاه های ترسناکش گرفته ...

واووو چقدر فالور داره مگه سلبریتی چیزیه؟! "

پست هاشو تند تند رد میکرد و اکثرشون از بار ها و عمارت و هتل ها بود

" این یارو واقعا خرپوله...اگه 100 سال یک پشت کار کنم شاید بتونم یه هتل مثل اون

بخرم "

یکی از پست هاش بالاخره عکس خودش بود

با کنجکاوی بازش کرد

زومش کرد ...

" چشم هاش واقعا ترسناکن "

توجهش به انگشتری که تو عکس پوشیده بود جلب شد

عکس رو بزرگ کرد

دوباره سر جاش نشست با جرقه ای که تو سرش خورد از جاش بلند شد

دوید تو اتاق و از تو کمد چمدونش رو بیرون کشید

با عجله همه چیزشو بیرون آورد تا جعبه رو پیدا کرد بالاخره

انگشتری که از وقتی که یادش میومد داشتش و واسش مثل ارث خانوادگیش بود رو

برداشت و با سرعت برگشت تو حال و گوشیش رو برداشت

انگشتر هارو با هم چک کرد

یه ماه و خط هایی مثل صدف پیچ پیچی حلزون دورش

" این ... این دیگه چیه؟!

چرا اونم یکی از این انگشتر خانوادگی من داره ؟ "


the moon and back go to

END PART 6

EVOLUTION Où les histoires vivent. Découvrez maintenant