Chapter 16

876 230 9
                                    


بک نمیدونست این همه عجله ی سهون برای چیه ؛ نگاه دیگه ای به قرارداد کرد :

+ولی هنوز پروژه قبلی تموم نشده

×آخراشه دیگه حتی میتونی بسپاریش به من

+تو که از خداتم هست هر روز بری خونه لوهان! ولی این پروژه منه میخوام تا آخرش

خودم باشم سره کاراش

×چون ماجرا مربوطه به چان داری شونه خالی میکنی نه؟

+نخیر

×ببین بک..مگه تو دنبال یه فرصت خوب نبودی؟ همینه دیگه!پول خوبی به جیب میزنی

و از خونه خواهرتم جدا میشی تا مزاحمش نباشی دیگه

+خب...

×خب نداره دیگه چرا شونه خالی میکنی؟ چان بداخلاق هست سرده آره ولی لااقل پول

خوبی میده عمارتشم که جون میده واسه زندگی کردن

+یااا من که نمیخوام اونجا بخورم بخوابم که میگی زندگی
×حالا هر چی

+خیلی خب...

خودکار رو تو دستش تابی داد و با تردید پایین قرارداد رو امضا زد ؛ سهون نفس

راحتی کشید و سریع شماره ی چانیول گرفت ولی جوابی نگرفت ؛ بی اجازه موبایل بک

رو برداشت و بی توجه به اعتراض های بک ؛ شماره چان رو گرفت طبق حدسش

بلافاصله جواب داد! :

_بله

×سهونم!!

_موبایل بک دست تو چیکار میکنه؟

×چون کنارمه! جواب منو که نمیدی ! همین الان قرارداد تو رو امضا زد ؛ یه وقت

خالی کن واسه بازدید اولیه بیایم

_لازم نبود اینقدر توضیح!

×حالا چیکار کنیم آقای محترمه بی اعصاب؟
_گوشیو بده خودش

سهون پوفی کرد و موبایلو گرفت سمت بک ؛ بک سوالی نگاهش کرد که سهون موبایلو

چپوند تو دستش و برگه ی قرارداد رو برداشت

بک نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد جواب بده :

+سلام..

_فردا صبح با وسایل شخصیت بیا ؛ برات اتاق هم اماده کردن این یک ماه راحت باشی

+اممم میشه اتاقمو خودم انتخاب کنم؟

_نه!

+یاااا نکنه همون اتاق دفعه ی قبلیه؟

_نمیدونم شاید!

+پارک چانیول

_بگو میشنوم!

بک نفسشو با حرص بیرون داد و چیزی نگفت ، چان که سکوتشو دید خودش شروع
کرد :

_تفهیم بود حرفام؟

+فردا صبح اونجام ولی چنتا قانون هم دارم که فردا میگم

_اوکی !

+باید همشونو جدی بگیریا ! فهمیدی؟

جوابی نشنید ؛ نگاهی به صفحه موبایلش کرد ، چان قطع کرده بود

با حرص موبایلشو تو دستش فشار داد ، انگار چان ساخته شده بود واسه حرص دادنه

بکهیون :

+آاااایش لعنتیه دراز بیشعوور

سر سهون بالا اومد و قیافه ی از هفت دولت آزادش بیشتر بک رو حرص میداد :

×یااا چته؟ ترسوندیم

+بعضی وقتا به سرم میزنه دوست عزیزتو آتیش بزنم!

×من نمیدونم چه مشکلی باهاش داری جدا
+مشکل دقیقا خودشه

×خیلی خب بابا نمیخواد حرص بخوری بیا بریم پایین لوهان اومده

+من حرص نمیخورم!

سهون در حالی که کتش رو از پشت صندلی بر میداشت خندید ؛ کتشو انداخت روی

شونش در حالی که از کنار بک رد میشد مچش رو گرفت و دنبال خودش کشوندش:

×وقتی حرص میخوری حداقل دستتو مشت نکن ضایع نشه

بک لباشو رو هم فشار داد و خودشو به آرامش دعوت میکرد!

از شرکت که پاشونو بیرون گذاشتن چشمشون خورد به لوهان که با لبخند خوشگلش به

ماشینش تکیه داده بود ؛ بک دستشو از دست سهون وحشیانه بیرون کشید :

+یاد روز اولی افتادم که رفتیم عمارت لوهان ...با همین لبخند نگاهمون میکرد

×به نظر جفتمون خیلی خوشگل میومد اون روز

+و تو تورش کردی!

سهون خنده ی مرموزی زد که باعث شد بک نیشگونی از پهلوش بگیره
سهون سینشو سپر داد جلو و قدشو به رخ بک کشید ؛ بک لباشو کج کرد و مشتی حواله

ی بازوش کرد و اینقدر با هم دیگه کلنجار رفتن تا رسیدن به لوهان و بالاخره دست از

کاراشون برداشتن لوهان با لبخند سلامی کرد :

*حس میکنم دو تا پسر دبیرستانی میشین وقتی کنار همین !

بک خنده ای کرد و بی تعارف در عقب ماشین رو باز کرد :

+زودتر بریم

یه پاشو گذاشت تو ماشین که با دیدن کیونگسو جیغ به نسبت کوتاهی زد :

+وااااایی خیلی یکدفعه ای بود قلبمممم

کیونگسو لبخند خجالت زده ای زد :

-ببخشید اگه ترسوندمت ....سلام

+آنی... سلام !

سوار شدن و همه ساکت سر جاشون نشسته بودن ؛ لوهان سعی کرد جو رو عوض کنه :

*کیونگسو خیلی گیم نت دوست داشت وقتی دبیرستانی بودیم ..واسه همین گفتم امروز
یکم مرور خاطرات کنیم

سهون سرشو تکون داد و نیم نگاهی به صندلی های عقب انداخت :

×خوبه منم دبیرستانی بودم مدرسه جیم میزدم میرفتم اونجا

کیونگسو بالاخره طلسم حرف زدنشو شکوند و خیلی مودبانه گفت :

-حتما به سختی درس میخوندین

×تو هنوز احساس راحتی نداری با ما؟ راحت باش

بک شونه ای غیر منتظره زد به کیونگ :

+راست میگه نمیخواد رسمی حرف بزنی

-آه..باشه

لوهان ماشین رو پارک کرد :

*رسیدیم دووووستااان

بک سریع پیاده شد و به گیم نت رو به روش نگاهی کرد ؛ هنوز خیلی جاها از سعول

بود که دوست داشت بره و خب اینم یکیش بود ، همراه بقیه وارد گیم نت شد
توی بوسان هم زیاد اینجور جاها رفته بود اما حس میکرد اینجا فرق داره

پیش خودش فکر میکرد که چقدر داره بهش خوش میگذره

" کاش زودتر اومده بودم اینجا..ولی اینجوری زودتر هم با چان آشنا میشدم و این جدا

ترسناک به نظر میاد ..."

دوباره ذهنش درگیر چان شده بود ؛ فردا باید چجوری باهاش رفتار میکرد ؟

نه تنها فردا بلکه یک ماهه تمام باید باهاش هر روز روبه رو شه

اگه بازم چان نزدیکش شه چی؟ قلب احمقش باز قراره تند تند تو سینه ی کوچیکش

بکوبه و دیوونه و خجالت زده اش کنه؟

باید فقط خودشو مشغول کارش جلوه بده تا این یک ماه ختم بخیر شه

باید تا میتونه فرار کنه حتی از خودش! اینقدر بدوعه و دور شه تا صدای قلبش به گوش

خودشم نرسه .

تمام روز با دوست هاش بیرون موند و خوش گذروند ؛ هر کاری که آرزو داشت با

دوستاش انجام بده رو انجام داد حتی اینقدر خندیده بود که حس میکرد گوشه های لبش
درد گرفتن .

شب آخری بود که خونه نوناش میموند هم خوشحال بود هم ناراحت

دوست نداشت مزاحم زندگی بیون هی شه مخصوصا حالا که دوست پسر هم داشت

از طرفی این یک ماه رو باید به هر نحوی بود پشت سر میذاشت و پولاشو جمع میکرد

طبق قرارداد با پولی که از هر ساعته کاریش میگرفت میتونست سره یک ماه واسه

خودش یه خونه نقلی اجاره کنه و برای شروع همینم واسش کاملا کافی بود

به هر حال تو شهر خودشون هم یه خونه داشتن نهایتش دیگه

چمدونش آماده بسته بود و خیره شده بود به سقف اتاق

بیون هی امشب اصرار کرده بود کنار هم بخوابن و قصد داشت فردا صبح صبحانه ی

خوبی برای داداش کوچولوش آماده کنه و با انرژی راهیش کنه

بک هنوز خوابش نبرده بود ولی بی صدا دراز کشیده بود ، حس بچه ای رو داشت که

قراره بره اردو ولی هیچ دوستی تو مدرسه نداره و مجبوره تو اردو تنها بمونه

چشماشو بست ، باید هر جوری بود میخوابید تا فردا صبح زود بیدار شه
*        *        *        *

قفل ماشینشو با صدا باز کرد ، دسته ی درو کشید قبل از اینکه سوار شه صدای رو مخ

باباش شنید " کم مونده تا دستشویی دنبالم بیاد! " نفسشو بیرون داد و سعی کرد خونسرد

باشه :

-هون

×صبح بخیر بابا!

-میری شرکت؟

آقای اوه دکمه ی آخر کتش رو بست و نزدیک به سهون ایستاد ، سهون جدا دلش نمی

خواست اول صبح اوقاتشو تلخ کنه تو دلش گفت " نه پس میرم تیمارستان " لباش رو هم

فشار میداد تا جلوی هر اتفاق احتمالی رو بگیره ، آقای اوه که سکوتش رو دید یک قدم

جلوتر رفت و ابرو هاشو بالا داد :

-سهون شنیدی؟

×جای دیگه ای هم دارم که برم؟
-کار امروزتو کنسل کن میریم پیش مامانت

اخم های سهون با شنیدن کلمه ی *مادرت* رفت تو هم :

×چی شده یکدفعه یادت اومد به اون زن بیچاره؟

-زن بیچاره؟ لازمه اینجوری راجب مادرت حرف بزنی؟

×لازم بود بهش خیانت کنی و دلیل مرگش شی؟

با سیلی محکمی که خورد توی صورتش ، سرش چرخید

پوزخندی زد و از بالای چشمش با حقارت به باباش نگاهی کرد :

×حقیقت تلخه آقای اوه!

با عصبانیت سوییچ ماشینشو پرت کرد روی زمین ؛ تمام قطعه هاش از هم پاشیدن کف

زمین ؛ شونه ای به باباش زد و از کنارش با سرعت رد شد

دلش نمیخواست بحثش رو بیاره وسط ولی نمیتونست اجازه بده این مرد بره سر خاک

مادرش!

از خونه زد بیرون و در رو محکم بست ، دستاشو برد تو جیب شلوارش
نمیدونست کجا میره ولی میرفت !

فقط راه میرفت اینقدر تند تند که میتونست رکورد بزنه

ذهنه ناخوداگاهش کشونده بودش پیش مادرش ، به خودش که اومد فهمید کجا اومده

از فضای سبز اینجا متنفر بود ، حس میکرد تک تک این سبزه هارو با اشک هاش

آبیاری کرده بود که حالا اینقدر همه جا سرسبزه!

دستی به صورتش کشید و چشم هاشو فشرد ، بی رمق دو قدم باقی مونده رو طی کرد

رو به روی تپه ی کوچیکی که مادرش زیرش سال ها بود خوابیده بود ، ایستاد

نفس عمیقی کشید و سعی کرد فکراشو جمع کنه تا با مادرش در میون بذاره

" بابا قراره بازم ازدواج کنه...این سومین باره!

سومین باره که راحت داره هر کار میخواد میکنه بدون فکر کردن به منو تو ..

دیگه اون پسر بچه ی ده ساله نیستم و از اون شبی که همه چیز رو دیدم خیلی میگذره

بزرگ شدم ...اما هنوزم با این ماجرا کنار نیومدم که بذارم بابام زن بگیره ، اشتباه

کردم؟ اشتباه فکر میکنم که بابا باعث مردن تو شد ؟اگه بخاطر گندبازی هاش نبود...
شاید هیچ وقت فکر خوردن اون قرص ها سراغت نمیومد ..."

پلکاشو رو هم فشار داد و نفسشو طولانی بیرون داد ، چشماشو باز کرد

اولین چیزی که تو چشمش اومد از فکراش کشیدش بیرون

یه شاخه گل روی آرامگاه مادرش ! از آسمون که نیوفتاده بود مطمعنا

سریع اطرافشو نگاهی کرد ، با دیدن کیونگ سوو درست کنارش تعجب کرد

اینقدر غرق حرفای تو دلش شده بود که متوجه حضور اون نشده بود

دسته گل کوچیکی از همون گل که روی آرامگاه مادرش ظاهر! شده بود دستش بود ،

جا خورد واقعا ، انتظار نداشت یکدفعه آدم آشنایی رو اینجا ببینه

کیونگسوو از همون لبخند های همیشگیش تحویلش داد :

-ترسوندمت؟

×نه..یعنی بیشتر تعجب کردم

-نمی خواستم وارد خلوتت شم ، یکدفعه ای از دور شناختمت ... فکر کردم یه گل هم

بهت هدیه بدم
×ممنون اتفاقا خوشحال شدم ؛ تنها اومدی؟

-آره لوهان که میشناسی،تا ظهر میخوابه

با شنیدن اسم لوهان ، لبخندی ناخوداگاه رو لباس سهون نقش بست :

×آره ... کسی رو اینجا داری؟

-نه ..یعنی دنبال کسی بودم

×مزاحمت نباشم اگه قرار داری

کیونگسوو با صدای آرومی خندید ، اولین بار بود سهون خنده ی اون پسر با ادب رو

میدید واسه همین خودش هم لبخند زد :

×چی شد؟

-کی همچین جایی قرار میذاره؟

×خودت گفتی..

-دنبال آرامگاه کسی بودم ، دیدنش وقت خاصی نمیخواد

×آها...من ذهنم یکم درگیره خنگ شدم انگار
با همون لبخند سری برای تایید واسه هم تکون دادن ، بینشون سکوت شد

سهون با اینکه سعی داشت خودشو عادی نشون بده اما بازم حالش گرفته بود و اینو

کیونگسوو به راحتی میتونست تشخیص بده واسه همین برخلاف همیشه که ساکت و کم

حرف بود این بار سعی داشت با حرف زدن هاش حال سهون رو عوض کنه هر چی

نباشه اون دوست  پسره بهترین رفیقش بود

دسته گل رو این بار کامل گذاشت کنار شاخه گل :

-خیلی وقته فوت شدن؟

×ده سالم بود

-حتما خیلی آدم نزدیکی بوده بهت که هموزم به دیدنش میای

×مادرمه..!

چشمای کیونگسوو گرد شد ولی زود خودشو جمع و جور کرد ، زوم شد تا اسم مادر

سهون رو بخونه ، با تعجب آروم زمزمه کرد :

-گو مین آ...؟!
سهون سری تکون داد و به دنبالش نفسشو بیرون داد

کیونگسوو مردد نگاهش به سهون بود ، دلیل غم چشم های سهون رو کاملا درک

میکرد! و همین یکم دست پاچه اش کرده بود :

-حالا که همو اینجا دیدیم بریم کافه یه چیزی هم بخوریم؟

×بریم...به هر حال که امروز شرکت نمیرم دیگه

کیونگ لبخندی زد و جلوتر راه افتاد ، سهون کنارش قدم زنان از آرامگاه مادرش دور

میشد ؛ یکدفعه یادش اومد که بکهیون امروز منتظرش بود ؛ سریع پیامی براش فرستاد:

( بک من حالم اوکی نیست ، خودت تنها برو دیگه بلدی باید چیکار کنی چانیول هم

اذیتت نمیکنه نگران نباش )


*       *       *       *  

با صدای موبایلش همونجوری که دولپی و با اشتها غذاشو میخورد سرشو از تو ظرفش

بالا آورد به زور حرف زد :

+نوننناااااااااا

بیون هی با یه کاسه برنج پر اومد سر میز :

×کر که نیستم چرا داد میزنی جوجه؟

+نونااا موبایلمو میاری؟

×نوچ!

+تو رو خدا هوووم؟سهون قراره بیاد دنبالم باید هماهنگ کنم باهاش

بیون هی کاسه رو گذاشت جلوی بک و موهای نرمشو تکون داد ، موبایلشو از روی

میز برداشت و داد دستش:

×اینم موبایلت

+مرسییی بهترین نونای روی زمین

با صدای دومی که از صندوق پیام هاش اومد کنجکاوتر شد و سریع صفحشو باز کرد

بالاترین پیامی که اومده بود از طرف چان بود :

(راننده خودمو فرستادم دنبالت)
بک با حرص غذاشو غورت داد " از الان داره شروع میکنه؟ من چجوری یک ماهه

تمام با این آدم سر کنم آخه؟ "

با پرویی جوابی واسش نوشت :

(لازم نیست خودم میام! )

" آفرین پسر خوشگله خودم باید همین جوری جواب بدی که بیشتر از این پسرخاله نشه"

تو دلش خودشو تحسین کرد ؛ یه قاشق پر برنج چپوند تو دهنش و پیام دوم رو باز کرد

که از طرف سهون بود ، تا چشمش به متن پیام خورد صندلیشو هل داد عقب و بلند شد ،

با دهن پر حرفای نامفهومی زد

بیون هی که تازه از اتاقش بیرون اومد و آماده ی رفتن به سر کارش بود با تعجب

نگاهی به بک کرد :

×چیکار میکنی؟ غذاتئ بخور گفتممم!!

بک تند تند غذاشو غورت داد :

+نونااا...پوف هیچی هیچی تو دیگه برو
×اوووم مواظب خودت باش رسیدی هم بهم زنگ بزنیا یادت نره

بک سرشو تند تند تکون داد ، بیون هی اومد رو به روشو کشیدش تو بغلش دست کشید

رو کمرش:

×پسر خوبی باش خوب کار کن ، خودتو ولی زیاد اذیت نکن هر روزم باهام تماس بگیر

منم زود زود میام دیدنت تو هم باید بیایا

+باااااشه نونا

بیون هی چنتا آروم زد رو باسن بک:

×آیگووو پسره خوب

+یاااا من دیگه بچه نیستم

بیون هی خوشحال خندید و بک دیگه چیزی نگفت ، همراه نوناش تا دم در رفت و

بالاخره خداحافظیشو کرد ؛ برگشت داخل دو دستی چنگ زد به موهاش

" میکشمتتتت سهوووووون "

موبایلشو برداشت و این فکر میکرد چجوری به چان بگه با راننده اش میاد تا به
غرورش هم بر نخوره که دید چان جواب پیامشو داده :

( راننده جلوی خونته چه بخوای چه نخوای! )

نفس راحتی کشید :

( خیلی خب با همون میام )

"یو ها ها ها...واسش کلاس هم گذاشتم "

با لبخند سرخوشی نشست و ادامه ی غذاشو با آرامش خورد

همه وسایلش جمع کرده بود و چمدون و کوله اش کنار در آماده بود

رو به روی در ایستاد دستی توی موهاش کشید و مرتبشون کرد

برای بالا بردن پرستیژ کارش کت و شلوار سفیدشو پوشیده بود و کراوات زده بود

در رو باز کرد و دسته چمدونشو کشید و با دست دیگش کوله اش رو برداشت

حساب روز ها از دستش در رفته بود اما بیشتر از یک ماه بود که اومده بود اینجا

فکرشم نمیکرد به این زودی بازم از نوناش جدا شه اما چاره چی بود؟

با باز شدن در آسانسور سعی کرد به فکر هاش خاتمه بده ؛ رفت بیرون
لازم نبود بگرده دنبال ماشینی که واسش فرستاده بود ، تنها ماشین گرون قیمتی که توی

این محوطه پارک شده بود از هشتصد کیلومتری هم تابلو بود !

راننده با دیدنش سریع رفت سمتش ، بک زودتر بهش سلامی کرد ؛ راننده فقط ادای

احترامی کرد و چمدونو کولشو از دستش گرفت

بک دهن کجی کرد و پشت سرش رفت و تا راننده وسایلشو صندوق عقب جا میداد ؛

رفت تو ماشین و در رو هم بست

" همه ی آدم هاش هم مثل خودش بی تربیتن "

با اومدن راننده تو ماشین سریع با ژست خاصی پاهاشو انداخت روی هم و از پنجره

بیرونو تماشا کرد .

کل طول مسیر به این فکر میکرد که چجوری رفتار کنه و حرف بزنه

تو ذهنش یه مقاله ی تمام کمال نوشته بود و اینقدر واسه خودش مرورش کرده بود که

خط به خطشو حفظ شده بود

با ایستادن ماشین متوجه اطرافش شد ، خب الان دیگه دقیقا وسط قلمرو گرگ بود!
نفسشو با صدا بیرون داد و تو دلش به خودش فایتینگی گفت ؛ در رو باز کرد و از

ماشین پیاده شد ؛ با دیدن ساختمون این عمارت هم ته دلش خالی میشد

از همین جا هم بوی عطر ترسناک چانیول رو حس میکرد ؛ ذهن ناخودآگاهش زیادی

داشت همه چیز رو واسش تداعی میکرد ؛ نفس عمیق دیگه ای کشید تا خودشو آروم کنه

هم قدم با راننده که وسایلشو داشت واسش میاورد راهیه در ورودی عمارت شد

به این فکر میکرد که طبق مقاله ای که تو ذهنش ساخته بود پیش بره ؛ طبق قانون هایی

که تو این عمارت دیده بود مهمون یا هر کسی که از بیرون میاد اول تو سالن پذیرایی

میره بعد که پذیرایی شد یا چان سر و کلش پیدا میشه یا خودش باید به حضورش شرف

یاب! بشه و طبق همین دونسته هاش برنامه اشو میخواست پیش ببره

در سالن باز شد و همون جور که مطعن بود آقای کیم به استقبالش اومد و این بار مینهو 

هم کنارش بود و با برق کودکانه ای که توی چشم هاش بود بک رو نگاه میکرد

راننده وسایلشو واسش روی یکی از مبل ها جا داد و رفت بیرون

بک تعظیم کوتاهی به آقای کیم کرد ، بلافاصله برای مینهو دست تکون داد :

+هااای

مینهو دستای کوچیکشو مودبانه جلوی بدنش تو هم قفل کردو تعظیم بامزه ای کرد :

*خوش اومدین

بک از دیدنش خنده اش گرفته بود و نتونست جلوی لبخندشو بگیره ؛ جلوتر رفت و تو

بغلش مینهو رو کشید بالا ، آروم صورتشو فوت کرد :

+چقدر تو با ادبی پسره خوب

لبخند سرخوش مینهو با چشم های ترسیده اش تناقض عجیبی داشت که بک رو متعجب

میکرد اما رو خودش نیاورد ، رو کرد به آقای کیم :

+چانیول خونس؟

قبل از اینکه آقای کیم دهن باز کنه ، مینهو پیش دستی کرد :

*ددی داشت دوش میگرفت

+حسابی از کارای ددیت خبر داری وروجک

با اومدن چان مکالمشون نصفه موند ، بک آب دهنشو نا محسوس غورت داد

" دیدنه این آدم چرا اینقدر استرس زا هست؟ "

ته دلش یکدفعه ای بازم خالی شده بود

چان با حوله ی سورمه ای حمامش و موهای خیسش جذاب تر از حتی زمانی که کت و

شلوار پوشیده بود به چشم بک میومد !

چان دستی بین موهای خیس و دسته دسته شده اش کشید و زدشون بالا تو توی چشمش

نباشن ؛ سر تا پای بک رو از نظر گذروند ، تو کت و شلوار سفید و کراوات تقریبا شل

شبیه پاپی های پشمالوی سفید ریزه میزه به نظرش میومد و همین باعث شد بخواد بیشتر

نگاه های معذب کننده اش رو روی بک بالا پایین کنه ، لباشو به زور باز کرد تا چیزی

بگه و فقط دید نزده باشه !  :

_خوش اومدی

+ تو هم همین طور

بک با جوابی که داد چشمای خودشم گرد شد ، اصلا نمیفهمید چی میگه اون همه حرف

هاشو آماده کرده بود اما به طرز مسخره ای ذهنش قفل کرده بود و حتی اسم خودشو هم

الان نمیتونست به یاد بیاره

با استرس واضحی زبونشو رو لبش کشید و ادامه داد :

+آاممم یعنی ممنون

چان جلوی لبخندشو گرفت ، اگه آدم بی کنترلی بود مطمعنن الان بک رو حسابی گاز

میزد و تو بغلش فشار میداد! بامزه ترین خنگی بود که تو کل این همه سال ها دیده بود

یک تای ابروشو بالا انداخت :

_ پس معنی حرفت این بود!

بک با حرص دندون هاشو رو هم فشرد ، لبخند پر حرصی تحویلش داد :

+میخوام عمارت رو بررسی کنم امروز ، گفته بودی فقط یک قسمت خاص رو میخوای

عوض کنی ، اطلاعاتی که فکر میکنی لازمه رو واسم بنویس ؛ میتونم همین امروز

شروع کنم به طرح های مختلف زدن کافیه یکیشونو انتخاب کنی

بک روی دور سخنرانیش افتاده بود و پشت سر هم فقط حرف میزد تا حسابی از سوتی

که داده بود بحث دور بشه ؛ مینهو همونجور که تو بغل بک بود ، با یقه ی بک بازی

میکرد و کراواتشو شل تر کرد یکدفعه پرید وسط حرف زدن های بک :

*عمو عمووو

بک حرفاش نصفه موند و نگاهی به مینهو کرد ، مینهو سریع گفت :

*عمو پشه گردنتو نیش زده 

ضربان قلب دیوونه ی بک بالاتر رفت و با خجالت و زیر چشمی نگاهی به آقای کیم و

بعدش به چان کرد ، پوستش شدیدا حساس بود و هنوز جای شرط بندی شب تولد لوهان

روی گردنش بود و واسه همین کراوات زده بود !

چان چشمای تیز بینش رو تیز کرده بود به گردن بک تا مطمعن شه علامت گذاری

خودشه !

آقای کیم که خجالت بک رو دید سرفه ای مصلحتی کرد :

×من مرخص میشم
چان سری تکون داد و آقای کیم با لبنخد مرموزی از سالن بیرون رفت

مینهو لباشو جلو داد :

*عمووو اشکالی نداره من یه عالمه چسب زخم خوشگل دارم واست میزنم روش زود

خوب میشی

بک لبخند ضایعی تحویلش داد :

+باشه مینهویاا

گذاشتش روی زمین و موهاشو تکون داد ، چان باز هم دستشو کشید بین موهای لجوجش

و از پیشونیش زدشون بالا :

_دنبالم بیا بکهیون اتاقت رو نشونت میدم

بک سریع دوید و چمدون و کولش رو برداشت

مینهو دستشو کشید بالا و انگشت اشاره ی چان رو گرفت و دنبالش راه میرفت

بک هم قدم باهاشون از سالن خارج شد

سعی میکرد نگاهش به چان هم نیوفته و فقط  راهشو بره
همونجور که مطمعن بود همون اتاق قبلی رو واسش آماده کرده بودن

چان در رو باز کرد :

_این یک ماه میتونی ازش استفاده کنی

+نمیشه یه اتاق دیگه خودم انتخاب کنم؟

_نه

بک ناخودآگاه لباشو داد جلو و یکم سرش رو کج کرد آروم زیر لب جوری که چان هم

بشنوه گفت :

+مستبد..

_شنیدم!

بک چمدونشو هل داد تو اتاق و کولشو گذاشت کنار پاش و یه قدم جلوتر رفت :

+منم گفتم که بشنوی!

_یه اتاق دیگه میخوای؟

+اوهومممم
سریع قیافه ی معترضش تغیر حالت داد به مظلومیت و همین چان رو بیشتر قلقلک میداد

تا سر به سرش بذاره :

_میتونی بیای اتاق من!

در صدم ثانیه چشمای بک گرد شد و دستاشو با حرص مشت کرد ، نمیدونست دقیقا چه

جواب کوفتی ای باید بده ، قبل از اینکه مغزش پردازش کنه ، مینهو انگشت چان رو یکم

کشید :

*ددی میخوای باهاش ازدواج کنی؟


ادامه دارد....

End part 16


منتظر نظرات تک تک شما هستم
Nox **

EVOLUTION Où les histoires vivent. Découvrez maintenant