Chapter 45

596 186 13
                                    

در آسانسور که باز شد پلکاشو روی هم فشاری داد و نفسشو از دهن بیرون داد
دستاشو مشت کرد و پاشو گذاشت بیرون ، به دو راهی نگاهی کرد و سعی کرد شماره
ی واحد هارو از همونجا بخونه
انقدر تو ذهنش شماره ی واحد رو تکرار کرده بود تا اینجا که امکان نداشت اشتباه کنه!
روبه روی واحد مد نظرش ایستاد و نفس عمیق دیگه ای کشید ، انگشتشو روی زنگ
گذاشت و زود برش داشت
"باید اول باهاش حرف بزنم...اول نباد بغلش کنم حواست باشه کیونگسوو! "
با صدای باز شدنه در سرش سریع بالا اومد و با استرس به جونگین که هنوز قیافه اش
غرق خواب بود نگاه کرد
موهای به هم ریخته و صورت جذابش ، رکابی و شلواری که پوشیده بود هم باز روی
تنش جوری میومد که انگار مدله!
جونگین با دیدن کیونگسوو جلوی خونه اش کاملا شکه شد و خواب از سرش پرید
با خودش فکر میکرد نکنه توهم زده باشه ، اما کیونگسوو واقعی تر از هرچیزی به نظر
میرسید
کیونگ نفسی گرفت اما نتونست جلوی لرزش صداشو بگیره :
-سلام..
قلب جونگین با استرس توی سینه اش میکوبید لباشو رو هم فشار محکمی داد :
×کی بهت آدرس اینجارو داده؟
کیونگ توقع رفتار خوبی هم نداشت خودشو برای هرچیزی آماده کرده بود و حالا دیگه
ناراحت نمیشد چون میدونست پشت همه ی این اتفاقا چه خبره :
-بکهی..
هنوز حرفشو نزده بود که جونگین با اخم های تو هم رفتش زیر لب چیزی گفت و درو
کشید تا ببندتش اما کیونگ فرض تر اون بود! پاشو جلوی در گذاشت و جلوتر رفت
حالا فقط دو وجب با صورت جونگین فاصله داشت :
-همه چیزو میدونم
جونگین مشکوکانه نگاهی بهش کرد و فشار دستشو از روی در برداشت و همین کار
باعث شد کیونگ هم پاشو از جلوی در برداره و صاف بایسته ، جونگین دست به سینه
شد :
×همه چیز یعنی چی؟
-تو..مامانم! رابطه ات با بک
نگرانی تو وجود جونگین پر رنگ تر شد ، به سختی آب دهنشو غورت داد :
×بک...بکهیون بهت چی گفته؟
-نمیذاری بیام تو؟
جونگین دستپاچه از جلوی در کنار رفت ، کیونگ که حالا یکم اعتماد به نفسش بالا رفته
بود با همون اعتماد به نفس وارد خونه شد و یک راست خودشو به نشستن روی مبل
دعوت کرد ؛ جونگین درو بست و سریع از دنبالش رفت روی مبل کناریش جا گرفت
کیونگ دلش پر میزد برای دیدن جونگین و حالا روبه روش نشسته بود واسه همین
نمیتونست لبخند های ریزشو پنهان کنه :
-اول باید یه خبر بدم بهت...چانیول امروز توی تصادف فوت کرد
چشمای جونگین گرد شدن ، از چان آنچنان هم خوشش نمیومد اما هیچ وقت بدش هم
نمیومد! ذهنش رفت سمت بکهیون :
×بک..
-خبر دار شده
×خدای من...
با ناباوری دست کشید روی سرش ، نگران بکهیون بود
میدونست که چقدر چانیول واسش عزیز بود و شکی نداشت بک بدون چانیول میمرد!
هنوز توی شک حرف کیونگ بود که با حرف بعدیش کاملا ماتش برد :
-بک بهم گفت که شما دوتا فقط نقش بازی میکردین تا چانیول رو برگردونین و
منو...بخاطر تهدید مامانم از خودت بیشتر دور کنی
جونگین نمیتونست حرفی بزنه و فقط دستاشو جلوی دهنش گرفته بود ، چشماش پر شده
بودن و زار میزد که چقدر حالش بده
کیونگ لباشو روی هم فشار داد نمیدونست باید بازم حرف بزنه یا بهش وقت بده
انگشتاشو توی هم قفل کرد و روی مبل تو خودش جمع شد
زیر چشمی به جونگین که با شتاب از جاش بلند شد نگاه میکرد و تک تک کاراشو زیر
نظر گرفته بود ، جونگین دور سر خودش علنا داشت تاب میخورد
پریشون بود
شکه شده بود
با خودش فکر میکرد الان باید چیکار کنه اما جواب...هیچی نبود!
بالاخره دست از راه رفتن توی خونه برداشت و نگاهی به کیونگ کرد که چشم تو چشم
شدن ، قلبش یکدفعه ای تپش شدید گرفت :
×تو میدونستی...که ممکن نبود دست از دوست داشتنت بردارم
کیونگ سرشو به مثبت تکون داد ، از جاش بلند شد و آروم قدم برداشت سمتش :
-باید بهم میگفتی تا با هم راه حل پیدا میکردیم
×همه چیزتو از دست میدادی!
کیونگ سر جاش ایستاد ، فقط سه قدم با جونگین فاصله داشت اما بغض سرتاسر گلوشو
احاطه کرده بود صداشو بالا برد و با دنیایی از دلتنگی داد زد :
-تو همه چیز من بودی
جونگین با دو قدمه بلند فاصله اشونو تموم کرد ، با شتاب دستشو پشت سر کیونگ
گذاشت و کشیدش تو بغلش ، دستای بی تاب کیونگ دور بدنش حلقه شدن و سفت
فشارش میدادن
جونگین هم دلتنگ بود حتی بیشتر از کیونگ ، به اون بیشتر سخت گذشته بود
کیونگ رو محکمتر تو آغوشش فشرد :
×دیوونه وار دلتنگت بودم
کیونگ سرشو تکون داد و خودشو بیشتر تو بغلش جا داد
حس میکرد تازه نفس گرفته ، تازه میتونه زندگی کنه
واسش مهم نبود مامانش بخاد از چیا محرومش کنه یا کلا اسمشو از شناسنامش خط بزنه!
واسش مهم نبود حتی اگه همین الان مامانش میرفت با بابای سهون ازدواج میکرد
الان تنها چیزی که ارزش داشت واسش ، بودن کنار جونگینی بود که حاظر بود تموم
زندگیشو هم بخاطرش از دست بده
واسش حتی مهم نبود اگه جونگین یه سابقه داره تحت تعقیب بود
تنها چیزی که واسه ادامه ی زندگیش نیاز داشت ، بودنه جونگینی بود که با دستای
خودش از اول این شکلی ساخته بودش

*            *             *

ثروتمند های زیادی اومده بودن و دور میز بی صدا نشسته بودن
اغلب زیاد هم ناراحت نبودن از حذف شدنه یه رغیب کاری! بعضیا هم ناراحت بودن
مینهو با چنگال ریزی که تو مشتش گرفته بود فارغ از همه ی دنیا مشغول خوردن سیب
های قرمزی بود که خیلی خوشگل برش خورده بودن
بشقابش که خالی شد زبونشو کشید دور لباش و از جا بلند شد
اطرافشو دید زد ، همه ی آدم بزرگا لباس های مشکی پوشیده بودن حتی بابابزرگش
خسته شده بود از شلوغی ها ، مشتشو کشید روی چشمش و راه افتاد سمت اتاقکی که
عکس ددیشو به قاب زده بودن و جلوی عکسش روی میز کلی خوراکی و شمع بود
هر چی بیشتر به اتاقک نزدیک میشد صدای گریه های بیشتری هم میشنید
بیستیش رو دید که کنار عمو سهونش با قیافه ای کاملا گرفته ، نشسته بود و بی صدا
اشک هاشو خالش میکرد
اما عمو سهونش و لوهان با صدا گریه میکردن
جلوتر رفت و چسبید به دیوار ، با ترس به همه نگاه میکرد و نمیفهمید چرا حالشون بده
بابابزرگش بهش گفته بود راجب رفتنشون از کره به هیچ کسی نباید چیزی بگه
لباشو روی هم فشار داد و یواشکی خودشو کشید کنار بیستیش
بک با دیدنش لبخند بی رمقی زد و دستاشو باز کرد ، صداش گرفته بود و به زور از ته
چاه به گوش میرسید :
+بیا اینجا
مینهو سریع خودشو تو بغل بک جا کرد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد ، میترسید از
گریه کردن همه
دست کوچیکشو نشوند روی گونه ی بکهیون :
*بیستی...گریه نکن من میترسم
بک سرشو تند تند تکون داد و سر مینهو کشید تو بغلش تا دیدن اشک هایی که در
معرض فرود اومدن روی گونه اش بودن رو نبینه
سرشو تکیه داد به دیوار
از دیروز که خبر هارو شنید تا امروز بیدار بود ، کل دیشب رو توی اتاق چان مونده
بود و لباس هاشو بو میکشید
سر درد شدیدی از شدت خستگیه توام با ناراحتی گرفته بود اما هیچ اهمیتی نمیداد
چشماش افتاد به عکس چانیول توی قاب عکسه روی میز
چونش دوباره به لرزش افتاد ، فکرشم واسش غیر ممکن بود
"چجوری به عکست روی این میز نگاه کنم چان؟...اگه تو توانایی مردن داشتی چرا
نذاشتی پیشت بمونم ؟ من حسرت اون ثانیه هایی که ازت دور بودن رو میخورم "
با صدای سلام هایی که شنید نگاهه بی رمقش کشیده شد سمت آدم های جدیدی که اومده
بودن
سوهو ، جونگین و کیونگسوو
بک با دیدنشون زد زیر گریه و همین کافی بود تا سوهو زودتر از هرکسی خودشو
برسونه کنارش و سعی کنه آرومش کنه
مینهو دو دستی سفت چسبیده بود به بکهیون و قصد ول کردنشو نداشت ، شاید آخرین
روزایی بود که میتونست بیستیشو ببینه
بعد از چند دقیقه که گریه اش تبدیل شد به همون اشک ریختن های بی سروصدا توجهش
به کیونگ و جونگین جلب شد ، کنار هم درست مقابل بک نشسته بودن
ته دلش براشون خوشحال شد
از بین آدم های دورش که میشناخت لو و سهون همیشه خوشبخت بودن با همه ی بالا
پایینی های زندگیشون و حالا جونگین و کیونگ !
خودش و سوهو رو تنهاترین های این داستان میدونست ، یکجورایی حسه به ته خط
رسیدن داشت
دوباره نگاهش خشک شد روی قاب عکس چانیول ، چقدر بیرحمانه با چشم های خاصش
از توی عکس به بکهیون نگاه میکرد و بک رو هر لحظه دلتنگتر میکرد
"من جواب اون سوالت رو به قطع میدونم چانیول...
این دنیا بدون چانیول و بکهیون نمیشه ، واسه ما نمیشه "
نمیدونست چند ساعته که اونجا نشسته ، با کسایی که باهاش خدافظی میکردن خدافظی
کرده بود اما اصلا متوجه نبود داره چیکار میکنه
سالن مجلس ختم خلوت شده بود و حس تنهاییشو بیشتر به رخش میکشید
صدای نفس های عمیق مینهو که توی بغلش خواب رفته بود و صدای کارکنای اونجا که
داشتن پشت سر کسایی که اومده بودن اونجا تمیز کاری میکردن تنها صداهایی بود که به
گوشش میرسید
آقای کیم با عصاش وارد اتاقک شد :
*باید دیگه بریم پسرم
سرش بالا اومد :
+شما برین من بیشتر میمونم
آقای کیم با خیرخواهی جلوتر اومد و نگاهی به مینهو که تو بغل بک کاملا خواب رفته
بود انداخت :
*به زودی درشو میبندن ، بیا بریم فردا میایم
+من شب تو همین اتاق میخوابم
*بکهیون! پسرم..بلند شو
مینهو از صداشون از خواب بیدار شد ، مشتشو کشید روی چشمش و اطرافشو نگاه کرد
خوشحال شد که دید خلوت شده ، با ذوق از جاش بلند شد و کنار بابابزرگش ایستاد
نگاه منتظر آقای کیم ، اجازه ی موندن رو به بک نمیداد
بی رمق از جاش بلند شد ، پاهاش جون نداشت و سرش گیج رفت
خودشو به دیوار تکیه داد
چشماشو بست تا نبینه که همه چیز داره دورش میچرخه ، صداهای نامفهومی میشنید
پاهاش نتونستن تحملش کنن
چیزی نمیفهمید دیگه
لبخند کم رنگی روی لباش نقش بست
"یعنی دارم میمیرم و میرم پیش چان؟ "

*              *               *              *

یواشکی درو کشید و بازش کرد ، سبدی که توش خوراکی گذاشته بودو تو بغلش نگه
داشته بود دزدکی به سمتی دوید و سعی میکرد زیاد سروصدا نکنه تا جلب توجه نشه
کنار دیوار سنگی کوتاهی ایستاد و سرک کشید به اون سمته دیوار
یکدفعه دستی از پشت سرش جلوی دهنش رو گرفت و همزمان سبدی که همراهش بود
رو هم ازش قاپید ، با وحشت برگشت پشت سرشو نگاه کرد که با دیدن چهره ی آشنایی
که با خوشحالی و برق خاص تو چشماش مشغول بررسی سبد خوراکی شد آروم گرفت
لبخند دندون نمایی زد و با صدایی آروم پرسید :
+خوشمزس؟
_دیر کردی
+پدر پیشم بود
چانیول سری تکون داد و یکی از اون پنکیک هارو که بیشترشو گاز زده بود گرفت
جلوی دهن بک :
_خودت؟
بک سریع دهنشو باز کرد و تیکه ی پنکیک رو خورد ، انگشت شستشو بالا آورد :
+عالیه
چانیول گیج نگاهی بهش کرد :
_انگشتت چی میگه؟
بک لباشو جلو داد و نگاهی به انگشت شستش کرد ، چیزی به ذهنش نیومد نمیدونست
چرا انگشتشو نشون داد
سریع دستشو پایین آورد و لباشو کشید تو دهنش
چانیول پشت دستشو کشید روی پوست لطیف صورتش و نوازشش کرد
دستشو سوق داد توی موهاش ، سبد خوراکیو گذاشت رو سره دیواره کوتاه سنگی
موهای بلند و مشکیشو از بین انگشتاش رد میکرد :
_نظرت چیه امشب یکم کتاب بخونیم ؟
+هر چی تو بخوای..
چانیول میتونست از لپ های گل انداخته ی بک بفهمه که داره خجالت میکشه ازش
دستشو گرفت و انگشت هاشونو تو هم قفل کرد دنبال خودش کشیدش تا اقامتگاهش
بک مجبور بود دنبالش بدوعه تا به پاش برسه
موهای بلندش توی هوا به رقص در اومده بودن و چانیول عمدا بلند و سریع قدم
برمیداشت تا بک دنبالش بدوعه و منظره ی زیبای رقص موهای لختش رو توی هوا
ببینه ، با لبخند رضایت مندش به بکهیونه خجالتی که دنبالش کشیده میشد نگاه میکرد
در اقامتگاهشو کشید سمت چپ و بازش کرد
رفتن داخل ، اتاق با شمع های خوشبوی زیادی روشن شده بود و فضای زرد نارنجی
رنگه به دلنشینی درست کرده بود .
بک مطیعانه کارای چانیول رو تکرار میکرد ، کنارش نشست
چانیول کتابی که روی میز بود رو باز کرد و از روی نوشته ها شروع کرد به خوندن
بک به خط های کتاب خیره شده بود، واسش عجیب بود که اصلا نمیفهمید اون نوشته ها
چی هستن و نمیتونست بخونتشون اما حرفی نزد و به صدای بم چانیول گوش داد :
_پیش بینی های متعدد میگویند انسان ها ، بعد ها توسط چیزهایی غیر از حیوانات
میتوانند در آسمان به راحتی نقل مکان کنند
چانیول با هیجان رو کرد به بک :
_فکر کن چقدر خوب میشه یه روز بشه توی آسمون پرواز کرد ، اون وقت اگه حتی تا
ماه هم بری میام و برت میگردونم
بک لبخند پر شرمی زد که با یادآوری انگشترش گفت :
+مثل همون به ماه برو و برگرد خودمون؟...ماه و حلزون
چشمای چانیول گرد شد ، یواشکی با دستش انگشتری که طرحشو خودش زده بود و
میخواست امشب به هیونکیش هدیه بدتش رو توی قسمت مخفی لباسش چک کرد :
_تو از کجا میدونی؟
بک دهن باز کرد تا بگه خودت بهم دادیش! اما با صدای نعره ای که از مقابلش شنید
خشکش زد ، به مردی که تیر و کمان دستش بود خیره شد با ترس صداش زد :
+پدر..
مرد کمونشو کشید و تیرشو پرتاب کرد سمت بک
همه چیز برای بک مثل صحنه ی آهسته پیش میرفت ، صدای داد چانیول توی گوشش
اکو میشد :
_هیونکی!!
درد عمیقی تو قلبش حس میکرد دهن باز کرد تا از ترس داد بزنه اما هرچی سعی
میکرد هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد
ترس کل وجودشو گرفته بود ، با چشماش چانیول رو که از اتاق فرار کرد به بیرون و
به دنبالش پدرش که دنبالش رفت بیرون رو نگاه میکرد اما نه میتونست داد بزنه نه
میتونست دنبالشون بره ، میخ شده بود سره جاش
صدای چان مدام توی گوشش تکرار میشد و هر بار بلندتر از قبل
تمام توانشو جمع کرد و چشماشو محکم روی هم فشار داد و دستاشو مشت کرد
بلند دادی توام با جیغ زد ، بالاخره میتونست صدای خودشو بشنوه
صدای چان رو ضعیف تر میشنید و به مرور بین صدای دادش قطع شد
چشماش به زور باز شد و نور شدیدی توی چشمش دید
سرشو به زحمت کشید کنار و جفت چشماشو باز کرد ، با دیدن فضای سفید و پر نوره
اطرافش با ترس خودشو کشید عقب
درکی از موقعیتش نداشت ، نگاهشو چرخوند اطرافش بازم
شبیه بیمارستان بود و لوهان و سهون کنارش دید با اولین نگاه شناختشون سریع چنگ
زد به بازوی سهون :
+سهوناااا برو دنبالش از در فرار کرد بابام دنبالش رفت الان میکشتش
سهون که هیچی از حرف های بکهیون دستگیرش نشده بود نیم نگاهی به لوهان انداخت
لوهان سریع دست دیگه ی بک رو گرفت :
×بکهیون ما تو بیمارستانیم نترس
سره بک چرخید سمت لوهان و بازوی سهون رو ول کرد ، بدون اینکه خودش متوجه
شده باشه صورتش خیس شده بود از عرق و اشک :
+لوهااان چانیول در خطره تورو خدا یکی کمکم کنه
به هق هق افتاد ، پرستاری با سرنگ آرامش بخشی که تو دستش داشت اومد جلو و
لوهان مجبور شد بره عقب
سرنگ رو بجای اینکه توی سرنگش تزریق کنه یک راست به دستش زد تا زودتر آروم
بگیره و بخوابه ، بک بدون اینکه درکی از اوضاع و کابوس هاش که قاطی شده بودن با
زندگیش داشته باشه بی صدا اشک میریخت
چشماش زود سنگین شد ، نمیتونست بخوابه باید میرفت و چانیولشو نجات میداد اما پلک
های سنگینش مانعش بودن
لوهان نگران تخت رو دور زد و رفت کنار سهون ایستاد ، پرستار سرم بک رو تنظیم
کرد دوباره :
*بهتره فردا هم بستری بمونه تا آرومتر شه ، جسمی دیگه مشکلی نداره فقط حالت های
عصبیش باید کمتر بشن
سهون سری تکون داد و پرستار از اتاق رفت بیرون
لوهان آه بلندی کشید ،داشت از دست رفتن بکهیون رو جلوی چشماش میدید اما هیچ
کاری ازش بر نمیومد و اجازه نداشت لام تا کاف حرف بزنه
سهون کلافه روی صندلی کنار تخت نشست و سرشو تو دستاش گرفت
غم از دست دادنه چانیول هیونگش یک طرف بود و غم آب شدنه بکهیون هم یک طرف
در باز شد ، سرشون چرخید سمت در
بیون هی و کریس اومدن داخل و سلام خلاصه ای کردن ، قرار بود امشب اونا پیش بک
بمونن و لو و سهون برن استراحت کنن
لوهان قبل از اینکه از اتاق بره بیرون کنار تخت بک ایستاد ، خم شد و آروم پیشونیشو
بوسید و بالاخره راضی شد که بره خداحافظی با کریس و بیون هی کردن و رفتن
بیون هی تازه امروز صبح از زبون لوهان و کیونگ شنیده بود بکهیون ، داداش
کوچولوی عزیزش ، تمام مدت عاشق پارک چانیول بوده و حتی عشقشون دو طرفه هم
بوده !
پیش خودش خجالت میکشید که اونقدرا به بک نزدیک نشده بوده که بک راجب همه
چیزش بتونه باهاش صحبت کنه حالا هرچی که میخواد باشه
اون خواهر بزرگترش بود و تنها کسی بود که بک داشت اون باید بهترین درک کننده
میشد واسش اما داداش کوچولوش تمام مدت تنهایی از پس همه ی زندگیش براومده بوده
این خیلی شرمندش میکرد
کریس ساکت از اتاق بیرون رفت و اجازه داد بیون هی یکم با داداش کوچولوش خلوت
کنه میدونست که شدیدا بهش نیاز داره
نفس عمیقی کشید و تکیه کرد به دیوار خودشو با موبایلش مشغول کرد
با صدای آشنایی سرشو بالا آورد ، کیونگ بود
لبخند کم رنگی زد و بهش دست داد ظاهرا دوست پسرش کیم جونگینه معروف! هم
همراهش بود
به جفتشون احترامی گذاشت و تشکری کرد بابت اومدنشون
در زد و بعد درو باز کرد تا ملاقات کننده های جدیدو هدایت کنه داخل
خودش آخر از همه رفت داخل ، دستشو کشید سمت دستگیره ی در که دستی از بیرون
نشست روی دستش
به آدم مقابلش نگاهی کرد
میشناختش! سوهو یکی از پسر های زیبای دوران مدرسشون و هم اکیپیه جونگین
یک عضو استثنایی از اون اکیپه شروره مدرسه!
توی عروسیش هم دیده بودش و از بیون هی شنیده بود که دوست بکهیونه
برای همین الان با دیدنش اونقدرا هم سورپرایز نشد
لبخند مردونه ای زد :
-ممنون که اومدی ، بفرما داخل
سوهو دستشو کشید و با لبخند تشکری کرد
رفت داخل ، با دیدن بکهیون توی اون حال چیزی ته دلش ریخت
بکهیون رو به شدت دوست داشت و یکی از بهترین دوستاش حساب میشد
از دیروز که توی مجلس ختم چانیول توی اون حالش دیده بودش تو فکرش بود تا الان
کنار کیونگسوو نشست و نگاهش خیره به بک موند
سعی داشت خودشو وارد حرف زدن با بیون هی و کریس نکنه و همینطورم شد
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتن که برن
گل و چنتا و نوشیدنی که خریده بودن رو جونگین گذاشت توی یخچال :
*ما دیگه میریم اگه فردا هم باید بستری بمونه خبرم کنین من میام شما برید استراحت
کریس بهش دست داد و تشکر کرد
کیونگ با لبخند کوتاهی نگاهشون کرد ، خوشحال بود که جونگینش برگشته و کریس هم
اونو کاملا قبول داره
از اتاق بیرون رفتن و کریس به عنوان بدرقه تا آسانسور باهاشون رفت
سوهو اینقدر سر به زیر و ساکت شده بود که یادش رفت کیف پولشو تو اتاق جا گذاشته
سریع از آسانسور پرید بیرون :
×شما برید پایین من کیفمو برمیدارم میام
کیونگ سری تکون داد و دوباره برای کریس بای بای کرد
سوهو دوید توی اتاق بدون اینکه بیون هی متوجه بشه تا پشتش بهش بود کیفشو از روی
صندلی برداشت و از اتاق پرید بیرون
جلوی در آسانسور کریس هنوزم ایستاده بود ، دیدنش دیگه خیلی کمتر از قبل اذیتش
میکرد بالاخره باید یجوری به عشق یک طرفه ی چندین سالش خاتمه میداد
لبخندشو زودتر آماده کرد و رفت سمتش :
×ممنون که پیش بکهیون میمونین
کریس لبخندی متقابلا زد :
-وظیفه منه
سوهو سری تکون داد و دکمه ی آسانسور رو زد
تو دلش میشمرد ثانیه هارو ، با صدای کریس مجبور شد دوباره نگاهش کنه :
-فکر کنم توی دبیرستان هم مدرسه ای بودیم ..با کیونگسو و جونگین
سوهو آب دهنشو غورت داد هیچ وقت فکرشم نمیکرد کریس اصلا برای یک بار هم
دیده بودتش و یادش مونده باشه اما انگار اینطور نبود ! :
×آره...شما سال بالایی بودی
-درسته فکر نمیکردم یادت باشه
سوهو خنده ی تلخی کرد :
×من فکر نمیکردم شمامنو یادت باشه!
کریس دستاشو برد تو جیبش :
-چطور یادم نباشه یکی از پسرای خوشگل مدرسه که هم اکیپیش عاشقش بود!همه توی
مدرسه خبر داشتن علنا
چشمای سوهو گرد شد و اینبار کاملا چرخید سمتش :
×هم اکیپیم عاشقم بود؟؟
-میخوای بگی نبوده؟!
×جونگین و من دوستیم مثل برادرای قصم خورده
-اکیپتون 4 نفر بود! من نگفتم اون شخص جونگین بوده
سوهو ابروهاش از چیزی که واسه اولین بار میشنید بالا رفته بود :
×تاعو...؟
-اون خدابیامرز که به سن عاشقی نرسید !
در آسانسور باز شد و سوهو مجبور شد بره داخل ، قبل از اینکه در بسته شه با شک
پرسید :
×غیر ممکنه لی..
در شروع شد به بسته شدن و کریس به مثبت سری تکون داد
سوهو خیره شد به در بسته شده
نمیتونست هضم کنه لی عاشقش بوده ، لی همیشه پای دردودل های سوهو بود و از عشق
یک طرفه اش به کریس باخبر بود
"یعنی ممکنه همونجور که نگاه من همیشه به کریس بود و اون نفهمید..نگاه لی هم به من
بوده و من نفهمیدم؟! "
با این فکر چیزی ته دلش ریخت
پس شاید واقعا بی دلیل نبوده که لی بی دلیل و یکدفعه ای از جونگین و سوهو فاصله
گرفت و زندگیشو ازشون جدا کرد
شاید میخواسته فراموش کنه ، سوهو خوب میتونست احساس کسی که یک طرفه عاشقه
رو درک کنه و حالا قلب مهربونش داشت برای لی از جا درمیومد


END PART 45



های گایز
به آخر فصل دوم و درواقع فصل آخر اولوشن نزدیک شدیم
پارت بعدی آخرین قسمته این فیکشن خواهد بود بنابراین نظراتتون برام خیلی مهمه
کم کاری نکنید و با نظراتتون از این فیک حمایت کنین
سپاس همگی.

EVOLUTION Donde viven las historias. Descúbrelo ahora