Chapter 46

1.9K 271 93
                                    

پیشگفتار
با توجه به اینکه این پارت آخر هست و افتر استوری نمینویسم پس توی همین پارت
هر چیزی که لازم بود رو نوشتم ، این پارت تعداد صفحات بالایی داره ؛ بجای
چند پارت تصمیمم به اینه که همه ی داستان رو یک جا به اتمام برسونم
ممنون بابت همراهیتون.











دستشو گذاشت کف دست جونگین :
-باید دستامون هم اندازه میبودن
جونگین لبخندی زد و انگشتاشونو تو هم قفل کرد :
*همینجوری هم قشنگه
کیونگ لبخند عمیقشو نتونست مخفی کنه ، همونجور که روی کاناپه توی بغل جونگین
دراز کشیده بود و کمرشو بهش تکیه داده بود سرشو بالا گرفت ، جونگین خم شد تو
صورتش و پیشونیشو بوسید ؛ هنورم دلتنگیش رفع نشده بود اما توی شرایطی پیش هم
برگشتن که نمیتونستن کاملا با آرامش زندگی کنن از طرفی بکهیون رو داشتن که تازه
از بیمارستان مرخص شده بود و حالش خوب نبود و از طرفی هم سوهو رو که بی خبر
رفته بود چین و بدون هیچ توضیحی فقط میگفت حالش عالیه و نگران نباشن.
زنگ خونه زده شد ، همونجور که منتظر بودن بالاخره مهمونشون رسید!
کیونگ زود بلند شد و لباساشو مرتب کرد ، جونگین رفت درو باز کنه
یکم مضطرب بود اما اهمیتی نمیداد چون کیونگ مثل کوه پشتش بود و اتفاق بدی پیش
نمیومد واسشون وقتی با هم بودن ؛ درو باز کرد و مامان کیونگ با لبخند روبه روی در
ظاهر شد ، جونگین سریع شیشه ی مشروبی که هدیه آورده بود رو با احترام ازش
گرفت :
*بفرمایین داخل
خانم چا وارد خونه شد و با چشماش سرتاسر خونه رو بررسی میکرد
کیونگ مامانشو بغل کرد و در گوشش یواشکی ازش تشکر کرد که اومد بالاخره
جونگین بعد از آوردن چنتا نوشیدنی ، کنارشون نشست و تعارف کرد
هنوزم حرفای خانم چا تو سرش بود ، همون حرفای تهدید آمیزش که باعث شد تمام مدت
اون و کیونگ زجر بکشن اما سعی میکرد عادی برخورد کنه حالا که اشتباهشو پذیرفته
و کیونگ باهاش کلی از قبل صحبت کرده ؛ خانم چا فنجونشو برداشت و کاپوچینوشو
مزه مزه کرد :
×اینکه همه چیزو قبول کردم و اومدم اینجا فقط یک دلیل داره که فکر کردم بهتره به
جفتتون بگم
کیونگ دستای مشت شدشو روی زانو هاش تکیه داده بود و سرش پایین بود ، نمیدونست
قراره چه حرفی از مامانش بشنوه و همین استرسشو بیشتر کرده بود ، دست جونگین
نشست روی یکی از مشت ها و بهش ناخودآگاه آرامش تزریق کرد
خانم چا یکم دیگه از کاپوچینوشو خورد و پاهاشو انداخت روی هم :
×راستش راجب تاعو دوستتون که فوت شد هست
جونگین لباشو روی هم فشار داد ، از این ماجرا خیلی گذشته بود و با اینکه بی گناهیش
ثابت شده بود نمیدونست چرا خانم چا اینقدر روی این موضوع پا فشاری میکنه
ساکت موند تا حرفاشو کامل گوش بده :
×عموی تاعو که درواقع مشخص شد قاتل اصلیش هم بوده...کسی بود که قرار بود من
باهاش اون زمان ازدواج کنیم
سر کیونگ با تعجب بالا اومد :
-الان چی گفتی؟!
خانم چا سری با شرمندگی تکون داد :
×اون زمان اون مرد تنها قیم قانونی تاعو بود و خب دست و پاش با تاعو برای ازدواج
بسته شده بود...بعد از اون اتفاق من نمیخواستم دیگه ببینمش و خب درواقع هیچ کدوم از
آدم هایی که به اون ماجرا مربوط بودن رو!به همین دلیل با رابطتون مخالف بودم و حالا
جدا متاسفم واسه کارایی که کردم
کیونگ عصبی از جاش بلند شد صداش بالا رفته بود ناخوداگاه :
-میخواستی با اون آدم بی ارزش ازدواج کنی و چون قاتل از آب دراومد زندگی منو
جونگینو میخواستی خراب کنی؟؟
جونگین سرشو با دستاش گرفت نمیتونست جلوی کیونگ رو بگیره و نمیخواست اینکارو
هم کنه به نظرش اون زن نیاز داشت که یکی سرش داد بزنه بعد همه ی دروغ هایی که
به تهدید به خوردشون داده بود!
خانم چا بلند شد و دستای کیونگ رو گرفت :
×من واقعا متاسفم...
-هیچوقت به فکر من بودی؟ همیشه دنبال پیدا کردن یه شوهر خوب واسه خودت بودی
خانم چا با شرمندگیه کامل سرشو پایین انداخت و همین باعث شد کیونگ دستشو کنار
بزنه ، با لحن کنترل شده ای در حالی که دندوناشو روی هم فشار میداد غرید :
-از خونه ی ما برو بیرون دیگه هیچ وقتم اسم منو نیار
خانم چا سریع اشکی که گوشه ی چشمش بود رو با پشت دستش پاک کرد :
×من اشتباه کردم مثل همه ی آدم ها ولی از این به بعد همه ی زندگیمو میذارم واسه تو
پسرم
کیونگ دستاشو مشت کرد و دیگه طاقت نیاورد :
-برو بیرووون!
خانم چا که میدونست الان حرف زدن با کیونگ به جایی نمیکشه کیفشو برداشت و
نگاهی به جونگین کرد ، اما از طرف اونم بی محلی شد انگار قرار نبود کسی همراهیش
کنه تا دم در ! رفت بیرون
با بسته شدن در ، جونگین از جاش بلند شد و بی برو برگشت سر کیونگ کشید توی
بغلش :
*بیا بهش فکر نکنیم ..ما همو داریم هوم؟
کیونگ نمیتونست صحبت کنه فقط سرشو به تایید تکون داد.

*         *          *         *

پیامی از سهون واسش اومد ، یادش رفته بود موبایلشو سایلنت کنه واسه همین سریع
نگاهش افتاد به بکهیون که ببینه از خواب بیدار شده یا نه
بیون هی تا ظهر مدرسه بود و بعدش قرار بود اون بیاد پیش بک و لوهان بره خونه اش
استراحت کنه ؛ موبایلشو سریع سایلنت کرد و پیام رو چک کرد :
(آهوی خوشگلم در چه حاله ؟ )
لبخندی روی لباش نقش بست ، چرخید به پهلو که بکهیون هم ببینه هین چت کردنش ،
جواب داد :
( کنار بک رو تخت دراز کشیده...مرد جذابش در چه حاله ؟ )
به ثانیه نکشید که پیام دوم سهون اومد :
(شنیدم که آقای کیم و مینهو امروز میرن کانادا واسه زندگی ، نمیخوای ببرمت قبلش
مینهو رو ببینی ؟ )
لوهان با تردید نگاهی به بکهیون انداخت نمیدونست چیکار کنه...
دوست داشت بره مینهو کوچولو رو ببینه و بهش بسپاره به ددیش بگه با یه اکانت فیک
واسش گاها ایمیل بفرسته چون دیگه هیچ دسترسی مجازی به چانیول نداشت و این هیچ
فرقی با واقعی مردنش نداشت انگار فقط خیالش راحت بود که اون یکجایی از این دنیا
داره نفس میکشه ، همین
هوفی کشید و با ناراحتی تایپ کرد :
(بیون هی رفته سرکارش..نمیتونم بکهیونو ول کنم الان )
با صدای بک که انگار بازم داشت توی خواب کابوس میدید هراسون تو جاش نشست و
شونه های بک رو تکون داد تا بیدارش کنه و بیشتر از این کابوس نبینه
بک با هین بلندی که گفت همزمان چشماش باز شد ، لوهان سعی کرد لبخند آرامش
بخشی بهش بزنه تا از وحشت خوابش کم کنه :
×بیدار شدی خوشگلم..؟
دست کشید روی موهای نرم بک و لبخند مهربونشو پر رنگ تر کرد ، توی این مدت
تمام سعیش رو کرده بود همه ی اشتباهاتشو جبران کنه
بک زیر لب زمزمه کرد :
+آب
×چششششم
با سرعت از جا پرید و از اتاق رفت بیرون تا آب بیاره
بک سر جاش نشست و دستی به صورتش کشید ، اینقدر جدیدا کابوس میدید که حس
میکرد تو کابوس هاش زندگی میکنه و وقتی که بیداره داره خواب میبینه
توی تک تک خواب هاش چانیول حضور داشت ، توی خواب هاش با چانیولش زندگی
میکرد همه جا میرفتن همه کارای دوست داشتنی انجام میدادن اما همیشه آخر خواباش با
چیزای ترسناکی مثل مردن تموم میشد
با صدای موبایل لوهان که روی تخت بود ترسید ، از حال و هوای خودش اومد بیرون
موبایلشو برداشت و نگاهی بهش کرد متوجه شد موبایل خودش نیست خواست برش
گردونه سر جاش که توی متن پیامی که روی صفحه مانیتور اومده بود توجهش به اسم
مینهو جلب شد
پیام رو سر سری خوند ، چشماش گرد شد و بی فکر از جاش پرید بدون اینکه لباس
بپوشه فقط کیف پولشو از روی میز برداشت و دوید سمت در خونه
لوهان که تازه داشت با لیوان آب و چنتا شکلات کنارش توی ظرف برمیگشت به اتاق با
دیدن بک غافلگیر شد و رفت سمتش :
×یاااا کجا داری میری؟
بک هول هولکی کفششو پاش کرد :
+باید برم عمارت چانیول
لوهانی پوفی کرد ، فکر میکرد بک به کل یادش رفته چخبره برای همین بازوشو کشید:
×بک توی اون عمارت دیگه کسی زندگی نمیکنه! به خودت بیا
بک با جدیت تمام بازوشو از دست لوهان بیرون کشید و درو باز کرد :
+میدونم که همه میگن چانیول مرده! من الان باید برم مینهو رو ببینم تو میدونستی اون
داره واسه همیشه میره کانادا ولی به من نگفتی لو!
لو آب دهنشو غورت داد و سعی کرد صداش نلرزه :
×خب...خب چون تو حالت خوب نبود
+من دارم میرم
تا اولین قدم برداشت لوهان گفت :
×الان باید تو فرودگاه باشن
بک سریع چرخید سمتش :
+منو ببر اونجا
لوهان چاره ای نداشت جز قبول کردن :
×صبر کن به سهون بگم بیاد دنبالمون پس
بک فقط سری تکون داد و لوهان دوید تو اتاق تا هم لباساشو برداره هم به سهون خبر
بده ، بک نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه داد
به واحد روبه رویش نگاهی کرد ، خوشحال بود که جونگین و کیونگسوو بالاخره
تونستن برگردن به هم اما غمی ته وجودش بود
غم اینکه همه به جایی کشیده شدن بالاخره اما خودش هنوز معلق مونده
دلش پر میزد برای برگشتن به عقب ، به زمانی که تو اتاقی از عمارت چانیول زندگی
میکرد و یواشکی هر شب توی تراس مشترکشون منتظر بود چانیول رو ببینه
دلش پر میزد واسه تک تک اون لحظه هایی که کنار چانیول بود ، با خودش میگفت اگه
میتونست برگرده به اون زمان ، همه ی زمان هایی که کنار چانیول بوده ولی سرگرم
کاراش بوده رو این بار با خود چان میگذروند حاظر بود از گرسنگی بمیره اما 24
ساعته بچسبه بهش
حسرت روزایی که سره غرور و دلخوری از هم جدا بودن اما میتونست بجاش با هم
باشن تا آخر عمر ولش نمیکرد اینو مطمعن بود !
با اومدن لوهان ساکت دنبالش راه افتاد ، سهون خودشو زود رسوند اونجا
بک صندلی عقب ماشین سهون نشست و ساکت سرشو تکیه داده بود به شیشه و بیرون
نگاه میکرد ، نگاه های گاه و بی گاه سهون از آیینه جلو میپاییدش و نگرانش بود
دعا دعا میکرد توی ترافیک نمونن
بک بالاخره چشماشو بست ، پشت پلک های بستش هر روزی که با چان گذرونده بود
رد میشد و خاطراتش دست از سرش بر نمیداشتن
باید هر جوری بود با آقای کیم صحبت میکرد و مطمعن میشد همه چیز فقط یه بازیه
کثیفه یا اینکه واقعیته
هیچ ایده ای نداشت که اگه واقعی هست میتونه باهاش کنار بیاد یا نه
جدیدا خاطره هایی رو به یاد میاورد که مال دنیای خواب هاش بودن ، لباس های سنتی
خونه ها و قصر های قدیمی...هیچ چیز مال الان نبود و توی همین مدت کوتاه این باور
رو به بک داده بودن که خودش هیونکی هست
خواب هاشو کنار هم میچید توی ذهنش تا بتونه یه داستانه کلی ازش در بیاره
توی خواب هاش به چانیول نزدیک بود اما کارای عجیبی میکرد ، بعضی وقتا توی اون
خواب ها زنی رو میدید که بهش زهر میداد تا با استفاده از اون چانیول رو بکشه
اما توی خوابش قبل از اینکه چانیول غذای آغشته به زهر رو بخوره بک بجاش
میخورش و میمرد
همیشه لحظه ای که توی خواب هاش میمرد از خواب میپرید جوری که حس میکرد
حالا که روحش از اون کالبده توی خوابش بیرون اومده حالا میتونه وارد کالبد جدیدش
بشه و از خواب بیدار بشه ؛ حس میکرد تمام مدتی که از هیونکی متنفر بوده به خاطر
این بوده که توی زندگی قبلیش قرار بوده خودش چانیول رو بکشه اما در آخر خودشو
پیش مرگش کرده ..و این دلیلی بوده که از خودش توی گذشته ، هیونکی ، متنفر شده
باز هم نمیتونست از روی خواب هاش مطمعن شه هنوز قطعه های پازلش کامل نشده
بودن
با ایستادن ماشین چشماشو باز کرد ، رو به روش در ورودی فرودگاه بود
هوشیار شد و به سرعت از ماشین پیاده شد ، قبل از اینکه لوهان بهش برسه دوید داخل
اطرافشو میپایید ولی هیچ کسی واسش آشنا نبود
نگاهش به مانیتور بزرگی افتاد که تایم هر پروازی داخلش نوشته شده بود
تند تند از روی اسما رد میشد تا بتونه کانادا رو پیدا کنه اما اسمی ازش تو لیست پرواز
های صبح نبود
لب پایینشو با استرس مکی زد ، از ته دلش میخواست واسه یک بار دیگه هم که شده
مینهو و آقای کیم رو ببینه ، اونا تنها راه های ارتباطیش با چانیول بودن
دست لوهان نشست روی شونه اش و در حالی که شدت دویدن نفس نفس میزد سعی کرد
توجه بک رو به خودش جلب کنه
سر بک چرخید سمتش :
+هیچ پروازی به کانادا نیست امروز صبح...مطمعنی از این فرودگاه کوفتی میخواستن
برن؟؟؟
قبل از اینکه لو دهن باز کنه سهون رسید :
*برای اینکه جلب توجه نشه تو رسانه ها اعلام کرده بودن کانادا ...ولی مثل اینکه یک
جای دیگه مقصدشونه
بک دیگه نا امیدتر این نمیخواست بشه ، یقه ی سهون رو چسبید با دستای بی جونش :
+تو از اول میدونستی ولی بازم آوردیمون اینجا؟؟؟ مقصد لعنتیشون کجاست؟منو ببر
پیششون
سهون دستای بک رو گرفت و آوردشون پایین ، زیر چشمی نگاهی به اطرافش کرد
بخاطر صدای بلند بکهیون توجه خیلیا بهشون جلب شده بود و این جالب نبود! :
*منم مثل تو چیزی نمیدونم بک! فقط از زیر زبون دست راست آقای کیم کشیدم که
مقصدشون کانادا نیست دیگه چیزی بهم نگفت درواقع نمیدونست
موبایلشو روشن کرد و پیام هاشو نشونش داد :
*ببین...سه دقیقه هم نیست بهم گفته اینو
پاهای بک شل شدن ، همونجا روی زمین ماتم زده نشست :
+دیگه چجوری میتونم چانیول رو پیدا کنم...
سهون دستی توی موهاش کشید ، میدونست که قبول مرگ چانیول اصلا چیز راحتی
نیست و نمیخواست الان بک رو با واقعیت رو به رو کنه
با کمک لوهان بلندش کردن تا ببرنش خونه
همه ی راه ها برای بک بسته شده بودن ، حتی صفحه ی شخصی چانیول توی
اینستاگرام هم پاک شده بود ...حالا دیگه عمارتش هم برای همیشه قفل شده بود و قرار
بود همه چیزش خاک بخوره برای شاید نیم قرن یا بیشتر!
بک میترسید از اینکه روزی چانیول تو نظرش کمرنگ شه
چانیول کسی بود که بهش یاد داد عشق چیه ، بهش عشق داد و ازش عشق گرفت!
چانیول تنها کسی بود که باور های بک رو عوض کرد و هیچ کدوم از اولین ها توی
ذهن آدم ها پاک نمیشن درست مثل اولین راه رفتن بدون کمک پدر و مادر
مثل اولین روز مدرسه ، و حتی مثل اولین بوسه!
واسه بکهیون ، دقیقا همین روز بود که زندگیشون به دو قسمت تقسیم میکرد
زندگی توام با خوشحالی و کنجکاوی و زندگی که فقط با خاطراتش بگذرونه و نفس
بکشه
بک از اون لحظه به بعد نمیدونست باید چجوری زندگی کنه ، شاید مثل یه ربات که
خودشو با کار خفه کنه
شاید تا دو سال دیگه دایی میشد و گاهی وقتشو با بچه های خواهرش میگذروند
شاید گاهی بر میگشت به شهر خودش و تو خونه ی قدیمی پدرش وقت میگذروند چند
روزی رو
شاید های زیادی واسش وجود داشت اما همه سیاه سفید
زندگیش بدون چانیول هیچ رنگی نداشت و از این مطمعن بود
مطمعن بود که از حالا به بعد باید به کابوس هاش عادت کنه ، بدون هیچ بغلی که
دلداریش بده یا دستی که موهاشو نوازش کنه و بگه چیزی نیست جونور کوچولو
احتمالا دیگه هیچوقت دیگه یه جونور کوچولو دیده نمیشد از نظر هیچ کس

*          *           *           *

- یک سال و سه ماه بعد  -
رییس خودکارشو تو دستش تابی داد و سر خودکارو کوبید روی میز :
*من با ایده های شما کاملا موافقم
لی لبخند با وقاری زد و تعظیمی کرد :
-متشکرم
سهون یواشکی چشمکی واسش زد و از جاش بلند شد ، با حرفش به جلسه خاتمه داده
بود ، از پشت میز بلند شد و همین باعث شد تا بقیه هم بلند شن از دور میز
از سالن مخصوص تصمیم گیری های پروژه ها رفت بیرون
سوهو پشت در منتظر ایستاده بود و تا سهون رو دید پرسشی نگاهش کرد تا بفهمه
چجوری پیش رفته طرح لی
سهون یک سال بود که ریاست کامل شرکت رو به دست گرفته بود و پدرش علنا خودشو
بازنشسته کرده بود ، به همین دلیل نمیخواست جلوی بقیه ی کارکنای شرکتش با دوستاش
صمیمی رفتار کنه
چشمکی واسه سوهو زد و از کنارش رد شد ، سوهو با خوشحالی دستاشو مشت کرد و
تو دلش کلی قربون صدقه ی لی رفت
سالن بالاخره خالی شد و سوهو فرصت اینو بدست آورد تا بپره داخل و درو پشت سرش
ببنده ! لی که داشت پروژکتورو خاموش میکرد با دیدن سوهو ژست قهرمانانه ای زد:
×از پسش بر اومدم
سوهو بی مقدمه جلوتر رفت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد و گونشو بوسید :
-میدونستم که میتونی
لی سریع رو لبشو بوسید و پشتش سریع تذکر داد :
×ممکنه یکی بیاد داخل
سوهو لباشو کشید تو دهنش و زود دستاشو پایین آورد تا فاصله اشو حفظ کنه :
-امشب تولد لوهان دعوتیما
×یادم بود ، اول هم برای تو کادو خریدم
-یااا واسه من دیگه چرا؟؟
×دلم خواست تو هم کادو بگیری
لپ های سوهو قرمز شدن ، به میز پشت سرش تکیه داد و نگاهشو دزدید سعی کرد
بحث رو عوض کنه :
-راستی بک رو تو شرکت پیدا نکردم
لی شونه ای بالا انداخت و مشغول جمع کردن کاغذاش شد ، در کیفشو بست:
×من نمیدونم بکهیون چیه که همتون اینقدر دوستش دارین من که فقط کم محلی میبینم
ازش
سوهو لباشو جلو داد و تایید کرد :
-اوهوم..ولی قبلا مثل یه بچه شیطون و سرزنده ترین دوستمون بود گفتم که بهت
لی بی توجه سری تکون داد و دست سوهو کشید :
×بریم یه عصرونه خوشمزه بخوریم ؟
سوهو کنارش قدم بر میداشت :
-به نظرم همین الان بریم جنگل..مسیرش یکم دوره تا برسیم هوا تاریکه
لی سرشو به تایید تکون داد و راهشو کج کرد سمت پارکینگ :
×چشم قربان
سوهو خندید و دنبالش راه افتاد
لی به معنای کلمه میپرستیدش و توی همین یک سال و اندی که با هم بودن باعث شده
بود سوهو تبدیل بشه به یک عاشق همه چیز تموم که از جونشم مایه میذاره
تمام طول مسیرشون تا جنگل داشت به این فکر میکرد کادوی خودش چی میتونه باشه
روی صندلی عقب ماشین هم فقط یه بسته کادو بود
دلش بالاخره طاقت نیاورد ، رو کرد به لی :
-یااا پس کو کادوی من؟؟؟
لی خندید و چال گونه اش رو به رخ دل سوهو کشید :
×یکم دیگه تحمل کن
سوهو دست به سینه توی جاش وول خورد و زیر لب غر زد
با رسیدنشون به جنگل سوهو با ذوق از ماشین پرید پایین ، لوهان و سهون هم تازه
رسیده بودن و تازه داشتن بساطشونو پهن میکردن
با کمک هم دیگه بالاخره میز کوتاهه تاشو رو برپا کردن و خوراکی و کیک و کادوهاشونو چیدن روش
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و بک هنوز نرسیده بود ، خودشون چهار تا دور میز
جمع شدن و آهنگ ملایمی گذاشته بودن
سوهو به بک پیام داد که زودتر خودشو برسونه ، موبایلشو گذاشت روی میزو روی
دستاش تکیه کرد :
-انگار بک جواب نمیده
لوهان لباش آویزون شده بود :
×کاش یه جا دیگه تولد میگرفتم..اینجا خاطراتشو زنده میکنه
لی خودشو روی میز یکم کشید جلوتر :
*چه خاطراتی؟
سهون و لوهان نگاه نصفه نیمه ای به هم کردن و لو توضیح داد :
×خب میدونین که تولد امسالم سر تایم خودش نیست ولی خب پارسال واسه تولدم اومدیم
اینجا و بکهیون اینجا با چانیول ...خیلی به هم نزدیک شدن یه جورایی
لی سری تکون داد ، هیچ وقت چانیول رو ندیده بود از نزدیک و از بکهیون هم هیچ
وقت اون چیزی که بقیه تعریف میکردن ندیده بود و زیاد مشتاق داستان های یک ساله ی
پیششون نبود
با نور ماشینی که نزدیکشون میشد سر چهارتاشون چرخید
بکهیون بالاخره اومدش ، ماشینش رو کنار دوتا ماشین دیگه پارک کرد و پیاده شد
کادویی تو دستش بود
نزدیکشون شد :
+دیر کردم ؟
لوهان لبخند سرخوشی با دیدنش زد و تند تند سرشو منفی تکون داد :
×نه نه...بیا پیش من بشین
بک کنار لوهان جا گرفت و کادوشو گذاشت روی میز
به رو به روش نگاهی کرد ، کسی اون سمت میز ننشسته بود و خالی بود
"میتونست جای چانیول باشه..."
نگاهشو سریع گرفت و سعی کرد امشب بقیه رو همراهی کنه برای همین سر صحبت
رو باز کرد :
+حیف امسال جونگین و کیونگ نیستن
همشون تایید کردن حرفشو و همین باعث شد یکم حس کنه به جمع تعلق داره
جونگین و کیونگ شیش ماه قبل رفتن امریکا تا کارای شرکت خانواده ی لوهان رو
ادامه بدن حالا که بابای لوهان پاشو از بیمارستان کره بیرون نمیذاشت ، درواقع با
خودش عهد کرده بود تا زمانی که زنش حتی با دستگاه نفس میکشه پیشش بمونه .
بقیه دست میزدن و با خوشحالی تولد لوهان رو جشن میگرفتن
بک مودب و بی صدا نشسته بود فقط و با چشماش کاراشونو دنبال میکرد
تولد پارسال لوهان مدام از جلوی نظرش رد میشد ، خوب یادش بود خودش واسه خودش
کیک برید و چقدر خوشحال بود..دست میزد شعر تولد میخوند حتی
لوهان بالاخره کیکش رو برید و برای همه مقداری جدا کرد تو بشقاب ؛ بک یکم از
کیکشو مزه کرد که با بلند شدن لی از سر جاش نگاه همشون چرخید سمتش
سوهو خواست حرفی بزنه که با کار لی سورپرایز شد ، روبه روش روی دو زانوش
نشست و جعبه ی انگشتری از جیبش بیرون آورد و روبه روش بازش کرد :
*بیا از این به بعد همه چیزمون با هم نصف کنیم سوهو
بک لبخند کمرنگی بالاخره رو لباش نقش بست ، همه چیز واسش مثل یه فیلم بود
به صحنه های زنده رو به روش خیره میشد و ساکت فقط نگاه میکرد انگار که هنوزم
منتظر بود از خواب بیدار شه !
سوهو حلقه رو کرد توی انگشتش و چسبید به لی
لوهان یواشکی در گوش سهون غر زد که اون چرا از این کارا نمیکنه
بک بازم تنها افتاده بود و بالاخره دست از دیدن کاپل های کنارش برداشت ، کیکشو
تموم کرد و بدون اینکه کسی متوجه بشه از جاش بلند شد
بقیه اینقدر مشغول دلو قلوه رد و بدل کردن بود که حواسشون نبود
از توی ماشینش شاخه گل رز مشکی که خریده بودو برداشت و رفت سمت دریاچه ماه
با دقت راه میرفت تا پاش بین سنگ ها گیر نکنه چون میدونست کسی نیست که بگیرتش
و مواظبش باشه ، واسش سخت بود که خودش مواظب همه چیزش باشه اما دیگه عادت
کرده بود توی این مدت
روی تخته سنگ روبه روی آب نشست و طبق عادتش شروع کرد به پر پر کردن گل
"تا الان چندین تا صدتا گلبرگ شمردم...چرا تو دیگه نیومدی؟"
سوالشو تو دلش پرسید میدونست قرار نیست هیچ جوابی بگیره اما اینم عادتش شده بود
که تو دلش با چانیول حرف بزنه یکجورایی تمام این مدت تو ذهنش با چان زندگی کرده
بود...بک به این عادته تو اغما رفتن زیادی عادت کرده بود
گلبرگ آخر رو جدا کرد و نگاهی به ساقه ی خالی تو دستش کرد
نفس عمیقی کشید و سرشو گرفت بالا تا ماه رو ببینه
خاطراتش از تو سرش رد میشدن و صدای چانیولش رو اینقدر واضح به یاد میاورد که
انگار همین دیروز حرفشو شنیده بود
(_نیم ساعت دیگه حاظری وارد دنیای من بشی؟
+ولی هنوز 37 تا مونده..
_بیا امشب صفرش کنیم)
لبخند بی مفهومی زد ، تا الان هزاران بار گلبرگ هاشونو به صفر رسونده بود اما
هیچ..!
"کاش دوباره اون پسر گل فروش میومد و یه گل دیگه بهم میداد و بهم قول میداد که
میتونم عشق اولمو ببینم "
حسابش از دستش خارج بود که تا الان چندین بار از این آرزو ها کرده
سر خورد و پایین تخته سنگ نشست ، دلش میخواست مست میکرد و مثل اون شب
چان یکدفعه از ناکجا آباد پیداش میشد
نگاهشو فیکس کرد روی سطح آب رو به روش ، تو یک کتاب خونده بود که آب حافظه
داره . همه چیز. تو خودش نگه میداره ، مولکول های آب هیچ وقت از بین نمیرن و فقط
توی چرخه ی طبیعت میچرخن و همه ی خاطرات زمین رو تو خودشون حفظ میکنن
تو بدن آدم ها و حیون های زیادی میرن، احساساتشون رو ذخیره میکنن
آب مثل یه دفتر خاطرات بزرگ برای زمین و اهالی زمینه
یه دفتر خاطرات که کسی بلد نیست خطشو بخونه ؛ بک آهی کشید
"خاطراتی رو به یاد میارم که مال بکهیون نیستن...حتما آب این دریاچه همه چیز رو به
یاد داره و میدونه اون خاطرات ماله منه قبلیه...ماله هیونکی
خاطراتی از من و تو چانیولا...که مال منو تو نیستن "
فقط خودش میفهمید حرف هایی که با خودش میزنه دقیقا چه معنی داره واسه همین فقط
با خودش حرف میزد و شده بود عادتش ، کسی رو هم نداشت که حرفاشو بفهمه به هر
حال و حس میکرد کل این یک سال و اندی که گذشت رو مثل چانیول زندگی کرده
بدون داشتن کسی ! بدون کسی که بفهمتت ، حالا میتونست خوب درکش کنه
تو این یک سال خیلی فکر ها با خودش کرده بود و احتمال ها داده بود
مثلا اینکه چان واقعا زندس اما مجبور بوده با همون موجودات فضایی برگرده و بخاطر
همین باهاش بداخلاقی میکرده تا بتونه راحت تر ولش کنه
یا شایدم نمیخواسته پیر شدن بک رو ببینه و همونجا تمومش کرده
هزاران احتمال تو سر بکهیون بود و بخاطر هیچ کدومشون دیگه چان رو سرزنش
نمیکرد اما تنها آرزوش یک باره دیگه دیدنش بود
با خودش میگفت شاید توی زندگی بعدیش شاید بتونه با چانیول زندگی کنه و اون زندگی
رو میلیارد ها بار تو ذهنش ساخته بود و توش زندگی کرده بود
یک جوری غرق زندگی تو رویاهاش میشد که جنازش برمیگشت به زندگی واقعیش!
با شنیدن اسم خودش پوفی کرد ، انگار داشتن دنبالش میگشتن
از جاش بلند شد و اولین چیزی که دید قیافه ی ترسیده و پریشون لوهان بود ، دستشو بالا
برد و تکونش داد :
+اینجااام
لوهان تا دیدش دوید سمتش و داد و بیداد کرد :
×یاااا معلومه یهو کجا غیبت میزنه؟؟چرا هیچی نمیگی قبلش هاااا؟میدونی چقدر نگرانت
شدم پسره ی بی فکر؟!
به بک فرصت دفاع از خودشو نداد و تا رسید پرید بغلش و حسابی فشارش داد و بک
فقط تونست دستشو بکشه رو کمر لو
لوهان مطمعن بود بک رو اینجا پیدا میکنه اما بازم نگران شده بود ، نگاهش خورد به
گلبرگ ها و ساقه ی گلی که روی زمین بود
تو ذهنش اسم گلبرگ ها رد شد ...
-فلش بک یک سال و چهار ماه پیش - :
(از بین جعبه هایی که روی زمین بودن زیگزاگی رد شد و نگاهی به اتاق مخفی انداخت
چانیول یک سری چیزاشو داشت جمع میکرد :
×چانیول چرا اومدین اینجا؟خب همونجا حرف میزدیم راحت تر بود که
چانیول یه مجسمه ی کوچیک سنگی از ته قفسه کشید بیرون و گرفتش سمت لوهان :
_میتونی یادگاری ازم داشته باشی
×یااا هنوزم تصمیمت به رفتنه؟
_اجبارم به رفتنه
لوهان دلخورد مجسمه رو از دستش گرفت و نگاهی بهش کرد :
×اژدها؟
چان شونه ای بالا انداخت و دستشو از خاک ها تکوند و دستکششو بیرون آورد :
_نمیدونم چرا اینو واسم درست کرده بودی...بعد از مرگ چانسو حدود چنجاه سال بعدش
اینو تو غاری که خاکسترشو گذاشته بودن پیدا کردم ، مردم میگفتن واسه برادر
بزرگترش مجسمه درست میکرده!
لبخندی روی لب های لوهان نقش بست و شستش رو کشید روی سنگ سیقلی شده ی
مجسمه ؛ چان از بین کارتن ها رد شد و تکیه داد به قفسه ی خالی :
_یک چیزی ازت میخوام
لوهان نگاهشو از مجسمه اش گرفت :
×هر چی بخوای
_وقتی که دیگه نبودم..حواست به بکهیون باشه ، نذار زیاد تنهایی بره جنگل و نذار
گلبرگ هارو بشماره
لوهان سوالی سرشو کج کرد :
×کدوم گلبرگ ها؟
_فقط ...فقط حواست به گلبرگ ها باشه
لو سرشو به معنای فهمیدن تکون داد و مغموم چانیول رو نگاه کرد :
×ولی من تازه داشتم حس میکرد یه داداش بزرگتر دارم،میخوای ازم بگیریش..
چان لباشو روی هم فشاری داد و جوابی نداد . )
-پایان فلش بک-
لو نفس عمیقی کشید و بک رو از بغلش بیرون آورد :
×کاش امشب میومدی پیش منو سهون میموندی
بک شونه ای بالا انداخت و از روی تخته سنگ رد شد :
+خونه ی خودم فقط خواب میرم...چیکار میکنی بیا دیگه
بدون اینکه منتظر بمونه راه افتاد و لوهان مجبور شد دنبالش بره ، سهون که دیدشون
خودشو رسوند پیششون :
*بکهیوناااا
بک پوفی کرد و منتظر بود سرزنشی هم از سهون بشنوه اما سهون تا رسید پیششون
دستشو دور شونه اش انداخت :
*یه خبر خوب دارم واست ، دولت چند روز تعطیلی اعلام کرده بخاطر سال جدید! فردا
میتونیم تا ظهر بخوابیم
بک آرنجشو آروم کوبید تو شکم سهون :
+نه اینکه همیشه صبح زود میای شرکت!
سهون حلقه ی دستش دور شونه اش رو سفت تر کرد و بک بلافاصله محکم دستشو گاز
گرفت ؛ لوهان خوشحال میشد میدید سهون و بک هنوزم سر به سر هم میذارن درست
مثل دوتا داداش پشت سر همی
دلش میخواست میتونست بک رو ببره پیش خودشون امشب اما بک چسبیده بود به
آپارتمان جدیدش ، خونشو با رفتنه جونگین عوض کرده بود یه جای بزرگتر گرفته بود
آروم پشت سرشون راه میرفت و نگاهشون میکرد
"چانیول...یعنی تو هم مثل بک حالت خوب نیست هنوز ؟ "
لوهان به شدت دلتنگ و نگران چانیول هیونگش بود اما اونم هیچ راهی برای ارتباط
باهاش نداشت چانیول جوری محو شده بود که انگار از اول هم نبوده و مردم به زودی
فراموشش کرده بودن
اما لو، بک و بقیه دوستاش که مردم نبودن!

*          *           *          *

نور آفتاب چشماشو اذیت میکرد به زور گوشه ی چشمشو باز کرد ، خیلی زود صبح
شده بود ! نگاهی به ساعت دیواری کرد
بیکار بود و نمیدونست وقتی کار نداره باید دقیقا چیکار انجام بده به هر حال دیگه هم
نمیتونست خودشو به خواب بزنه بنابراین بلند شد و روتختیشو مرتب کرد
مثل همیشه مشغول کارای روزمره اش شد
قهوه ای درست کرد و صبحانه ی مختصری خورد ، لپتاپشو روشن کرد و سعی کرد
بازم خودشو با چیزای مربوط به کار سرگرم کنه
ایمیل هاشو چک میکرد هر هفته تا پیشنهاد کاری اگه داره قبول یا رد کنه
به ترتیب همه ی ایمیل هاشو جواب داد ، خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت کرد
کم کم باید به فکر ناهارش میبود ، میتونست دستی هم به خونه اش بکشه و تمیزش کنه
با همین فکر در لپتاپشو گرفت تا ببندتش که صدای ایمیل جدیدی اومد واسش
بی حوصله نگاهی به صفحه کرد ، حوصله نداشت دوباره با معاون شرکت های مختلف
سروکله بزنه
ایمیلشو باز کرد اما پیامی نبود که از شرکت ها باشه ، اسمی نداشت فرستنده اش و فقط
یه نقطه بجای اسمش زده بود ، از روش خوند :
(I'm fucking miss u my beasty  )
چیزی ته دلش ریخت و قلبش با شدت ترسناکی میتپید ، برای اطمینان دوباره از روش
خوند و برای محکم کاری توی دیکشنری موبایلش کلمه به کلمشو معنی کرد ببینه درست
متوجه شده یا نه ، زمزمه وار با خودش گفت :
+به طرز فاکی دلم واست تنگ شده جونورم...جونورم؟
چشماش بی اختیار پر شده بود و دستاش میلرزید ، مطمعن بود چانیولش زندس همون
موقع ها هم گفته بود چانیول نمیتونه بمیره!
با دست لرزونش سعی کرد با دقت تایپ کنه :
(خودتی؟همونی که فکر میکنم؟؟؟)
سریع پیامشو فرستاد و با استرس مشغول جویدن ناخونش شد و زل زد به مانیتور
هر ثانیه رو به زور میگذروند وانتظار برای جواب گرفتن به شدت سخت بود
حدود پنج دقیقه گذشت و هیچ جوابی نیومد ، دوباره خودش متنی واسسش نوشت :
(تو کی هستی ؟ )
بلافاصله عکسی واسش ارسال شد به همراه متنی ، عکس رو دانلود کرد و اول متن
پیامش رو خوند :
(با این بلیط سوار هواپیما شو و بیا به آدرسی که میفرستم ، اون موقع میفهمی من کیم)
بک مدام با خودش میگفت این شخص چانیول و نمیخواست کوچکترین شکی هم وارد
باورش کنه مسلما هیچ کسه دیگه ای جونورم صداش نمیزد و کسی هم از این شوخی
های بی مزه باهاش نمیکرد که خودشو بزنه جای کسی که بک مدت هاست دنبالشه!
شماره هایی که توی عکس بود رو سریع وارد سایت شرکت هواپیمایی که توی عکس
لینکش داده بود کرد ، همونجور که انتظار داشت یه بلیط رزرو شده بود به فرانسه!
پول بلیط از قبل پرداخت شده بود و کافی بود بره کاراشو انجام بده
تاریخ پرواز برای دو روز دیگه بود
با استرس زود زود تایپ کرد :
(حتما میام ! )
در لپتاپشو بست و پرید تو اتاقش همونجور که به سوهو زنگ میزد چنتا لباس آماده کرد
که بپوشه بره بیرون ، میدونست سوهو تو این کارا وارده و میتونه کارای پروازشو یک
روزه انجام بده
هم استرس داشت هم داشت بال در میاورد با اینکه مطعمن نبود صد در صد کی
منتظرشه اما ته دلش میگفت اون شخص باید چانیول باشه !

*         *         *          *

رو به روی آیینه ی توالت ایستاده بود و با دلهره خودشو نگاه میکرد ، برای بار هزارم
لباس هاشو چک کرد ، از صبح زود که بیدار شده بود تا الان صد بار خودشو چک کرده بود و هنوزم نمیدونست تیپش خوبه یا نه!
هودی قرمز سایز بزرگ و شلوار جذب مشکی ، موهای لخت فندوقی رنگش توی
پیشونیش و برق لب نازکی روی لباش نگاهشو پایین آورد و کفش های براق و مشکیشو
هم چک کرد ، نفس عمیقی کشید و از توالت فرودگاه رفت بیرون
ناهارشو تو هواپیما یه چیزایی خورده بود و الان فقط مشتاق بود زودتر بره سر قرارش
چمدون کوچیکی که همراهش بود رو پس گرفت و موبایلشو از جیبش بیرون آورد
نقشه ی اونجا رو دانلود کرده بود ، اولین سفر خارج از کشورش بود
نوناش خیلی بهش اصرار کرده بود هر جا میره واسش عکس بگیره اما بک حتی بلد
نبود دقیقا کجا بره
زبان انگلیسی رو هم آنچنان عالی بلد نبود و برای همین اپلیکیشنی روی موبایلش نصب
کرده بود تا هر چی میخواد به کره ای بنویسه و اون ترجمشو به فرانسوی بخونه تا بتونه
راحت با مردم اینجا سر و کله بزنه
نمیدونست صاحب ایمیل الان داره میپادش یا نه! ولی مدام کنجکاو اطرافشو دید میزد
آدرسی که اون شخص واسش ایمیل کرده بود رو روی موبایلش نشون راننده یکی از
تاکسی هایی که جلوی در خروجی فرودگاه کار میکردن داد و ازش خواست ببرتش
اونجا ؛ سوار شد و با هیجان خاصی که داشت از شیشه بیرون نگاه میکرد
ذوق عجیبی داشت و در کنارش ترس اینکه نکنه واقعا اون شخص چانیول نباشه
ایمیلی برای اون شخص فرستاد :
(من توی راه اون آدرس هستم...)
ریاد طول نکشید که جوابش اومد :
(من چند ساعته اینجا منتظرم ! )
بک طاقت نداشت و پیام دیگه ای ارسال کرد :
(تو همونی هستی که فکر میکنم ؟ ...تو زنده ای من میدونستم! )
جوابی نیومد ، موبایلشو تو دستش فشار داد دل تو دلش نبود برای دیدن کسی که بی دلیل
غیب شده بود !
بعد از حدود یک ساعت ماشین ایستاد و بک با هزار سختی فهمید باید چقدر به راننده
پول بده ! با استرس پیاده شد و چمدون ریزشو دنبال خودش کشید
برج ایفل به خوبی مشخص بود
نفس عمیقی کشید و دسته ی چمدونشو محکم تو دستش فشار داد ؛ توی فکر این بود که
شب چجوری باید هتل بگیره یا شاید اون شخص مهمونش کنه یا هر چی
نمیدونست توی محیط به اون بزرگی باید دقیقا کجا بره ، چند قدم برداشت و سرجاش
ایستاد ، شلوغ بود و هیچ ایده ای نداشت الان دقیقا کجا باید اونو ملاقات کنه
دوباره پیامی بهش داد :
(من نمیدونم باید کجا بیام ، تو منو پیدا کن )
جوابش به سرعت اومد :
(سمت راستت ببین )
مغز بک قفل کرد با خودش یه لحظه فکر کرد دست سمت راستش کدومه ! نگاهشو به
آدمایی که سمت راستش بودن میچرخوند
چنتا دختره قدبلند ..خانواده حتی، آب دهنشو غورت داد و تک تک آدم هارو بررسی
کرد اما کسی نگاهش نمیکرد حتی
همه از اونجا رد میشدن اما مرد قد بلندی با کت شلوار اونجا بود که تکون نمیخورد از
جاش ، موهاش سفیده یک دست بودن و پشتش به بک بود
توجه بک به اون آدم ساکن جلب شد ، مغزش جدا قفل کرده بود و حتی یادش نمیومد
دقیقا باید چجوری راه بره چه برسه به اینکه بتونه فکر کنه پشت سر اون مرد مو سفید
شبیه به پشت سره چان میتونه باشه یا نه !
چمدونشو دنبال خودش کشید و راه افتاد سمت مرد
نمیفهمید چشماش داره اینجوری میشه یا از شدت استرس توهم میزنه اما حاظر بود قسم
بخوره هوا داشت تاریک میشد اونم توی این موقع از روز که خورشید باید وسط آسمون
باشه ! سه قدمی مرد ایستاد و از شدت تعجب سرشو گرفت بالا ببینه چه خبره ، واقعا
توهم زده یا هوا واقعا داره تاریک میشه
آسمون روشن بود اما نه مثل چند دقیقه ی پیش ، توجهش به سر و صدا های مردم جلب
شد انگار همه متوجه اون اتفاق بودن و داشت با موبایلشون آز خورشید عکس میگرفتن
به سختی نگاهی به سمت خورشیده سیاه شده کرد ، پس این بود،خورشید گرفتگی!
چیزی ته دلش فروریخت ، باز هم چیزایی رو به یاد میاورد که مال زندگیه بکهیون نبود
خورشید سیاهی رو به یاد میاورد که به سختی نگاهش میکرد ووانگار یه جایی روی
زمین رو به آسمون دراز کشیده بود
کسی از روبه رو صداش زد ،همون صدایی که دلش واسش تنگ شده بود!
چشماش میخ مرد مو سفید روبه روش شدن ، قد بلند و هیکل چهارشونه اش! چهره اش
زیر اون موهای سفید هم باز قابل تشخیص بود :
_جونور
بک دسته ی چمدونشو ول کرد و یک قدم دیگه با پای لرزونش جلوتر رفت ، سرشو
بالاتر گرفت تا خوب صورت چانیولشو ببینه
چان با یک قدم بزرگتر فاصله ی بینشونو تموم کرد میتونست صدای قلب جفتشونو به
وضوح بشنوه ، هیچ حرفی نمیتونست الان واسشون کافی باشه
دستاشو دور بدن بکهیون حلقه کرد و تو بغلش به شدت فشردش اینقدر که حس میکرد
الانه که بک رو تو وجودش حل کنه و یکی بشن
بک با دلتنگی وصف نشدنی دستاشو دور بدن کسی که منتظرش بود حلقه کرد و سرشو
تو بغلش قایم کرد ، بی اختیار بازم اشک هاش راه خودشونو پیدا کردن روی گونه هاش
اما اینبار نه از غمی که همیشه داشت اینبار از یه جور غمی که شیرین بود!
نمیدونست داره بازم خواب میبینه یا نه اما اگه حتی خواب هم بود دلش نمیخواست دیگه
هیچوقت بیدار شه درست مثل حسی که چانیول داشت!
بینیشو بین موهای نرم بک جا کرد و بوش کشید ، مثل همیشه بوی نارگیل میداد
بوی بکهیونشو میداد! دیگه لازم نبود شب ها اون یک نخ مویی که ازش داشت رو ببوعه
الان خودشو داشت
لباشو به سختی بخاطر بغضی که گلوشو چنگ انداخته بود از هم باز کرد :
_دلم..واست تنگ بود جونورم
بک فقط تونست سرشو تکون بده و دستاشو محکمتر دور بدن چان فشار بده :
+نمیخوام بیدار بشم..
چان آب دهنشو به سختی غورت داد و با اینکه دلش نمیومد اما بک رو از بغلش بیرون
کشید تا صورتشو ببینه ، چشمای خیس بک واسه چانیول مقدس ترین چیزی بود که روز
زمین وجود داشت :
_ما توی یه خواب نیستیم جونورم
بک بینیشو بالا کشید و میخ صورت چانیول بود :
+چرا...چرا نذاشتی همراهت بیام؟چرا منو هم مثل بقیه ول کردی چرااا؟؟چرا فکر
کردی باور میکنم داستان هایی که چیدی رو؟
هر چی به زبونش میومد تند تند میپرسید و اهمیتی نمیداد هر بار صداش بالاتر میره
چان کف دستشو نشوند روی گونه ی بک و با شستش زیر چشمش رو پاک کرد :
_من دوستت دارم ...بکهیون
بک از حرف یهویی که شنید کاملا هنگ کرد ، هوا به مرور شروع کرد به روشن شدن
و به نظر میومد خورشیدگرفتی داره به مرور از بین میره
چشمای اشکی بک با اولین اشعه ی نور خورشید که بالاخره خودشو به زمین رسونده بود ، برق بیشتری زد
چان به سختی میتونست جلوی خودشو بگیره و دوباره به آغوش نکشتش :
_خیلی حرفا دارم واست
دستشو از گونه ی بک پایین آورد و بجاش مچ دستشو گرفت ، چمدونشو هم با دست
دیگه اش گرفت و راه افتاد ، بک دنبالش راه افتاد و دستای چان رو محکمتر فشار میداد
تو دستش نمیدونست الان باید خوشحال باشه یا باید طلبکار باشه اما میدونست نباید مثل
قبل بخاطر خودخواهی و غرور فرصتشونو از دست بده
بک توی این مدت یاد گرفته بود توی عشق نمیتونی دیگه اول خودت رو ببینی !
چان در ماشینشو باز کرد و بک رو راهنمایی کرد تا بشینه ، خودشم سریع دور زد
ماشینو و سوار شد ، چند مدتی بود که برنامشو چیده بود و همه چیزو آماده کرده بود
دقیقا از روزی که از خواب بیدار شد و دید تمام موهاش سفید شدن ! همه چیز رو
امتحان کرد
دستش مثل بقیه آدم ها زخم میشد ! خون میومد و درد رو حس میکرد
به مینهو اجازه داد بازوشو گاز بگیره و دید که رد دندوناش روی پوستش میمونن
بالاخره وارد شد به زمانی که میتونست مثل بقیه زندگی کنه
همونجور که پسر گلفروش گفته بود
آدما با عشق زندگی میکنن و زندگی بدون عشق حتی یک روز هم نمیگذره
زمان چانیول نگه داشته شده بود تا جایی که بالاخره عشق واقعی رو بدست بیاره
چانیول حالا حتی تک تک گلدون های خونشو هم دوست داشت!
بعضی شب ها کنار مینهو میخوابید و واسش قصه میخوند ، خودش کیم ووبین میبرد
دکتر و اهمیت دادنشو تو عمل بهشون نشون میداد ، چانیول همه ی شب هایی که اینجا
گذرونده بود رو با فکر کردن به بکهیون میخوابید
چانیول به درجه ای رسیده بود که بتونه زندگی کنه...که زمانش بالاخره بگذره!
خوشحال بود از همه ی چیزایی که فهمیده بود و حالا میخواست هرچقدر زمان داره رو
بذاره واسه بکهیون
بک ساکت روی صندلیش نشسته بود و زیر چشمی محو چانیول بود و چان حواسش
کاملا به نگاه های بک بود!
یه دستشو از فرمون آزاد کرد و دست مشت شده ی بک رو توی دستش گرفت :
_دوستت دارم ...بکهیون رو دوست دارم
بک لبشو از داخل گاز گرفت اما نتونست جلوی لبخندشو بگیره ، چانیول خیلی عوض
شده بود و بی مهابا احساسشو ابراز میکرد و این واسه بک خیلی اهمیت داشت
مشتشو به سختی تو دست چانیول باز کرد و انگشتاشو قفل کرد تو انگشتای چان :
+بکهیون بگی یا هیونکی...دیگه واسم فرق نداره
یک تای ابروی چانیول بالا رفت ، قبل از اینکه چیزی بپرسه بک پیشدستی کرد :
+خیلی چیزا تو خوابام میبینم و خیلی چیزا یادم میان که مال اینجا نیستن...انگار من توی
یه زندگی دیگم
چانیول بالاخره ماشین رو زیر پلی پارک کرد و خاموش
چرخید سمت بک بدون اینکه چیزی بگه دست بک رو کشید و مجبورش کرد از روی
صندلی خودش بلند شه و روی پاهای چانیول بشینه ، کمرشو تکیه داد به فرمون و با
خجالت چان رو نگاه میکرد ، دست چان بین موهاش نشست و آروم آروم سرشو ناز
میکرد :
_من هر دوبارش فرار کردم ...میتونستم بمونم تا با هم بمیریم و این بار میتونستم بمونم
تا با هم هرچقدر که میشه زندگی کنیم اما ...اما ترسیدم
بک لباشو روی هم فشار میداد تا چیزی نگه مطمعن بود چان خیلی حرفا داره و بک
آماده ی شنیدن همه چیز بود :
_ من فرار کردم بازم چون نمیخواستم ببینم جلوی چشمام یه روز پرپر میشی..فرار
کردم چون نمیخواستم هر روز بیشتر عاشقت بشم و بالاخره مرگ تو رو یه روز ازم
بگیره  بهم حق بده که فرار کردن تنها انتخابم بود
بک نمیتونست بهش حق بده اما فقط سرشو تکون داد و با نگاهش به چان میدون داد تا
حرفاشو ادامه بده :
_تو این مدت فهمیدم که هرچیم ازت دور باشم حسم همونه یک لحظه هم نخواستم
فراموشت کنم حتی و..و اینکه من بالاخره میتونم مثل بقیه باشم ...یعنی موهام سفید شدن
نگاه بک کشیده شد سمت موهای سفید چانیول و ناخوداگاه دستش رفت سمتشون :
+چانیول..
چان خیلی منتظر شنیدن اسمش از زبون بکهیون بود :
_جانم..؟
+الان دیگه خودتو بهم توضیح نده اگه اذیت میشی..من هیچ جوری دیگه نمیرم وقت
زیادی داری به مرور همه چیزو بهم بگی خودتو اذیت نکن..هوم؟
چان با خودش فکر کرد بک واقعا فرشته ی نجاتشه که کاملا همه چیزشو درک میکنه
حتی اینکه الان حرف زدن راجب همه چیز چقدر سخته! سرشو تکون داد
بک سرشو جلو آورد و لب هاشو چسبوند به لب های چانیول سریع چشماشو بست تا
خجالت نکشه ، دلش تنگ بود اما این خجالت انگار هیچ وقت دست از سرش بر
نمیداشت!
دست بزرگ چان پشت سرش نشست و لب های طریفشو کشید بین لب های خودش
فقط خودشون میدونستن چقدر دلشون تنگ بود!
بک خودشو رو پای چان جلوتر کشید و چسبید بهش تا چان راحت تر ببوستش
چان مک های عمیقی به لب های نرم بک میزد
دستاش رو کمر بک تاب میخوردن ، میتونست تا آخر دنیا همینجا بمونه و ببوستش اما
مینهو از وقتی فهمیده بود بک داره میاد از خوشحالی نخوابیده بود حتی
همه چیزو تو خونه ی جدیدشون آماده کرده بود و قصد داشت از این به بعد با بکهیون
اونجا زندگی کنه تا آخر عمرش!
میتونستن با هم مینهو رو بزرگ کنن و دانشگاه رفتنشو و پیشرفت هاشو ببینن
میتونستن گاهی با هم برگردن کره و به دوستاشون سر بزنن و همه چیزو بهشون توضیح
بدن ...چان حالا میتونست زندگی کنه!
بک خودشو کشید عقب و لب هاشون از هم جدا شد :
+خیلی خیلییی قبل ازت پرسیدم دلیل زندگی داری یا نه، یادته؟
چان همه چیزو به خوبی به یاد میاورد ، هیونکی اینو ازش پرسیده بود درست همون
شبی که رفته بودن رودخونه ی ماه تا بالن های آرزو هارو تو آسمون ببینن ! سرشو به
نشونه ی مثبت تکون داد :
_یادمه
+دلیل زندگی داری ؟
چان دستشو نشوند روی صورت بک و پوست نرمشو نوازش کرد ، واسش اهمیت
نداشت با چه اسمی، بکهیون یا هیونکی یا حتی توی چه لباسی! قدیمی یا جدید
چانیول عاشق آدمی بود که توی این بدن زندگی میکرد
عاشق روحی بود که حس میکرد نیمه ی دیگه ی روح خودشه حالا از هرچی که ساخته
شده باشه
لبخندشو به صورت زیبای رو به روش زد و جواب داد:
_یه آدم...تو!






The end
(but what happens when the sky
Runs out of every single shooting stars

only love! Only love can save us now
keep the world from burning down

only love can look inside of the human heart
and see us for who we are

music : only love – Jordan smith)





این فیکشن تمام شد بالاخره، ممنون همه ی دوستانی که تا اینجا همراهی کردین و
نظراتتون رو واسم نوشتین
خواننده های عزیزی که اغلب سایلنت ریدر بودین ! آیدی منو دارین همگی
توی گپ نظرات هم میتونید جوین شین و با هشتگ گذاری نظرتون رو بنویسید
امیدوارم همه نظر بدن چون واقعا نوشتن این فیکشن خیلی انرژی و وقت ازم گرفت
سپاس همگی .
#nox





EVOLUTION Where stories live. Discover now