Pt1

3.2K 578 206
                                    

سامسونت چرمو توی دستش جابه جا کرد.
مینهی رو به مدرسه برده بود و خودش باید هرچه سریع تر به دفتر میرسید.
اولین قرار با موکلش ساعت یازده بود ولی بدش نمیومد چند ساعتی رو مشغول مرتب کردن پرونده ها بشه!
شب قبل کمی سوجو خورده بود و به خاطر درامای مسخره ای که از تلوزیون پخش میشد دیرتر خوابیده بود.
نمیتونست هیچ دلیل مسخره ای برای اینکه چرا دوساعت از وقتشو صرف اون فیلم کرده پیدا کنه!
دوتا پسر ثروتمند عاشق یه دختر بودن و دختره از قضا خیلی فقیر بود!
الان که راجب فیلنامه فکر می‌کرد مطمعن بود که اون فیلم پروژه ی هنر چنتا بچه دبیرستانیه ولی دیشب به طرز احمقانه ای جذبش شده بود و حتی چند قطره ایم اشک بخاطر سرطان مادر یکی از پسرا ریخته بود!
پوفی کشید و افکار مزخرفشو از ذهنش خط زد.
مسئله ی مهمتری پیش روش بود، نامجون خیلی احساس گرسنگی می‌کرد!
درسته...گرسنش بود!
بخاطر شب زنده داری دیشبش صبح خواب مونده بودن، فقط وقت کرد کورن فلکس و شیر رو توی دهن مینهی بچپونه و اونو زیر بقلش بزنه و از خونه بیرون بیاد.
با این همه بازم مینهی دیر به مدرسه رسید...

بعضی وقتا مثل الان شدیدا احساس درموندگی میکرد،یه مرد جوون با یه دختر بچه درحالی که تقریبا یه روز درمیان خواب میموند و حتی نمیتونست یه غذای درست حسابی برای دختر کوچولش درست بکنه...
مینهی بخاطر زیاده روی تو خوردن کورن فلکس و پیتزا خپل شده بود...هرچند این قضیه کیوت ترش میکرد ولی دخترش ممکن بود مریض بشه!
شاید باید یه آشپز استخدام می‌کرد؟ ولی اونطوری دیگه پول زیادی براشون نمیموند،نامجون برخلاف پسرای خفن توی درامای آبکی اونقدرام پولدار نبود!
وکیل بود، ولی نه ازون وکیل معروفا که دفترشون توی پنت هاوس بزرگترین آسمون خراشای سئوله.
یه وکیل معمولی با یه دفتر معمولی یه منشی معمولی یه درامد معمولی و موکلای معمولی..
همه چیز زندگیش معمولی بود.

شاید باید زن می‌گرفت؟ با فکر به این قضیه صورتش جمع شد و زیرلب زمزمه کرد:
_همون یه بار برای هفت پشتم بس بود!
شاید منظره ی مردی که با کت شلوار نیمه چروک و شونه های خمیده تو پیاده رو قدم و میزنه و شدیدا توی افکارش غرق شده برای بقیه ی مردم ترحم برانگیز بود اما نامجون تا وقتی که بوی شیرینی زیر دماغش نپیچیده بود متوجه اطرافش نبود.
شدیدا گرسنش بود و عطر کشنده ی تارت شاتوت دماغشو قلقلک میداد.
با بهم پیچیدن معدش برای بار هزارم پوفی کشید و سرشو بالا آورد.
نگاهی به کافه ی نقلی که همش چند قدم جلوتر بود انداخت.
_سیب سبز! اسمش که مزخرفه!
درک نمیکرد چرا تا وقتی که می‌شد اسم کافه رو از اسمای قلمبه سلبمه و خفن ایتالیایی انتخاب کرد یه نفر باید بخواد اسم کافشو سیب سبز بذاره...
همونطور که اروم اروم به سمت کافه میرفت زیر لب گفت:
_با توجه به سلیقه مزخرفشون تو اسم گذاشتن، تعجب نمیکنم اگه توی تارتاشون سیب زمینی بریزن...
پوفی کشید و سرشو محکم تکون داد:
_کیم نامجون تو داری از گرسنگی میمیری، زر زدنو تموم کن و برو ی چیزی بخور! حتی اگه اون چیز تارت سیب زمینی باشه.

apple Juice 🍏Where stories live. Discover now