Pt3

1.8K 482 173
                                    

توی دو هفته ی گذشته سه بار برای صبحونه به کافه سیب سبز رفته بود و آب سیب موردعلاقشو با کیکی که جین پیشنهاد داد خورده بود.

ولی بار چهارم که همین چند ساعت پیش بود، وقتی وارد کافه شد پسر رو ندید، احتمال داده بود که توی اشپزخونست یا شاید بازم برای خرید میوه بیرون رفته ولی هرچقدر منتظر موند و خوردن آب سیبشو که اونروز واقعا مزخرف بود طول داد، سر و کله ی جین پیدا نشد.

کم کم داشت دیرش میشد!
کلافه بلند شد و کنار پیشخون ایستاد، رو به مرد جوونی که اونجا وایساده بود گفت:
_سوکجین امروز نمیاد؟
مرد آهی کشید:
_نه اجوشی...مطمعن نیستم که بازم بتونه اینجا کار کنه.
نامجون با عصبانیت کمی گفت:
_چطور تونستی اخراجش کنی؟ بذار بهت بگم که صبحونه ی امروزم مزه ی اشغال میداد! یه اشغال واقعی! کافَت بدون جین دووم نمیاره!
هوسوک لب و لوچشو اویزون کرد:
_من اخراجش نکردم اجوشی...اون فقط دیگه نمیتونه بیاد..درواقع خودش استعفا داد!
نامجون با تعجب بهش نگاه می‌کرد و دیگه حتی به اجوشی گفتن مردی که تقریبا همسن خودش بود اهمیت نداد:
_چرا؟
هوسوک دستی به گردنش کشید:
_آه خب...مثل اینکه صاحب خونش وسایلشو ریخته بود تو کوچه...گفت مجبوره که به یه خونه تو محله های پایین تر بره و ازینجا خیلی دور میشه...متاسفم که از صبحونه راضی نبودید..میتونید پولشو پرداخت نکنید.

موهاشو چنگ زد و گفت:
_میتونی ادرسشو بهم بدی؟

******

عصر بعد از اینکه کاراشو توی دفتر تموم کرد با عجله سراغ مینهی رفت.

دخترکش تک و تنها توی زمین بازی مهدکودک نشسته بود نامجون واقعا از مهدکودک بردن دخترش اونم با این سن خجالت میکشید!
هیچ بچه ی هفت ساله ای مهدکودک نمی‌رفت...حداقل نامجون که هیچکسو بجز مینهی اونجا ندیده بود...

دختر با دیدنش لبخند گشادی زد و به طرفش دوید:
_ددی فکر کردم نمیای...

نامجون با چشمای گرد شده به صورت کوچیک مینهی خیره شد:
_نمیام؟ مگه میشه نیام؟

مینهی سری تکون داد و گفت:
_اره مثل اون موقع که مامان دیگه دنبالم نیومد...

نامجون با یادآوری روزی که زنش قهر کرد، برای همیشه از خونه رفت حتی مینهی رو از مهدکودک برنگردوند آهی کشید، صورت رنگ پریده و ترسیده ی مینهی وقتی که فکر کرده بود تا ابد اونجا رهاش کردنو هیچوقت فراموش نمیکرد...

بدن نرم و کوچیک دختر رو به خودش فشرد:
_حتی اگه دنیا تموم بشه دد میاد دنبالت...هیچوقت اینو فراموش نکن!

دست مینهی رو گرفت و دنبال خودش کشوند، وقتی سوار اتوبوس شدن دخترک گفت:
_دد...چرا توی ایستگاه همیشگی منتظر اتوبوس نموندیم؟

نامجون آهی کشید:
_میخوام به دیدن کسی بریم مینهی...میتونی تا برسیم یکم بخوابی اورانگوتان...

apple Juice 🍏Where stories live. Discover now