شیش روز گذشته بود...دقیقا شیش روز از روزی که به کافه سیب سبز رفت و اون آب سیب نفرین شده رو خورد و دونفر بهش گفتن اجوشی گذشته بود و امروز شنبه بود.
این یعنی نامجون و مینهی هر دو تعطیل بودن و کی از یه روز پدر دختری بدش میاد؟
شب قبل بهم قول داده بودن که تا لنگ ظهر بخوابن ولی نامجون...خب اون درست وقتی که انگشت مینهی تا بند اخر رفته بود تو دماغش بیدار شد و نتونست به قولش عمل کنه...
همونطور که باسنشو میخاروند و زیر لب غر میزد وارد اشپزخونه شد.
در یخچالو باز کرد و به قفسه های خالی زل زد.
یه شیشه کیمچی که وقتی مینهی سه سالش بود خریده بودن و هنوزم همونجا بود، شاید تا وقتی که مینهی بیست سالش بشه اونجا بمونه؟ شایدم بیشتر! به هرحال که مسئول خونه نامجون بود پس انتظار بیشتری هم نمیشد ازش داشت!
بجز کیمچی عزیزشون دوتا تخم مرغ که پوسته ی یکیشون ترک برداشته بود و یه دسته پیازچه ی پلاسیده توی یخچال داشتن.
شونه هاشو بالا انداخت و دریخچالو بهم کوبید:
_فکر کنم باید بریم خرید!
به طرف اتاقشون رفت و روی تخت نشست.
انگشتشو توی لپ نرم دخترش فرو کرد:
یااا..مینهی..اورانگوتان صورتیه ددی؟
مینهی اخمی کرد و کمی جا به جا شد:
_پاستیل خرسی بلند شو...پاشو میخوایم بریم خرید...
مینهی هیچ کدوم از علائم حیاتی رو نداشت و نامجون معتقد بود این خواب سنگینو از مادرش به ارث برده!
داد زد:
_کیمممم مینهیییییی پاشووو زلزلهههه اوومدههه
و شروع به بپر بپر روی تخت کرد.
دختر بیچاره مثل جن زده ها روی تخت نشست و مات به دیوار رو به روش خیره شد.
نامجون بلند بلند خندید:
_سووورپراااایز شوخی کردممم
مینهی چپ چپ نگاش کرد و با دهن کجی گفت:
_سوووورپرااایز منم خودمو خیس کردم..
و بعدش صدای داد نامجون تا توی کوچه رفت:
_چچچچیییی؟
.
.
.
چرخ خرید که حاوی دو سه تا خوراکی و یه کیم مینهی بود رو هول میداد و دختر هفت سالش به سختی سعی داشت از روی لیست خرید بلند بالاشون بخونه:
_مِرِب..مَرُب..مُرب..مُرَبا دد..مُرَبا میخوایم.
نامجون سرشو تکون داد و چرخو به طرف قفسه مرباها کشید:
_توت فرنگی یا تمشک؟
مینهی چشماشو گرد کرد و با لب و لوچه ی اویزون گفت:
_هردوشو میخوام ددی
نامجون درحالی که یه دستش مربای توت فرنگی و یه دستش تمشک بود شونه بالا انداخت:
_منم همینطور!
.
.
.بعد از اینکه همه ی وسایلای مورد نیازشونو به علاوه ی دوتا تفنگ آب پاش پلاستیکی خریدن از فروشگاه بیرون اومدن.
نامجون کیسه های خریدو روی زمین گذاشت و رو به مینهی با مظلومیت گفت:
_ددی گشنشه
مینهی همونطور که با تفنگش ور میرفت گفت:
_مینهی ام گشنشه ددی
نامجون با دیدن خیابون اشنایی که به کافه سیب سبز ختم میشد و به یاد آوردن اون مزه های طلسم شده ی لعنتی چشماش برق زدن، رو به روی مینهی روی زمین زانو زد:
_بپر بالا.
مینهی با خنده ی هیجان زده ای روی کول پدرش سوار شد و نامجون با برداشتن خریدای نچندان کمشون شروع به دوییدن کرد.
.
.
.
YOU ARE READING
apple Juice 🍏
Fantasyخب...میشه گفت همه چی از یه لیوان آب سیب فاکی شروع شد! ژانر:ازونا که اکلیل بالا میارید. تعداد پارت:زیاد نیست! روزای آپ:نمیدونم شاید یه روز در هفته؟ شایدم بیشتر! کاپل:نامجین ازش لذت ببرید بنفشه ها💜