بیشتر از یه ربع بود که پشت در دستشویی ایستاده بود و همونطور که آروم در میزد، دختر نوجوونش رو صدا میکرد و کم کم از باز شدن در توسط مینهی نا امید میشد:
_مینهیا...طوری نشده عزیزم، نترس فقط درو باز کن،کمکت میکنم حلش کنی.مینهی فین فینی کرد و جیغ کشید:
_دارم میمیرم جین...الانه که بمیرم.نامجون ته هال، بین فاصله ی دوتا مبل روی زمین نشسته بود و ریز ریز اشک میریخت:
_راست میگه...اگه همه ی خون بدنش خالی بشه میمیره دیگه...بچم از دست رفت.کفری دمپایی روفرشیش رو به سمت پیشونی صاف مرد بزرگتر پرت کرد و از لای دندوناش غرید:
_هرچی پیرتر میشی احمق تر میشی،اینطوری فقط میترسونیش.قبل از اینکه بحثشون بالا بگیره در باز شد و مینهی با صورت سرخ شده بدون شلوار از دستشویی خارج شد، حوله ی کوچیک صورت نامجون رو دور خودش پیچیده بود و بغض کرده جین رو نگاه میکرد:
_چیکار کنم...اگه تمام خونه خونی شه چی.جین دستی به پیشونیش کشید و بازوی مینهی رو تا رسیدن به اتاق دختر ول نکرد:
_سعی کن جایی نشینی، از قبل براش آماده شده بودم...چیز ترسناکی نیست قنده من، باشه؟به اون احمق توجه نکن میدونی که چطوریه؟ بیخودی شلوغش میکنه...الان..الان هرچی که لازم داری رو میارم،فقط یه لحظه صبر کن.جین کمتر از یک دقیقه ی بعد دوباره توی اتاقش ایستاده بود و همونطور که دستش میلرزید بسته ی پلاستیکی و پلمپ شده ای رو باز میکرد:
_خوب بهم گوش کن عزیزم، این یه اتفاق طبیعیه...همه ی دخترا، بعد از یه سنی تجربش میکنن و برعکس ظاهر ترسناکش،معنی قشنگی پشتشه...هربار که این اتفاق میوفته، یعنی بدنت آمادگی مامان شدن رو داره و بهت میفهمونه که کاملا سالم و سلامتی قلبه من.مینهی مفشو بالا کشید و به جین که حالا بسته رو باز کرده بود و داشت پد کلفتی رو از توش بیرون میکشید نگاه کرد:
_میتونم برم چکاپ و بفهمم سالمم...لازمه که حتما اینطوری وحشت زده بشم؟پسر چرخید و از کشوی لباسای مینهی شرت تمیزی بیرون کشید:
_ازین به بعد وحشت زده نشو مینهی، اگه شکمت درد گرفت میای و بهم میگی، باشه؟مینهی با دقت به جین که چسب پشت پد رو داخل شرتش چسبوند و جلوی پاهاش نگهش داشت نگاه کرد و با تکون دادن سرش باعث لبخند زدن پسر مومشکی شد:
_باشه جینی...شرت رو پوشید و حوله ی نامجون رو از دور خودش باز کرد:
_اذیتم میکنه...مجبورم مثل پنگوئن راه برم.جین خندید و بعد از پوشوندن شلوارک صورتی رنگی به مینهی موهای شلخته شدش رو پشت گوشش فرستاد و جلوی دختر زانو زد:
_الان بهتر شدی؟مینهی چند لحظه نگاهش کرد و به محض جمع شدن لبها و چروک شدن چونش خودشو توی بغل پسر پرت کرد:
_حس بدی دارم پاپا...
YOU ARE READING
apple Juice 🍏
Fantasyخب...میشه گفت همه چی از یه لیوان آب سیب فاکی شروع شد! ژانر:ازونا که اکلیل بالا میارید. تعداد پارت:زیاد نیست! روزای آپ:نمیدونم شاید یه روز در هفته؟ شایدم بیشتر! کاپل:نامجین ازش لذت ببرید بنفشه ها💜