حالم خوب نبود. افتضاح بودم. حتی نمیتونستم درست کلمات داخل نامه ی آجوما رو بخونم. الایژا هم دروغ میگفت. خودش میدونه قرار نیست خوب بشه. منم حرفای دکتر رو شنیدم. فقط تو یه کلمه خلاصه میشد؛ امید واهی...
افتضاح بودم. اما تهیونگ بود. اون همیشه خودشو میرسونه. نکنه قدرت ذهن خونی داشته باشه؟ این مهم نیست. مهم اینه که به درخت تکیه کرد و منو کشید تو بغلش. بهم گفت همه چی درست میشه. مرد من هیچوقت دروغ نمیگه. اگه اون میگه مشکلی نیست، پس حتما مشکلی نیست. مگه نه؟
من هیچوقت آدم محبوب خیلی از مردم نبودم. اما الایژا... اون که مردم نیست. اون مو فرفریِ کله نارگیلیِ منه. اون باید باشه تا ببینه که موهای من دوباره بلند میشه. اون هنوز خطرناک ترین وسیله ی شهربازی رو سوار نشده تا شرطش با من رو نبازه. هنوز نتونسته کل شب من رو بیدار نگه داره تا با هم فیلم ببینیم. هنوز موزه ی موزِ کالیفرنیا رو ندیده. هنوز یه سگ واسه خودش نخریده تا اسمش رو بزاره داگزیلا. اون همه ی اینارو به خودش بدهکاره. نمیزارم تمومش کنه...
.
.
.
.
.
.
[نامه ی آجوما]
جونگکوکی عزیزم،
باور کنم پسرکم بالاخره بزرگ شده؟
نمیدونی چقدر خوشحالم که تو رو جایی که همیشه آرزو داشتی میبینم. خرگوشک معصوم و ترسیده ای که یه روز سر و کله اش تو زندگی من پیدا شد، همیشه لایق بهترین ها بوده و هست مگه نه؟
کلوچه ی شیرین من، نفهمم حالا که جلوی چشم من نیستی اون موهای خوشگلت رو کوتاه کرده باشی! به حرف مردم کاری نداشته باش. تو با اون ابریشمای نسبتا بلند و قهوه ای رنگت، درست مثل فرشته ای میمونی که بالهاش رو چیدن و به زمین تبعید شده.
و درباره ی کتاب؟ واقعا ازت ممنونم به خاطر شاهکاری که بهم هدیه دادی. دل تو دلم نیست که داستان اسکارلت جوان رو برات تعریف کنم.
هرچند...انگار کوکیِ خجالتیم اشلی خودش رو پیدا کرده... انقدر دیر باید خبردار میشدم؟ حقیقتا ناراحتم کردی پسر جوان!
شوالیه ی گستاخ فقط یک دفعه مستحق بخششه و از حالا به بعد باید حرف آجومای پیرش رو گوش کنه!
هیچوقت فراموش نکن که عشق فقط یه کلمه ست و این تویی که بهش معنی میدی؛ باشه؟ عشق پیدا کردنی نیست. درست مثل معجزه! پس حالا که اتفاق افتاده، حیف نیست تویی که این همه وقت برای دوست داشته شدن صبر کردی داستانت بدون این حس فوق العاده تموم بشه؟ نه آسمون قراره به زمین بیاد؛ و نه دلفین ها قراره از این به بعد پرواز کنن. هیچ کس هم حق این رو نداره که پسرک من رو به خاطر پروانه های شکمش سرزنش کنه.
پس شوالیه ی جوان! تو سزاوار مرگ نیستی تا زمانی که به آجومای پیرت قول بدی. قول بدی لحظه ای که دوباره صدای خنده هاش تو گوشت پیچید و دلت رو برد، یا وقتی که چشم هاش رو دیدی و تو نگاهش غرق شدی، حست رو بهش بگی. نزار هیچ سنگینی ای روی قلبت باقی بمونه تا روزی حسرتش رو بخوری. باشه...؟
از طرف آجومای تو
YOU ARE READING
[Dear Diary]
Fanfictionاما من نیاز دارم که دوباره ببینمت. به خاطر بابونه ها... [Book Two] •Couple: Taekook •Completed