[Part 6]

1.3K 437 89
                                    

فقط نوشتن جمله ی "من کیم تهیونگ رو دیدم" کافی بود تا بعد از تحلیل های مغزم، دفترچه خاطرات رو گوشه ای از اتاق پرت کنم و اون‌قدر سرم رو به دیوار بکوبم تا تعریف کردن ماجرا به طور کل از یادم بره.

حالا که یک روز گذشته و خورشید از آسمون به زمین نیومده و سگ ها به صاحبشون قلاده نبستن، همه چیز واقعی تر به نظر می‌رسه. شاید دیدن کیم تهیونگ داخل سوپرمارکت محل کارم دیگه اونقدر هم عجیب نباشه؛ اما باید باور کنم کسی که بعد از برانداز کردنم با چشم های متعجب، قدم های بلندش رو به سمتم برداشت و بغلم کرد همون پستچی خودم بوده باشه؟

دست هایی که دور بدن نحیفم پیچیده شده بودن و صدای بم و آرومی که اسمم رو زیرلب گفت هم متعلق به خودش بودن؟

توی اون لحظه انقدر شوک بزرگی بهم وارد شده بود که نفهمیدم کی به بیرون مغازه کشیده شدم و چند دقیقه بعد، خودم رو در حالی که روی نیمکت چوبی، مقابل تهیونگ نشسته بودم و درباره ی علت مسافرتم دروغ می‌گفتم پیدا کردم.

 بهش گفتم برای شروع زندگی جدید به سئول اومدم. دلم نمی‌خواد اون چیزی درباره ی بیماریم بدونه و قولی که به خودم دادم شکسته بشه؛ حداقل نه تا وقتی که از این پیله ی زشت و کرخت بیرون نیومدم...

برخلاف من، گندم من حقیقت رو گفت و بالاخره بهم اعتراف کرد که زمانی روانشناس بوده. به خاطر همین هم دوباره به سئول اومده چون فکر می‌کنه حالا که ایسول آسمونی شده، شاید بتونه دوباره به کسایی که پول پرداخت هزینه های سنگین بیمارستان رو ندارن مشاوره ی رایگان بده. از اون جایی که امروز با یکی از بهترین همکارهای سابقش ملاقات داشته، متوجه شده محل کار سابقش به اندازه ی کافی دکترها و روانشناس های فوق العاده و با تجربه داره و اون می‌تونه تو بیمارستان خیریه دیگه ای مشغول به کار بشه. با توصیف هایی که می‌کرد مطمئن شدم منظورش از اون خانم دکتر مسن، خانم کیم بوده باشه و احتمال می‌دم که اون ها جایی بیرون از بیمارستان قرار گذاشته باشن. چون دیروز روز کاری روانشناس من نبود و من هم اون فرشته مو جو گندمی رو داخل محوطه ندیدم. هرچند که این به من ربطی نداره و فعلا باید خوشحال باشم که تهیونگ قرار نیست از این‌که من سرطان دارم و اونجا درمان میشم چیزی بفهمه.

احتمالا از اینکه تمام مدت سکوت کرده بودم و حرفی نمی‌زدم معذب شده بود اما اون‌قدر باهوش بود که متوجه بشه من آدمی نیستم که خودم سر صحبت رو باز کنم. مخصوصا موقعی که دست هام مثل دیوونه ها می‌لرزیدن و هنوز تصور می‌کردم فرد رو به روم توهمات ذهن عاشق و مریضمه.

به هرحال خیالی که کاملا واقعی به نظر می‌رسید، متوجه لرزشم دست هام نشد و شروع به سوال پرسیدن کرد تا جو بینمون رو عوض کنه. اون حتی درباره ی ساده ترین چیزهایی که چندین بار داخل نامه ها بهشون اشاره کرده بودم سوال می‌پرسید و با کلماتی که از بین لب هاش بیرون می‌اومدن، سنگینی قلبم رو بیشتر احساس می‌کردم و متوجه شدم دیگه نباید جای هیچ امیدی برای باز شدن زخمِ نامه هام داشته باشم. همین باعث خوشحالی نیست که هنوز هم می‌تونم با خیال راحت به چشم های عسلی رنگش خیره بشم؟

یا به حرکت منحنی گوشه ی لب هاش که بهم اعتراف کردن تو این مدت نتونسته بابونه هایی به تازگی و زیبایی بابونه های مغازه ی من پیدا کنه و منتظر بوده تا برگردم؟
من عاشق شدم!
عاشق کسی که نباید...
و این خوب نیست که قبل از فهمیدن احساساتش نسبت به عشق ممنوعه‌م، تک تک جزئیات صورتش رو از بر بشم و یه دل سیر نگاهش کنم؟
عقلم داد میزنه "ممنوع!" اما قلبم چطور می‌تونه این دیوونگی رو توجیه کنه؟
به هر حال اون که خبر نداره... و هیچوقت هم قرار نیست بفهمه؛ پس باید درخواستش برای بیشتر دیدن همدیگه رو قبول کنم؟

-۱۶ ژوئن

[Dear Diary]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora