E01

470 95 259
                                    

بلند ترین فریاد دنیا اشکی بود که بی صدا از گوشه چشمانم ریخت
ثانیه‌ای دنیا برایم تیره و تار شد 
هرگز نفهمیدم...
چگونه رویاهایم تبدیل به کابوسی مرگ بار شد
مگه چه گناهی کرده بودم که دنیا مرا به
قتلگاه دعوت کرد..

که راه گریزی از آن نیست !

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

باران با شدت میبارید ، آسمان تاریک و تیره هر از گاهی با ساعقه های پی در پی روشن میشد .
وزش باد به قدری شدید بود که شاخه های درختان را به رقص در آورده بود.
شب از نیمه گذشته بود که صدای سوز باد از لا به لای پنجره ها گوش را آزار میداد .
روی تخت به پهلو لم داده بودم و داشتم به خوابی عمیق فرو میرفتم که صدای وحشتناک باز شدن در با صدای جیغ بلند مادرم چشمام رو باز کرد .

سریع از روی تخت بلند شدم و با قدم های لرزان سمت در نیمه باز اتاقم رفتم .
ترس و وحشت روی صورت مادرم موج میزد و خواهر بزرگم را پشت بدن ضعیف و نحیفش قایم کرده بود .

پدرم با تعجب روبه روی مردی هیکلی و سیاه پوش که سه نفر دیگر مانند خودش پشت سرش با اسلحه ایستاده بودند که از اینجا نمیشد صورتشان را تشخیص داد.
" دوهان ؟! چی...چیشده؟! این کارا یعنی چی؟؟ من زن و بچه دارم ببین ..

صدای پدرم لرزان و بغض دار بود و این بیشتر من را می‌ترساند.
دوهان کلت( نوعی اسلحه) کمری اش را در آورد و آن را لمس کرد " مجبور شدم این وقت شب دستوری که بهم داده شده رو اجرا کنم "

وزش باد شدید تر از چند دقیقه قبل شده بود ، پدرم مثل اینکه منظور آن مرد سیاه پوش را فهمیده بود که ناگهان جلوی مرد دو زانو نشست و آروم با ترس زمزمه کرد " دوهان ! با ..با اونا کاری نداشته باش .. التماست میکنم بزار همسرم و دخترم برن "

با هر حرف پدرم حالم گرفته تر میشد و ترس بدی سراغم می آمد . مگه پدرم چه خطایی انجام داده بود ؟ اصلا آن مردهای ترسناک و ناشناس کی بودند؟! پدر من که فقط یک راننده تاکسی ساده بود !

Sinful Rose " jaeyong "Where stories live. Discover now