صدای عذاب آور ساعت از خواب بیدارش کرد ، به بدنش کش و قوسی داد و از جاش بلند شد ، بخاطر نور آفتابی که اتاق رو روشن کرده بود ، چشماشو مالید و خمیازه خسته ای کشید .
خوابالو به دور و اطرافش نگاهی انداختدوباره خمیازه کشید و روی تخت ولو شد ، صدای قدم های محکم که هر لحظه به اتاق نزدیک تر می شدند رو شنید ، با فکر اینکه یوتا باشه پتو رو کامل روی سرش کشید .
یوتا در اتاق رو کامل باز کرد و بالای سر تیونگ ایستاد "" قصد نداری بیدار شی؟"
صدایی از تیونگ در نیومد که یوتا پتو رو کنار زد " تیونگ با تو دارم حرف میزنم "
" اهه.. یوتا چیشده ..بزار بخوابم "" بدون اینکه حتی قدمی توی خونه بزاری پاشو اون تن لشتو تکون بده و دوش بگیر ، من هنوزم حس میکنم بو عن میدم "
یوتا با یاد آوری دیشب که چطوری دو نفری مجبور شدن اون هرکول بوگندو رو از آسانسور و خونه بکشن بیرون البته تا قبل اینکه روی تیونگ بالا بیاره واقعا دیشب افتضاح بود.یوتا یقه تیشرتش رو گرفت و بو کرد هنوزم با اینکه سه بار حمام رفته بود و لباس های دیشبش رو با هرچی پودر و مایع خوشبو کننده لباس بود شسته بود اما هنوزم حس میکرد بو میاد .
لگدی به باسن تیونگ زد که تیونگ غلت خورد و از روی تخت پایین پرت شد " آی! چته وحشی"
" من میرم پایین صبحانه آماده کنم توام برو دوش بگیر "
یوتا گفت و از اتاق بیرون رفت .
تیونگ از روی زمین بلند شد و سلانه سلانه سمت حمام شیشه ای اتاق رفت .لباس هاشو در اورد و نگاهی کامل توی آینه به خودش کرد ، بدنی به ظرافت و زیبایی یک زن البته که دوست داشت بدنی عضله ای داشته باشه .
اما همچنان از بدن بینقص خودش لذت میبرد ، مخصوصا که از آرنج تا مچ دست راستش رو تتو زده بود .دوش رو باز کرد و زیرش وایساد ، از درون حس پوچی داشت ، حس انسان هایی که بیوقفه زندگیشون تلف شده بود .
از وقتی بزرگ شده بود فقط یاد گرفت تا انتقام بگیره.
فکر میکرد این یک حس زودگذر باشه حداقل با کشتن یک یا دو نفر اما بس نبود.
دیشب هفتمین نفر رو هم به قتل رسوند .
اما چرا؟!
اون مرد هنوزم جوان بود و دختر چهار ساله اش منتظرش بود تا به خانه برگردد.
چرا هنگام قتل حس پشیمونی نمیکرد ، اما وقتی که کار از کار میگذشت تمام درد ها غصه ها به سراغش میومد.
YOU ARE READING
Sinful Rose " jaeyong "
RomanceNCT(: ❥︎𝖢𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾: 𝗃𝖺𝖾𝗒𝗈𝗇𝗀_yuwin_........ ❥︎𝖦𝖾𝗇𝗋𝖾: ....:) پسر بچه ای که با قتل عزیزانش تبدیل به یک قاتل حرفه ای شد ... جوری که دیگر فرق بین معشوق و دشمن ، عشق و نفرت را نمیدانست! دنیایش با مرگ افراد بی گناه و گناهکار پر شده بود. پ...