{به یاد می آورم}

32 5 6
                                    

صدای نامفهومی را در گوش خود احساس می کرد. کم کم چشم هایش را باز کرد و آفتاب ملایم را روی صورتش احساس کرد. آگاهی از مکان و زمان نداشت و نمی توانست صداهایی را که میشنود را درک کند. کم کم هوشیاری اش را بدست می آورد.
بوی خون و خاک را می شنید. صداها و تصاویر واضح تر می شدند. گرد و خاکی که از پرواز هلیکوپتر های جنگی در هوا پخش شده بود هنوز هم معلق مانده بود.
او سرفه ای کرد و سعی کرد دستش را تکان بدهد. درد شدیدی در کتف چپش احساس کرد. دردی که صورت معصومش را مچاله کرد. دست راستش را روی زمین گذاشت و به سختی نشست. گردنش را چرخاند تا بفهمد صدای گریه از کجا می‌آید.
در این بیابان سوزان جسد های زیادی روی زمین بودند و از روستایی که اندکی با آنها فاصله داشت دود غلیظی دیده می شد. دود سیاه رنگی که از میان همه ی این گرد و خاک به سوی آسمان فراری بود.
مردانی را میدید که جسد هایی در دست داشتند و گریه میکردند. زنانی که روی زمین افتادن بودند و خاک را بر سر و صورت خود می‌ریختند و صدای زجه هایشان سنگ ها را ذوب می کرد.
ناگهان به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده است و درد شانه اش بیشتر شد. با هر صحنه ای که در ذهن کوچکش به یاد می آورد اشک هایش سرعت بیشتری پیدا می‌کردند.
جنگ و خونریزی سال ها بود که دشت های زیبای بولان را در نور دیده بود. با آن که کودکی بیش نبود اما همیشه به یاد داشت که هیچ وقت آرامش را در خانواده احساس نکرده بود. همیشه اشک های پدر بزرگش و گریه های مادرش کابوس شب های بی رمق نوری بود؛ و حال فرار خانواده میر محمد بَگتی به روستای خاجَک نتیجه ای جز مرگ برایشان نداشت.
نوری نه ساله دست راستش را جلوی دهانش گرفت و سعی کرد با فوت کردن خاک غلیظی که تمام دستانش را در بر گرفته بود پاک کند اما بی نتیجه بود. سعی کرد با بازوی خاک گرفته اش که دیگر آستینی نبود تا آن را بپوشاند اشک هایش را پاک کند.
در آن هیاهوی بازماندگانی که به دنبال جسد خانواده خویش بودند توانست چهره ای آشنا را ببیند. چهره ای غمگین اما نورانی. چهره ای که خاک گرفته بود اما از میاد غبار دیده میشد. او خیرجان بود، خواهر بزرگتر نوری که قبل از تیر خوردن برادر کوچکش، توانست نجاتش دهد؛ و چیزی درون نوری شکست...

منو با خودت ببرWhere stories live. Discover now