{زیر نور مهتاب}

4 2 0
                                    

خاطرات امروز با سرعت از ذهنش میگذشتند. دیگر فکرش کار نمی‌کرد و فقط می دوید و می دوید ‌و می دوید
----------------------------
«-ای بابا چرا بابا بزرگ نمیتونه باهامون بیاد. زانو هاش که خوب شدن، قبل رفتن خودم دیدم که قیچکشو سه تارشو برداشتو رفت تو حیاط ساز بزنه
-راه از اون سر خاجک تا بیابون زیاده، بابا بزرگ نباید زیاد راه بره وگرنه دوباره مثل اون روز نمیتونه تکون بخوره.
نوری آهی کشید و به فضای خالی جلویش نگاه کرد. آنها به اطرافشان نگاهی دقیق انداختند، کسی در آن حوالی نبود. خیری پس از چندین دقیقه گشت و گذار در آن اطراف چیزی را که به دنبالش بود یافت.
-بزار ببینم.... ایناهاش
خیری علامتی سیاه که با جوهر کشیده شده بود را روی زمین پیدا کرد. حاجی ملک گفته بود مقداری پول و طلا برای روز مبادا در زیر زمین دفن کرده است. مادرشان این دو را فرستاده بودند تا جای پول ها را پیدا کرده و مقداری را برای خورد و خوراک یک هفته با خود بیاورند.
خیری روی زمین نشست و از جیبش بیلچه ای زنگ زده درآورد.
صدایی از پشت سرش می آمد. و فریاد مردم خون را در رگ های خیرجان خشک کرد.
-اونجا چی شده خیری؟
پشت سرشان را نگاه کردند.
مردم در حال حرکت به سمتشان بودند. خیری شوکه شده بود.
-نه، امکان نداره
-چی شده
بیلچه روی زمین افتاد، با سرعت نور از روی زمین بلند شد و دست نوری را گرفت.
-اذیت نکن خیری بگو چی شده
خیری با تمام سرعت به جلو میدوید و نوری را که ترسیده بود همراه خودش میکشید.
خیری لحظه ای سرش را برگرداند تا مطمعن شود اشتباه ندیده است. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد و با سرعت سرسام آوری به سمت آنها می آمدند. در این گرد و خاک چندین وانت از دور دیده می‌شدند که انگار از چیزی فرار می‌کردند.
ناگهان پای خیری به سنگ تقریبا بزرگی خورد و هردو رو زمین افتادند»
-------------------------------
در همان لحظه پای نوری روی چیزی رفت و در یک آن، نوری روی هوا بود و چند ثانیه بعد نقش زمین شده بود. چشمانش آنچنان پر از اشک بود که حتی اگر روز هم بود باز هم نمیدید چه چیزی باعث شد او بیوفتد. از روی زمین به سختی بلند شد و با سرعت بیشتری به سمت ناکجا آباد دوید.
-------------------------------
«هردو به سختی ایستادند، گردن و کتف نوری آسیب دیده بود، اما دیگر اهمیت نداشت. بیابان خالی که فاصله چندانی با روستا نداشت هم اکنون مملو از مردم وحشت زده که توسط ماشین های ارتش دنبال می شدند شده بودن.
آن دو در میان جمعیت گم شده بودند و صدای هلیکوپتر و گلوله باهم مخلوط شده بودند، در یک چشم بهم زدن ارتش پاکستان خودش را به مردم رسانده بود و عملیات FKSH-3O7 را شروع کرده بودند.
ارتش پاکستان هر ساله ده ها عملیات نظامی برای مبارزه با شورشی های بلوچ در مناطق بلوچستان انجام میداد، اما این بار قتل عام خاجک چیزی بود که همیشه در تاریخ بلوچستان به یاد میماند. جمعیتی که خانه هایشان را ترک کرده بودند و به بیابان رفته بودند تا شاید از حمله ارتش در امان بمانند اما غافلگیر شدند.
مردم از چند طرف محاصره شده بودند و صدای کلاشنیکف و کلت از هر سو شنیده می‌شد و در بالای سر جمعیت، هلیکوپتر های جنگی در حال تیر اندازی بودند.
نوری و خیری هم دیگر را گم کرده بودند، نوری ایستاده بود و با نگاه های نگران در میان غلغله جمعیت دنبال خیری میگشت که مردی را روبروی خود دید. چشمانش را به نگاه های خیره و شرارت بار سرباز دوخته بود. تفنگش را به سمت نوری نشانه گرفت.
-برو به جهنم تخم شیط‍ـ...
ناگهان صورت سرباز کج و کوله شد. انگار که دردی از اعماق وجود آتشش زده است. سنگ نسبتا بزرگی که خیری پرتاب کرده بود به هدف نخورد و به جای صورت سرباز زیر شکمش فرود آمد.
نوری پشت سر خود را نگاه کرد. دیده اش پر از اشک شد و به سرعت به سمت خیری دوید تا در آغوشش فرود بیاید که...
دستان گشوده ی خیرجان که منتظر بود تا نوربخش را بفشارد خاموش شد. چند دقیقه بعد بدن گرم خیری روی زمین دره های بولان آسوده خوابیده بود.
و ناگهان دنیا دور سر نوری چرخید. چیزی را نمی‌دید و ناگهان روی زمین افتاد....»
--------------------
قلب نوری چاک چاک شده بود. او میخواست بایستد شود و فریادی از اعماق وجودش بزند که حنجره اش تکه شود که ناگهان چیزی نگاه های کورکورانه اش را جلب کرد. قدم هایش آهسته شدند، و متوجه دیواری آجری خود شد. به بن بست رسیده بود. دیوار آجری را روبروی خود میدید که بر روی چهره ی فرسوده اش خزه هایی در حال تماشای نوربخش بودند. ترک های دیوار که حاصل شکاف های کوچک و بزرگ آجر های نارنجی و قرمز بودند در نور مهتاب مانند رگه های طلا می درخشیدند. حسی سرشار از صمیمیت و گرما وجود نوری را فرا گرفت. اشک هایش را پاک کرد و قدم هایش را به سوی دیوار هدایت کرد. دستی به دیوار کشید. انگار خانه اش را یافته بود. لبخندی زد و تکه سنگی ناهموار را کنار دیوار پیدا کرد، آن را به سختی برداشت و زیر نور مهتاب برد. روز زمین سرد و خاکی دراز کشید و سرش را روی سنگ گذاشت و زیر نور ماه زیبا در خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که شیرین ترین خواب عمرش بود...
_______________________________________
اگه دوست داشتین کامنت و وت و البته معرفی فراموش نشه🙂

منو با خودت ببرOnde histórias criam vida. Descubra agora