حدود شش ساعت گذشته بود. آسمان بی رمق می شد و خورشید که به غروب نزدیک می شد بی جان
در تمام این مدت نوری در کنار جسد بیجان خیرجان دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد. انگار که آسمان آلبوم عکسی قدیمی را ورق میزد و خاطرات کودکی خواهر و برادر را نشان نوری میداد. او به یاد میآورد که چگونه بعد از کشته شدن پدرش توسط ارتش پاکستان، مادرش زربانو ،زندگیشان را به چنگ و دندان گرفته بود و در سرتاسر زندگی کوتاه نوربخش تنها همدمش خواهر بزرگش خیری بود.
صدای پایی به گوش رسید و نوری به خود آمد و نگاهی با اطراف انداخت. مردی جوان با شلوار خونین که نشان از پایی آسیب دیده داشت لنگ لنگان به سمت نوری می آمد.
نوری با دست راستش اشک هایش را پاک کرد و به سختی ایستاد. لباس های زیباش خاکی و کثیف شده بودند و دیگر خیری نبود که رخت هارا با یکدیگر را در چشمه های نزدیک محل زندگی قبلیشان بشورند و آب بازی کنند.
مادرش هم نبود تا لباسش را وصله بدوزد و برایش داستان عشق شِی مُرید و چاکَر رِند (یه چیزی تو مایه های لیلی مجنون) را برای بار هزارم تعریف کند. او این داستان قدیمی را بیشتر از هر داستان دیگری دوست داشت و هیچ وقت از شنیدن آن خسته نمی شد.
-پسر جان با توأم چرا جواب نمیدی،لالی یا کری؟
نوری به خود آمد. به چشمان آن مرد که خم شده بود و به دقت به نوری نگاه میکرد خیره شد و با صدایی گرفته جواب داد:
-کاری داشتی؟
مرد جوان با حالتی آشفته پرسید:
-حالت خوبه؟آسیب که ندیدی؟
ناگهان نوری به خود آمد، او دیگر در خاطراتش نبود. دوباره اجساد مردم را دید که پارچه های سفیدی بر رویشان کشیده شده و مرتب و منظم کنار هم چیده شده اند. مردان و زنان از روستا های اطراف به کمک آمده بودند اما تعداد زخمی ها آنقدر زیاد بود که بعد از ساعت ها تلاش هنوز زخمی های زیادی بودند که به آنها رسیدگی نشده بود.
ناگهان شانه نوری درد گرفت و دست راستش ناخودآگاه به سمت شانه چپش رفت.
با چهره ای که واضح بود درد شدیدی را تحمل میکند و اشکی که هر لحظه ممکن است به سیلابی تبدیل شود به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
-شونم درد میکنه
مرد جوان صاف ایستاد و به پشت سر نگاه کرد و فریاد زد:
-واجه محمود،واجه محمود اوووو واجه محمود بیا اینجا زخمی داریم
(واجه یه چیزی تو مایه های حاجیه)
صدایی از دور شنیده شد:
-الان میام داداش
نوری به مکانی که آن مرد جوان خیره شده بود نگاه کرد.مرد میانسالی با دستان خونی و کیفی بزرگ نزدیک میشد.
-بیا واجه این پسر شونش درد میکنه
محمود خود را به مرد جوان رساند و جسد خیری را پشت سر نوری دید و سریع نگاهش را به صورت مرد جوان برگرداند. مرد جوان با تأسف سری تکان داد و گویا چیزی پنهان بینشان رد و بدل شد.
محمود رو زمین نشست و کیفش را روی پاهایش گذاشت و به نوری گفت:
-چی شده پسرم، شونت درد میکنه؟
در همین حال مرد جوان خم شد و گفت:
-باید واسه معاینه پیرهنت رو پاره کنیم چون اگه درش بیاریم ممکنه درد داشته باشه،مشکلی که نداری؟
نوری با تکان دادن سرش فهماند که مشکلی با پاره شدن پراهنش ندارد.
محمود کیفش را باز کرد و قیچی درآورد. قیچی ای که خون و خاک بر روی سطح براق آن نشسته بود.او با دقت پیراهن نوری را از پایین پاره کرد و سپس سراغ آستین هایش رفت.با این کار دیگر نیاز نبود نوری دست هایش را تکان دهد...
YOU ARE READING
منو با خودت ببر
Short Story[Completed] در آن هیاهو، در میان بازماندگانی که به دنبال جسد خانواده خویش بودند توانست چهره ای آشنا را ببیند. چهره ای که خاک گرفته بود اما از میاد غبار دیده میشد.او خیرجان بود، خواهر بزرگتر نوری که قبل از تیر خوردن برادر کوچکش توانست نجاتش دهد و صدا...