{آخرین خداحافظی}

9 2 0
                                    

واجه محمود گره بانداژ نوری را محکم کرد، دارو و ابزار هاش را در کیف گذاشت و زیپش را کشید که صدایی شنید، همه سرشان را به سمت صدا برگرداندند. مرد قد بلندی با ریش سفید چند متر آن طرف تر با صدایی بلند و دلنواز اذان میداد.
-چقد سریع نماز مغرب شد واجه جان
-آره،انگار نه انگار تازه اومدیم اینجا واسه کمک
مرد جوان رو به نوری کرد که در حال تماشای آسمان بود. آسمانی که شاهد همه ی این جنایات بود.
-راستی پسر جون اسمتو نگفتی
نوری سرش را برگرداند، مرد جوان به چهره ی غمناکش خیره شده بود. نوری پیراهنی که او از کیفش درآورد را گرفت و آن را پوشید.
-نوربخش
-اون دختر جوون کیه پشت سرت؟
نوری بغض کرد و اشک های گرمش دوباره بر صورت کوچکش جاری شد. با گوشه چشم به پشت سر نگاهی انداخت. قطره اشکی از چشمانش بر گونه های سرخش نشست، سریع نگاهش را دزدید و با بغض گفت:
-خواهرمه، خیرجان
مرد جوان و محمود سرشان را پایین انداختند و فاتحه ای برایش خواندند.
لحظاتی در سکوت زجرآوری گذشت.
دقایقی بعد محمود به نوری گفت:
-شونت به خاطر این که به تخته سنگ خورده آسیب دیده، خداروشکر نشکسته ولی خیلی حساسه، من یه آتل خیلی ساده برات بستم.تکونش نده چون ممکنه وضعیتش بدتر بشه.
سرش را تکان داد.
-اگه تونستی در اولین فرصت دکتر برو، من فقط کمک های اولیه بلدم.
-اوهوم
دو دختر جوان با چهره های خسته خود را به این سه نفر رساندند و با دیدن محمود و مرد جوان چهره های خود را پوشاندند، واجه محمود و مرد جوان هم سر خود را پایین انداختند.
-مارو بی بی سارا فرستاد،گفت اینجا جسد یه خانوم رو دیده.
ناگهان قلب نوری لرزید، عقب عقب رفت که ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و روی خیری افتاد. به سرعت خودش را جمع و جور کرد و با ترس و لرز خیری را روی پاهایش گذاشت و با گریه فریاد زد:
-خیری رو نمیدم به شماها می خواین از من بگیرینش
از صدایش وحشت می بارید. کودکی به سن او تحمل یک جدایی دیگر را نداشت.
آن دو دختر اهمیت ندادند و رفتند تا او را از نوری جدا کنند اما نوری سنگ ریزه های کنار پایش را به سمتشان پرتاب کرد، دختران جوان از او فاصله گرفتند و دست هایشان را برای دفاع جلو صورتشان گرفتند.
واجه محمود و مرد جوان به سمت نوری رفتند و دست هایش را گرفتند تا آنها بتوانند خیری را ببرند.
نوری مانند نوزادی گریه میکرد و سعی میکرد خود را از دست این دو نفر نجات دهد. دختران جوان بدن بی جان خیری را در پارچه ای سفید کفن کردند و او را بر روی شانه هایشان گذاشتند و به سمت اجساد دیگر زنان بردند.
نوری نمی‌توانست دور شدن تنها دلیل خوشبختی اش را تحمل کند مچ دست محمود را گاز محکمی گرفت، او دست نوری را رها کرد و با چهره ای در هم رفته محل گاز گرفتگی را فشار داد و نوری به طور غیر منتظره ای خود را از دست مرد جوان آزاد کرد و با چشمانی خون آلود سمت دختران دوید. او خیلی دور نشده بود که ناگهان پایش لیز خورد و نقش زمین شد. با صورتی خاکی و درد شدیدی در شانه چپش ایستاد. می خواست که به سمت دختران بدود متوجه چیزی زیر کفش خود شد. زیر پایش روسری سیاه خواهرش بود. تنها چیزی که از خواهرش به جا مانده بود.
بعد از دفن پدرش در کلات، خانواده میر محمد همه زندگیشان را در شهر ول کردند، تمام آن خاطرات و خوشی ها و زیبایی های زندگی محقرشان را در کلات دفن کردند و به سمت منطقه بولان به امید زندگی بهتر راه افتادند. عموی زربانو، مادر نوری خیرجان در آنجا مغازه ای داشت و او در فکر آن بود شاید تا زمانی که بتوانند اندک سرمایه ای جمع کنند، عمویش حاجی مالک زمین دار از آنها حمایت کند.
نوری روسری را برداشت و دور خود پیچید و با صدایی خفه گریه های دردناکش را ادامه داد.
مردم از هر طرف به سمت مؤذن می‌رفتند. گویا اذان تمام شده و وقت نماز بود. مرد جوان کیف محمود را از او گرفت و به او کمک کرد تا نوری گریان را پشت خود بگذارد.مرد جوان و محمود که نوری خواب آلود را پشتش گذاشته بود به سمت مردم رفتند و نماز مغرب را با جماعت خواندند. شب شده بود و زنان بعد از اتمام نماز مشعل ها و چراغ ها را برای بازگشت روشن کردند. مردم خسته با صورت هایی غمگین در این هوای گرفته اجساد عزیزانشان را درون گاری هایی که قاطر های پیر آنها را حمل میکردند گذاشتند و همه به سمت خاجَک، روستایی که بخش از آن ویران شده بود راه افتادند...

منو با خودت ببرHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin