{مدتی قبل}

5 2 2
                                    

خیابان تاریک انتهایی نداشت. هرچه می‌دوید به جایی نمی رسید، انگار که در سیاه چاله ای دست و پا می‌زند و هیچ کس نیست که او را از درون این سیاه چاله بیرون بکشد.
------------
«خورشید هنوز طلوع نکرده بود که صدایی بیدارش کرد. چشمانش را مالید و با بدنی خوابالود به حیاط رفت.
خانه کوچکشان دو اتاق خواب خنک و نور گیر، یک اتاق نشیمن در مرکز خانه که پر بود از فرش و بالشت هایی بلوچی و یک حیاط بزرگ و دلنشین داشت.
آنها غذا را روی اجاقی کوچک در گوشه دیواری در حیاط میپختند و ظرف ها را در کنار شیر آبی که از زمین در کنار سکو بیرون زده بود میشستند. توالت کوچکی هم در کنار یکی از اتاق ها بود. آنها باغچه کوچکی در گوشه حیاط درست کرده بودند که پر از نعنا و جعفری و شوید بود. چند سال پیش حاجی ملک درخته انبه و حنا هم کاشته بود که در گوشه دنج حیاط بسیار زیبا بودند.
حاجی ملک یک آپارتمان بزرگ در مرکز شهر سِبی و این خانه را در خاجک داشت. خودش چندین سال بود که در سبی ساکن بود و هر چند وقت یک بار به خاجک سر میزد.
زر بانو و بقیه خانواده بعد از خاکسپاری یار محمد، پدر خانواده به سبی رفتند تا شاید حاجی ملک دستگیرشان باشد و کمکی به آنها بکند. بعد از دیدارشان با حاجی ملک، با کلید خانه اش به خاجک رفتند و در آنجا ماندند. با آن که ماشین شخصی نداشتند اما باز هم در اتوبوس احساس راحتی داشتند، انگار که ماشین خودشان است.
-هرچی لازم داشتی بگو عموجان. من به حبیب خیلی بدهکارم، پدرت خیلی برادر خوبی بود. اون منو از زندان درآورد و کمکم کرد تا سرپا بشم، منو از اعتیاد نجات داد و یار و یاور من بود. اون یه مرد واقعی بود و همیشه حامیم بود.
زر بانو، با بچه هات و پدرشوهرت برو خاجک و تا هر وقت که خواستی تو خونه من باش. هرچی هم لازم داشتی بهم زنگ بزن، خودم برات تهیه میکنم و میارم.
حرف های عمویش در ذهن زربانو تکرار میشد.
با این که سی و نه سال بیشتر نداشت اما چهره اش به خستگی یک زن پنجاه ساله بود. همیشه سعی میکرد به خاطر پدربزرگ و بقیه خانواده خودش را شاد نشان دهد، اما به خاطر لاغرتر شدنش، بیشتر ترحم برانگیز دیده میشد تا این که شاد به نظر برسد. دستان سفید و لطیفش دیگر مانند سال های جوانیش نبودند و به خاطر کار زیاد بسیار زبر شده بودند.
او هیچ وقت به خیری اجازه کار کردن نمی‌داد ، همیشه می‌گفت:
-دختر جان، تو فردا روز شوهر میکنی میری خونه آقات، من که نمیتونم خسته و شکسته با دستای زبر و چروک بدن نحیف و موی سفید بفرستمت که، تو باید سالم و سلامت و زیبا بمونی و مثل فرشته ها و حوری ها بری خونه شوهرت
اما خیری همیشه دور از چشم مادرش کار های خانه را انجام میداد تا بار کار های سنگین از دوشش کم شود.
نوری خیری را دید که خم شده و کف حیاط را جارو میکند و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند، شعری قدیمی که پدر همیشه میخواند.
مادرش هم روی تخت سنگ کنار اجاق نشسته بود. بوی جعفری و فلفل همه جا را گرفته بود...

منو با خودت ببرWhere stories live. Discover now