𝒑𝒂𝒓𝒕2

600 76 8
                                    

جونگکوک داره عجیب ترین روزهای زندگیشو میگذرونه.
حالا میگین چرا عجیب ؟
چون اون روبه روی پسری نشسته که یکهو از ناکجا آباد توی کمدش ظاهر میشه و خودشو تهیونگ معرفی میکنه.جوری که انگار این عادی ترین چیز توی دنیاست!

جونگکوک سناریو های مختلفی توی ذهنش میچید
مثلا اینکه تهیونگ یک شیطان تو جلد فرشتست و میخواد گولش بزنه و ببرتش جهنم!
یا مثلا جونگکوک مُرده ولی خودش خبر نداره و الان توی خلسست!
هرچی که هست زیر سر اون کتابه.نباید هیچوقت برش میداشت...

_تا کی میخوای بهم زل بزنی؟
تهیونگ درحالی که با کلاهش درگیر بود پرسید.
جونگکوک همینطور خیره بود و ریلکس گفت:_تا وقتی شاخای شیطانیت دربیاد و دستت رو شه.
تهیونگ هوف کلافه ای کشید و کلاه اعصاب خوردکنو روی میز پرت کرد و گفت:_برای بار هزارم دارم میگم..من شیطان نیستم روح نیستم پری نیستم.من آدمم.

جونگکوک از اعصبانیت یهویی تهیونگ جا خورد .
هنوزم ازش میترسید.
تهیونگ که دید جونگکوک ازش فاصله گرفته ، صداشو ملایم کرد و گفت:_میخوام بهت بگم که ازم نترسی.میدونم یهویی ظاهرشدن یه نفر تو کمدت عجیبه ولی اگه بهم فرصت بدی همه چی درست میشه
دروغ بود اگه بگه نرم نشده.همون تیکه ی خالی قلبش که پر از ترس بود اجازه ی پس زدن تهیونگ رو نمیداد.
همه چیه این پسر براش ترسناک و زیبا بود..زیباییش ترسناک بود.

الان یک مشکلی وجود داشت اونم اینکه تهیونگ باید کجا بمونه؟
_توی کمدت!
جونگکوک با حالت گیجی به تهیونگ نگاه کرد..
مثله اینکه بلند فکر کرده بود.

جونگکوک میدونست خانوادش زیاد تو اتاقش رفت و امد ندارن برای همین نگران دیده شدن تهیونگ نبود اما بالاخره ریسک بزرگیه که یواشکی یه ادمو برای زمان نامعلومی نگهداری..
تهیونگ میتونست حس کنه پسر نرم تر شده و اون ترس اولیه درش نیست برای همین جرعتشو جمع کرد و گفت:_نوشتن رو متوقف نکن.
جونگکوک نگاهشو به تهیونگ داد و گفت:_منظورت چیه؟

تهیونگ کتاب مرموز رو همراه قلمش برداشت و دست پسر داد و گفت:_زندگیتو توصیف کن.هر اتفاقی که برات از این به بعد میوفته رو بنویس.یه قلمم جا ننداز تا وقتی برگه های کتاب تموم شه.
_مثله خاطره نوشتن؟
_اره.یادت باشه نباید دروغ بنویسی.حس واقعیتو بنویس..درخواستی که دارو توصیف کن.

جونگکوک پوزخندی زد و گفت:_اونوقت مثله تو ظاهر میشن؟
تهیونگ چشماش برق زد و گفت:_تو منو خواستی؟میدونستم منو یادت میمونه جونگکوکی..

جونگکوک میخواست بهش تیکه بندازه اما مثله اینکه تهیونگ منظورشو نگرفت.
_تو همش میگی من تورو به یاد اوردم.اما من تاحالا تو زندگیم تورو ندیدم.
تهیونگ بازم لبخند تلخی زد..
یقه ی افتاده از شونشو مرتب کرد و گفت:_میتونم بهت نزدیک شم؟

با ندیدن مخالفتی از جانب جونگکوک نزدیکش شد.
اختلاف قد زیادی نداشتن اما بخاطر هیکلی بودن جونگکوک و اندام لاغر تهیونگ این اختلاف قدِ کمی که داشتن به خوبی قابل تشخیص بود.
دستشو بلند کرد و با انگشتای کشیده و استخونیش آروم صورت جونگکوک رو لمس کرد..چشماشو کوتاه بست و سعی کرد بغضشو فروکش کنه.نباید گریه میکرد وگرنه باید سوال های جونگکوک کنجکاو رو جواب میداد.

𝑴𝒏𝒊𝒆́𝒓𝒆́Where stories live. Discover now