توی تاریکی شب، چشمام روی جسم بی حرکت پسر خشک شده بود.تنها چیزی که اون لحظه جریان داشت، خونی بود که روی آسفالت سختِ خیابون حرکت میکرد.
و تنها کاری که در این لحظه میتونستم انجام بدم این بود که جلوی بغضی که داشت خفم میکرد رو بگیرم.
صدای گوشیم از توی ماشین بلند شد و باعث شد لرزش بدنم بیشتر بشه.
همه چیز رو دور تکرار بود.همه این صحنه ها.انگار گذشته داره دوباره برام زنده میشه.
جادهِ تاریک،درخت های کنار مسیر مسابقه.حتی این نسیم ملایمی که پوستمو میسوزوند.همگی و همگی جملهِ "گذشته رو هیچوقت نمیتونی پاک کنی تاملینسون" رو بهم یادواری میکردن.
بدنم همچنان میلرزید و پاهام سست شده بود.نمیتونستم بلند شم و حداقل گوشیم رو جواب بدم.
گوشی روی پیغام گیر رفت و خیلی سریع صدای عصبانی و به ضاهر نگران لیام توی گوشم پیچید.لیام : لویی؟ لویی صدامو میشنوی؟ مسابقه تموم شده،همه شرکت کننده ها به خط پایان رسیدن.تو کجایی لعنتی؟ لویی...جواب بده،اونجا چه اتفاقی افتاده...
لیام با تموم وجودش فریاد میزد و صداش توی سکوتِ شب گم میشد.
قطره اشکِ مزاحم بالاخره موفق شد و روی صورتم رو خیس کرد.
'به خودت بیا لویی.بلندشو.وگرنه اون پسر اینجا،بخاطر تو میمیره'
دستایِ مشت شدمو تکیه گاهم کردم و بالاخره بلند شدم.اهمیتی به طعم تلخی که دهنم گرفته بود و هیچ تفاوتی با زهر نداشت ندادم.با هر قدمی که برمیداشتم سکندری میخوردم دوباره میوفتادم.ولی هرجوری بود خودمو به ماشین رسوندم و با عجله گوشیو برداشتم.-لی...لیام؟
اون هیج جوابی نداد.خدای من یعنی به این زودی قطع کرد؟
لیام: لویی؟ لویی چیشده؟ چرا صدات میلرزه پسر؟ تو کجایی؟؟
-من...من...
لیام: حرف بزن دیگه لعنتی!
بغضم با شنیدن حرفای لیام ترکید و اینبار صدای بلند هق هق های من توی فضا پیچید.
دوباره به جایی که پسر افتاده بود نگاه کردم.فقد با نور چراغ ماشین بود که میتونستم اطراف رو ببینم.اون همچنان اونجا افتاده بود.لیام دوباره فریاد زد : اونجا چخبره لویی؟ جواب بده!!
-لیام...اون...اون حرکت نمیکنه! از...از سرش خون میره!
لیام: خدایِ من...تو...تو چیکار کردی؟ داری چی میگی؟
کف دستمو روی پیشونیم گذاشتم و با دیدن خون روی انگشت هام تازه متوجه شدم از سرم خون میره.ولی الان اصلا اهمیتی نداره. با هق هق توضیح دادم: اگه...اگه بمیره چی؟ من از قصد بهش نزدم! باور کن.خودش پرید جلوی ماشین.
لیام دوباره سکوت کرد.
لیام : همونجا بمون! فهمیدی.نزدیکش نشو.دقیق بگو کجایی.
YOU ARE READING
I'm A Rider [L.S]
Fanfictionجاده تاریک وسط جنگل...جایی که فقد و فقد سرعته که میتونه تعیین کنه تو برنده ای یا بازنده! لویی فقد میخواست رانندگی کنه هیچوقت فکرشو نمیکرد که پسر فرفری اینطوری خودشو بندازه وسط زندگیش و همچیزو خراب کنه! و حالا اون نمیدونه کی بوده و چی از زندگی لویی م...