Part 4

120 44 128
                                        


Third Person Pov :

با چشم های تیز و نگاه خوفناکش به چهره ترسیده متیو خیره بود.
مشت محکمش رو روی میز کوبید و به سکوت مرگبار اتاق خاتمه داد.

-یعنی چی که فرار کرد؟؟ پس تو اونجا چه غلطی میکردی بی مصرف؟؟!

فریاد بلندش باعث شد رعشه به تن مرد بیوفته و با صورت رنگ پریده سرشو پایین بندازه.با دستپاچگی دنبال کلمات گمشده میگشت تا رئیس عصبانیش رو آروم کنه.ولی میتونست گندی که زده رو جمع کنه؟

+قر...قربان،ما...ما همه اعضای خانواده رو کشتیم! ولی اون دوتا مارمولکِ موزی از زیر دستمون...در رفتن.

مرد پشت میز مثل خاکستری بود که هرلحظه امکان داشت گر بگیره و همه اطرافیانش رو با هم بسوزونه.

-خفه شو احمق!! تو و آدم هات حتی از پس دوتا بچه برنیومدین. یه مشت گوسفند دور خودم جمع کردم.

متیو با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و به سختی ادامه داد : ما...ما تا جنگل دنبال اون دوتا بچه آشغال رفتیم.موفق شدیم یکیشون رو بگیریم ولی اون یکی فرار کرد...

جملات آخرشو زمزمه کرد و دوباره ساکت شد.انگار داشت برای لحظات اخر با زندگیش وداع میکرد.
هیچکس نمیتونست دربرابر مردی که پشت میز نشسته بود سربلند کنه.و حالا که متیو دست خالی برگشته و اون به شدت عصبانیه.حتی مسیح هم نمیتونه کمکی بهش کنه.

-که گفتی یکیشونو گرفتین!

مرد با صدای محکمی گفت و چشم های منتظرشو به چهره درهم متیو دوخت.

متیو : اون،تو جنگل مرد.گلوله ای که سمتش شلیک کردیم به قلبش خورده بود و...

مرد با حرص از روی صندلی بلند شد و متیو با ترس لبشو گزید و چشماشو رو هم فشار داد.

-متیو!!متیو!!! گندی هست که تو نزده باشی؟؟

از پشت میز بزرگش کنار رفت و خودشو به پرده های قرمز اتاق رسوند.پرده هارو کنار زد و از شیشه پنجره بزرگ اتاق به حیاط عمارتش خیره شد.هوا گرگ و میش بود و چیزی تا طلوع خورشید باقی نمونده بود.کلاغ های روی درخت باغ عمارت بهش دهن کجی میکردن. بخار نفس های گرمش روی شیشه رو گرفت و قبل از اینکه افکار درگیرش آروم بگیرن از کنار پنجره دور شد.
متیو همچنان مثل جسدی که منتظرِ تا توی طابوتش بره،وسط اتاق وایساده بود و زیرچشمی حرکات اربابش رو زیر نظر میگرفت.

مرد سکوت رو شکست و با صدایی که سعی در آروم کردنش داشت گفت :جنازه هارو چیکار کردین؟

متیو : جسد مادر و خواهرش رو خیلی سریع از خونه خارج کردیم و یجایی بیرون از شهر سوزوندیم و جسد اون پسره...همونجا دفنش کردیم.

متیو میتونست حس کنه که اربابش دیگه اون خونسردیه ثابقش رو نداره.اون عصبیه و مدام دور اتاق قدم میزنه.این عادیه.با دسته گلی که متیو امشب به اب داده، باید انتظار مرگشو بکشه.

I'm A Rider [L.S]Where stories live. Discover now