Third Person Pov :با چشم های تیز و نگاه خوفناکش به چهره ترسیده متیو خیره بود.
مشت محکمش رو روی میز کوبید و به سکوت مرگبار اتاق خاتمه داد.-یعنی چی که فرار کرد؟؟ پس تو اونجا چه غلطی میکردی بی مصرف؟؟!
فریاد بلندش باعث شد رعشه به تن مرد بیوفته و با صورت رنگ پریده سرشو پایین بندازه.با دستپاچگی دنبال کلمات گمشده میگشت تا رئیس عصبانیش رو آروم کنه.ولی میتونست گندی که زده رو جمع کنه؟
+قر...قربان،ما...ما همه اعضای خانواده رو کشتیم! ولی اون دوتا مارمولکِ موزی از زیر دستمون...در رفتن.
مرد پشت میز مثل خاکستری بود که هرلحظه امکان داشت گر بگیره و همه اطرافیانش رو با هم بسوزونه.
-خفه شو احمق!! تو و آدم هات حتی از پس دوتا بچه برنیومدین. یه مشت گوسفند دور خودم جمع کردم.
متیو با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و به سختی ادامه داد : ما...ما تا جنگل دنبال اون دوتا بچه آشغال رفتیم.موفق شدیم یکیشون رو بگیریم ولی اون یکی فرار کرد...
جملات آخرشو زمزمه کرد و دوباره ساکت شد.انگار داشت برای لحظات اخر با زندگیش وداع میکرد.
هیچکس نمیتونست دربرابر مردی که پشت میز نشسته بود سربلند کنه.و حالا که متیو دست خالی برگشته و اون به شدت عصبانیه.حتی مسیح هم نمیتونه کمکی بهش کنه.-که گفتی یکیشونو گرفتین!
مرد با صدای محکمی گفت و چشم های منتظرشو به چهره درهم متیو دوخت.
متیو : اون،تو جنگل مرد.گلوله ای که سمتش شلیک کردیم به قلبش خورده بود و...
مرد با حرص از روی صندلی بلند شد و متیو با ترس لبشو گزید و چشماشو رو هم فشار داد.
-متیو!!متیو!!! گندی هست که تو نزده باشی؟؟
از پشت میز بزرگش کنار رفت و خودشو به پرده های قرمز اتاق رسوند.پرده هارو کنار زد و از شیشه پنجره بزرگ اتاق به حیاط عمارتش خیره شد.هوا گرگ و میش بود و چیزی تا طلوع خورشید باقی نمونده بود.کلاغ های روی درخت باغ عمارت بهش دهن کجی میکردن. بخار نفس های گرمش روی شیشه رو گرفت و قبل از اینکه افکار درگیرش آروم بگیرن از کنار پنجره دور شد.
متیو همچنان مثل جسدی که منتظرِ تا توی طابوتش بره،وسط اتاق وایساده بود و زیرچشمی حرکات اربابش رو زیر نظر میگرفت.مرد سکوت رو شکست و با صدایی که سعی در آروم کردنش داشت گفت :جنازه هارو چیکار کردین؟
متیو : جسد مادر و خواهرش رو خیلی سریع از خونه خارج کردیم و یجایی بیرون از شهر سوزوندیم و جسد اون پسره...همونجا دفنش کردیم.
متیو میتونست حس کنه که اربابش دیگه اون خونسردیه ثابقش رو نداره.اون عصبیه و مدام دور اتاق قدم میزنه.این عادیه.با دسته گلی که متیو امشب به اب داده، باید انتظار مرگشو بکشه.

YOU ARE READING
I'm A Rider [L.S]
Fanfictionجاده تاریک وسط جنگل...جایی که فقد و فقد سرعته که میتونه تعیین کنه تو برنده ای یا بازنده! لویی فقد میخواست رانندگی کنه هیچوقت فکرشو نمیکرد که پسر فرفری اینطوری خودشو بندازه وسط زندگیش و همچیزو خراب کنه! و حالا اون نمیدونه کی بوده و چی از زندگی لویی م...