Part 6

83 27 149
                                    

●این چپترو سعی کنید با یه آهنگ ترسناک بخونید،مرسی●

Louis Pov:

برای من زندگی جای خطرناکیه.
بدن و روحم بهم یه تصمیم رو معرفی میکنن...
آینده یه تصمیم و حال یه تصمیم.
این منم که این وسط شبیه به یه فیل تو وسط سیرک دارم تاب میخورم.
هر لحظه ممکنه کل بازی و بهم بریزم و به جمعیت حمله کنم
ولی قطعا بهتون میگم از دردناک ترین مسائل زندگی اجبار خودتون به چیزیه
و سخت تر از اون وقتیه که چندتا اجبار دیگه هم دارید و باز هم مجبورید به اون اجبار تن بدید.
اینجوری نیست که آدم وقتی آزاده بتونه هرکاری دلش میخواد انجام بده! آزادی یعنی هرکاری رو مجبور به انجامش نباشی انجام بدی.اونموقع هست که میتونی بگی آزادی.
بزارید بازی و بهم بریزم...
شاید خوشحال تر شدم.
ولی نه.

چشمامو باز کردم و با سرگردونی به اطرافم نگاه کردم.انگار سال ها بود که نور به چشمم نخورده.
یادم نیست آخرین بار کجا بودم.ولی میدونم قطعا اینجا...وسط جنگل نبودم! درخت های بلند با شاخ های بلندشون اطرافمو احاطه کرده بودن و مانع دیدن آسمون میشدن و حتی اجازه ورود نور به فضای جنگلو نمیدادن.
سرمو بالا گرفتم تا خورشیدو پیدا کنم،ولی فقد میتونستم یِ حاله کم رنگ ازش رو پشت شاخو برگا ببینم.
دوباره به خودم نگاه کردم.روی زمینی که پر بود از برگ های خشک پاییزی رو زانوهام نشسته بودم.چجوری سر از اینجا دراوردم؟
فضای جنگلو مه غلیظی احاطه کرده بود...جوری که انگار این اطراف چیزی درحال سوختن بود.وگرنه این حجم از دود و مه این ساعت از روز...اصلا ساعت چنده؟
با گیجی از جام بلند شدم.سرم گیج رفت و چند قدم تلو تلو خوردم.با هر سختی ای که بود تعادلمو حفظ کردم.

چند قدم بی هدف به جلو حرکت کردم ولی باصدای دلخراشی که تو گوشم پیچید کل تنم سیخ شد.

+تو باید تقاص پس بدی!

مثل زمزمه ای توی باد لابه لای شاخه های درختا گم شد...برای چند ثانیه صداش توی سرم اکو شد.
با بدنی که از ترس میلرزید چرخیدم تا صاحب صدارو پیدا کنم.ولی چشمام هیچ چیزی جز مه و دود رو نمیدید.

+تو باید تقاص پس بدی لویی تاملینسون!

صدا اینبار واضح تر شد.ولی هنوزم نمیفهمیدم اون کیه...اسم منو از کجا میدونه؟

قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم صدا آخرین جملشو تموم کرد.

+تو باید تقاصِ زندگی هایی که گرفتیو پس بدی!

صدای جیق بلندی تو گوشم پیچید و چشمام روی نوری که از بین مه غلیظ جنگل به سمتم میومد زوم شد.

نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته...
با درد بدی که توی بدنم پیچید داد زدم و با شتاب روی زمین پرت شدم.چشمام بسته شد و انتظار داشتم بیهوش شم.اما در کمال تعجب دوباره چشمام باز شد... اختیار اعضای بدنم دست خودم نیست!؟
انگار همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود و باید اتفاق میوفتاد.

I'm A Rider [L.S]Where stories live. Discover now